اشعار بیژن جلالی

بیژن جلالی در آخرین شب آبان ماه 1306 خورشیدی در تهران به دنیا آمد . بیژن جلالی چند ماهی در رشته ی فیزیک دانشگاه تهران و چند سالی در رشته ی علوم طبیعی دانشگاه های تولز و پاریس درس خواند . همه آنها نیمه کاره ماند . زیرا علاقه به شعر و ادب ، مسائل فکری و ادبی و گشت و گذار آزاد در زمینه های فلسفه و هنر و ادبیات ، او را از انضباط و نظم درس خواندن دور کرد . در بازگشت ، در رشته ی زبان و ادبیات فرانسوی دانشگاه تهران نام نوشت . دوره ی لیسانس را به پایان برد . علاقه به شعر و ادب ، فلسفه و عرفان ، زندگی در محیط فرهنگی خاندان هدایت ، گفتگو با دایی اش صادق هدایت و تاثیر پذیری از او و اقامت پنج ساله ی دوره ی جوانی در فرانسه ، پیوند هایی میان جلالی و نوشتن به وجود آورد . پس از اینکه به ایران بازگشت و توانست با فراغ بیشتری بخواند و بیاندیشد و بنویسد ، تامل های شاعرانه اش نظم گرفت . توانست از ادای معانی ذهنی خود بر آید . او از آغاز دهه ی چهل این تامل ها را به نشر سپرد . سروده هایش در مجموع با تلقی مثبت و گشاده رویانه ای از اهل ادب معاصر رو به رو شد . هرچند شعر هایش همه سپید بود و به نسبت هم نسلانش تا حدی دیر به انتشار آنها پرداخت . جلالی ازدواج نکرد . زندگی اش در سکوت و با آرامش خاص ادامه داشت . چند روزی پس از نیمه آذر ماه 1378 دچار سکته مغزی شد . اندکی بیش از یک ماه را در اغما گذراند و در روز آدینه ی بیست و چهار دی ماه همان سال در هفتادو دو سالگی زندگی را بدرود گفت.






اینجا از پله های حزن

بالا می روم

و باز هم چند چراغ است

و چند چهره آشنا

و تلخی قهوه و سیگار

و چون ابری بر تنهایی خود

می بارم

و چوب میز و صندلی کافه شوکا

برایم واقعیتی است برتر

و شهر در زیر نگاهم جان

می سپارد


بیژن جلالی






آزرده از هیچ

آزرده از همه چیز

زخمهایی بر صورت داشت

که گویی لبخند می زد

ولی در گریبان خود می گریست

و بر لبخند خود می گریست


بیژن جلالی





فصلی است پایان یافته

ولی خورشید همانجاست

و تقویم همان روز را نشان می دهد

ولی دانه های برف است

که چهره سوزان خورشید را

درتابستانم می پوشاند


بیژن جلالی






شبحی از سکوت  را

خواهند دید

آنگاه که سر خود را

بالا خواهند گرفت

برای دیدن من

آنها که دفترهای شعرم را

بعد از من ورق

خواهند زد


بیژن جلالی





من زندگیم را

برای کس دیگری

زندگی کردم

که نمیدانم کیست


بیژن جلالی






مرگ مهلتی خواسته از ما

برای زندگی

کردن


بیژن جلالی






ما مرگ خود را

زندگی می کنیم

و صورت او را

در روزهای خود

می تراشیم

و شبها همراه او

خواب می بینیم


بیژن جلالی







می ترسم زیر بار دست نوشته ی 

شعرهایم

خفه