چه ساده لوح اند آنان که می پندارند
عکس تو را به دیوار های خانه ام آویخته ام ،
و نمی دانند که من دیوار های خانه ام را
به عکس تو آویخته ام.....
شمس لنگرودی
تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد
که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد
تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی
نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد
برای دیدن تو آسمان خم می شود اما
برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد
اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد
بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار
اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد.
عبدالحسین_انصاری
چهقدر من دیدنَت را دوست دارم ؛
در خواب
در غروب
در همیشهیِ هر جا
هرجایی که بِتوانْ تو را دید
صدا کرد
وَاز انعکاسِ نامَت
کیف کرد!
چهقدر من،
دیدنِ تو را دوست دارم
افشین صالحی
گاهی وقتها
دلت میخواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
میآیی قدم بزنیم؟
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را ببینی
بروی خانه بنشینی فکر کنی
وَ برایش بنویسی
گاهی وقتها...
آدم چهچیزهایِ سادهای را
ندارد!
افشین صالحی
من صبورم ... اما
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم !
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم !
من صبورم ... اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم ...
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنمِ افتاده ز غم ، مغمومم !
من صبورم ... اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند !
من صبورم ... اما
آه !
این بغض گران
صبر چه می داند چیست ؟! ...
حمید مصدق
تو کجایی سهراب؟
خانه ی دوست فرو ریخت سرم!
آرزویم را دستی دزدید
آبرویم را حرفی له کرد
مانده ام عشق کجا مدفون شد؟
به چه جرمی غزلم را خواندن؟
به چه حقی همه را سوزاندن؟
گله دارم سهراب..........
دل من سخت گرفته است بگو
هوس آدمها تا کجا قلب مرا می کوبد؟
تا کجا باید رفت
تا ز چشمهای سیاه مخفی شد
دوست دارم بروم
اینهمه خاطره را از دل من بردارید
عشق را جای خودش بگذارید
بگذارید به این خوش باشم
که به قول سهراب:
پشت دریا شهریست
که در آن هیچکسی تنها نیست
عشق بازیچه ی آدمها نیست
زندگی عرصه ی ماتم ها نیست........
متاسفانه نام شاعر را نمیدانم
از این غم انگیز تر !؟
شعرهای مرا برای معشوق خودت بخوانی
و من برای تو
فقط
شاعری باشم
با نام مستعار ...
کامران رسول زاده
نیرزاده نوری
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرو نوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم به هوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را
فریدون مشیری
ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام نا گزیر تو می میرم
قیصر امین پور
مگسی را کشتم
به او می گویند اصغر؟
اکبر اکسیر
اکبر اکسیر
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد.
شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم.
اما ، هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه می گفت:
گوساله ، بتمرگ!!
اکبر اکسیر
همۀ گاوها گوساله به دنیا می آیند
من گوساله گاو به دنیا آمدم
شیرم را دوشیدند
شاخم را شکستند
از دباغخانه که برگشتم عزیز شدم
حالا نشسته ام پشت ویترین گالری کفش
سایز 37
درست اندازۀ پای ملیحه!
اکبر اکسیر
هیوا مسیح
از آن خورشید های همیشه در کودکی
از آن روزهای شکوفه تا سیب
و آن مشق های تا کتاب
که تو نبودی
تا همین یک بار دیگر که در سفرم
مادرم باز
به امامزاده های کنار راه سلام می کند
و نگاهش در انتهای دشت های چه دور
محو می شود
می دانم
دعا می کند وقتی امتداد جاده مرا به دورهای ناپیدا برد
تمام آبهای عالم
پشت سرم سرود بخوانند
حالا تمام آب های نه تنها پشت سرم
که آب
همین کاسه ی آفتاب خورده هم سرود می خواند
و هر روز
بچه های تمام دنیا
با اولین قطار
با اولین هواپیمای آشنا
به خانه ام می آیند
تا نه تنها برای دعاهای پشت سرم
که برای تمام مسافران راههای ناپیدا
دعا کنیم
هیوا مسیح
آورده اند مردی از ابنای روزگار
محمدرضا ترکی
خواب دیدهام
خواب یک پل هوایی
روی یک عالمه درخت
بالای جنگل
میگویند ادرکنی
چطور می توانی درک کنی
وقتی یکه و تنها
بدون اسب
بدون شمشیر
از پشت این دره بیایی
و جمجمهات
یخ زده باشد
بچسبی به ستونها
ستونهای پل هوایی
بلند بلند
-طوری که فقط خودت بشنوی -
به خدا بگویی
قرارمان این نبود ...
آروز نوری
صبح روزی پشت در می آید و من نیستم
قصه دنیا به سر می آید و من نیستم
یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند
کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم
خواب و بیداری ... خدایا بازهم در می زند
نامه هایم از سفر می آید و من نیستم
هرچه من می آمدم تا نبش کوچه او نبود
روز آخر یک نفر می آید و من نیستم
در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز
شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم
بعدها اطراف جای شب نشینی های من
بوی یک سیگار زر می آید و من نیستم
بعدها وقتی که تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی رهگذر می آید و من نیستم
میثم امانی...
کوه پرسید ز رود
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟
گفت:در رفتنِ من
کوه پرسید:و من؟
گفت در ماندنِ تو
بلبلی گفت:و من؟
خنده ای کرد و گفت:
در غزل خوانی تو
آه از آن آبادی
که در آن کوه رَوَد
رود مرداب شود
و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد
و نخواند دیگر
من و تو،بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز،در خواندن من،ماندن تو،رفتن یاران سفر کرده یمان نیست.بدان!
متاسفانه نام شاعر رو نمی دونم
شب آرامی بود
میروم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیهاش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم میگفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمدهایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه میگردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطرهها میماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا میماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدنهاست
زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندیست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهیها داد
زندگی شاید آن لبخندیست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیاتست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهاییست
من دلم میخواهد
قدر این خاطره را دریابیم
زنده یاد سهراب سپهری
در کنـــــــــــج دلــم عشق کســی خانــــه ندارد
کـــس جـای در ایــن خــانه ی ویــــرانه نــــدارد
دل را به کــــــــف هــر کــه نهـــــم باز پس آرد
کـس تاب نگهــــــــــداری دیـــــوانه نـــــدارد
در بـزم جهـــان جــز دل حســـرت کـش ما نیـست
آن شمــــع که می ســــوزد و پــروانـــه نـــــدارد
گفتــــم مــه مــن از چــه تـو در دام نیفتـــــــی
گفتــــــا چـــه کنــم دام شمـا دانـــــه نـــــدارد
ای آه مکـــش زحمـــــت بیهــوده چه تاثیــــــــر
راهــــــی به حــــریم دل جـــانانـــــه نـــــدارد
در انجمــــــن عقـــــل فــــروشــان ننهــم پــای
دیــــوانــه ســر صحبــــت فــرزانــــه نـــــدارد
از شــــاه و گــدا هــر کـه در ایــن میـکده ره یافـت
جــز خون دل خـــویــش به پیمـــــــانـه نـــــدارد
تا چنـــــد کنـــی قصـــه ی اسکنــــــــدر و دارا
ده روزه ی عمـــــــــر این همـه افســانـــه نــــــدارد
شادروان حسین پژمان بختیاری
انگشتانم از سرما
سوزن سوزن می شوند
و
نگاهم
از گرمای آفتاب می سوزد
شاید، روزی ابری ببارد
که از بارش آن،
تمام سوزن های دنیا
برای درز گرفتن آفتاب قدم بردارند
از " پروانه فتاحی طاری"
از دل درمانده من غصه ها را خط بزن
پا به پای من بیا و رد پا را خط بزن
رد شو از مرز دوراهی ها و تردیدت شبی
یا، ولی، اما، اگر، آیا، چرا را خط بزن
یا کنار من بمان و دور دنیا خط بکش
یا بکش دست از من و این ماجرا را خط بزن
هم صدا با من بمان و عشق را فریاد کن
از غزل ها واژه های بی صدا را خط بزن
می رسد بی تو به آخر راه بی پایان عشق
لحظه ای همت کن و این انتها را خط بزن
شاعرمعاصر " سیامک نوری خلیفه ده "
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بال های استعاری
لحظههای کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمان های اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشم هایی پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلی های خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسههای بیخیالی، صندلی های خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد ، باری
روی میز خالی من، صفحهی باز حوادث:
در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری
" قیصر امین پور "
«دشت ارغوان»
آه چه شام تیره ای، از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود
سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران
ماه چه، ماه آهنی، این که قمر نمی شود
وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان
چشمِ یکی به ماتمِ این همه تر نمی شود
مادر داغدار من! طعنه ی تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت، گرچه پسر نمی شود
کودک بینوای من، گریه مکن برای من
گرچه کسی به جای من، بر تو پدر نمی شود
باغ ز گل تهی شده، بلبل زار را بگو:
«از چه ز بانگ زاغ ها، گوش تو کر نمی شود»
ای تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من
«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود»
زنده یاد دکتر حمید مصدق
«سرگردان»
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار، پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من میرم از این درد و درمانی نمی بینم
فاضل نظری
«پری خانه»
خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست
عمر، جز «حسرت دیروز» و «غم فردا» نیست
هنر عشق فراموشی عمر است، ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟
در پری خانه ی ما حوصله ی غوغا نیست
ما پلنگیم! مگو لکه به پیراهن ماست
مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست
خلق در چشم تو دل سنگ، ولی ما دل تنگ
«لا الهی» هم اگر آمده بی «الا» نیست
موج شوریده دل، آشفته ی ماه است ولی
ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست
بر گل فرش، به جان کندن خود فهمیدیم
مرگ هم چاره ی دل تنگی ماهی ها نیست
فاضل نظری
بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو
من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو
هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو
ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم
رمز میستان همه تو راز نیستان همه تو
شور تو، آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی
جاذبه ی شعر تو و جوهر عرفان همه تو
همّتی ای دوست! که این دانه ز خود سر بکشد
ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو
تا به کجایم بری ای جذبه ی خون! ذوق جنون!
سلسله بر جان همه من، سلسله جنبان همه تو
حسین منزوی
خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی
وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی
من از کدام بند حکایت کنم چو نی؟
وقتی تو بند بند کتاب شکایتی
گم تر شود قدم به قدم، راه مقصدم
ای کوکب امید! خدا را، هدایتی
می سوزد از تموز زمان عشق، بر سرش
نگشایی ار تو سایه ی چتر حمایتی
ای چشمت از طلوع سحر، استعاره ای
و ابرویت از کمان افق ها، کنایتی
از حسن تو، بهار طرب زا، نشانه ای
وز عشق من، خزان غم انگیز، آیتی
«یک قصه بیش نیست غم عشق و» هر کسی
زین قصه می کند به زبانی، روایتی
ور خواهی از روایت من با خبر شوی:
برق ستاره یی و شب بی نهایتی.
حسین منزوی
ملتم رو به سقوط است مرا پر بدهید
پُر شده کاسه صبرم یکی دیگر بدهید
اسب ما جنس نجیبی که درین بادیه مُرد
اشتر صالح و شمشیر و یکی خر بدهید
متفکر که چو مغزش شده خالی چه کنم
بهتر است عوض این لنگ مرا کر بدهید
نرسیدیم به مناجات در آن صف اول
چه شود آخر صف را به من از سر بدهید
خانه را گند زدند پنجره ها را بستن
هان هندو پسرک شاخۀ عنبر بدهید
کعبه ام سنگ سیاه داشت و من بخت سیاه
خانه ی امن دگر کعبه دیگر بدهید
کریمی استالفی
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند میخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصلة غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که عزّت انسان به رنگ نیست
دارد بهار میگذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قلّه تاریخ میرسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست
محمد سلمانی
...کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم می آید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می آید
ای صبا بگذر و از من، به تبر دار بگو
که از این کار تو بسیار بدم می آید...
محمد سلمانی
عشق پرواز بلندیست مرا پر بدهید
به من اندیشة از مرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشدهای میگردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بیدر و پیکر بدهید
آتش از سینة آن سرو جوان بردارید
شعلهاش را به درختان تناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازندة او نیست، به او سر بدهید
دفتر شعر جنونبار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانة دیگر بدهید
محمد سلمانی
وقتی که حکمران چمن باد میشود
اول تبر حواله شمشاد میشود
دیگر چه مکتب و چه مرام و چه مسلکی
در گلشنی که قبلهنما باد میشود
بلبل خموش، غنچه گرفتار، گل ملول
یعنی چمن مدینه بیداد میشود
جایی که سنگ، زمزمه عشق سردهد
آنجاست تیشه قاتل فرهاد میشود
یک عمر آن که بود مجلد به جلد دوست
درگیر و دار حادثه جلاد میشود...
محمد سلمانی
اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولى برای رسیدن، بهانه بسیار است
بر آن سریم کزین قصه دست برداریم
مگر عزیز من! این عشق دست بردار است
کسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند
که از تو - از تو بریدن چه قدر دشوار است
مخواه مصلحت اندیش و منطقى باشم
نمی شود به خدا، پاى عشق در کار است
تو از سلاله ىسوداگران کشمیرى
که شال ناز تو را شاعرى خریدار است
در آستانه ى رفتن، در امتداد غروب
دعاى من به تو تنها،خدا نگهدار است
کسى پس از تو خودش را به دار خواهد زد
که در گزینش این انتخاب ناچار است
محمد سلمانی
زیر پای هر درخت، یک تبر گذاشتیم
هرچه بیشتر شدند، بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم، هیچیک در این میان
روی ساقههایشان، ضربدر گذاشتیم
از برای احتیاط، احتیاطِ بیشتر
بین هر چهار سرو، یک نفر گذاشتیم
جابهجا گماردیم، چشمهای تیز را
تا تلاش سرو را بیثمر گذاشتیم
کارِمان تمام شد، باغ قتلعام شد
صاحبانِ باغ را، پشتِ در گذاشتیم
سوختیم و ریختیم، عاقبت گریختیم
باغِ گُر گرفته را، شعلهور گذاشتیم
روزِ اوّلِ بهار، سفرهیی گشوده شد
جایِ هفتسینمان، هفت سر گذاشتیم
در بیان شاعری، حرف اعتراض بود
هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟
این سؤال دختر کوچکم «بنفشه» بود
چندمین بهار را پشت سر گذاشتیم؟
محمد سلمانی
آنقدر از مقابل چشمان تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آنشب که از کنار تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا اینکه با دو چشم سیاهت رسد شدم...
شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق
در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم...
محمد سلمانی
چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم
که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم
مرا به خویشتن خویش وانهید که من
نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم...
محمد سلمانی
...تاریخنویسان که قلم در کفشان بود
جز ننگ به پیشانی میهن ننوشتند
یک عمر از این شاخه به آن شاخه پریدند
یک برگ ز خاموشی سوسن ننوشتند
هفتاد من از کاغذ ملّت به هدر رفت
افسوس که قانون مدوّن ننوشتند
محمد سلمانی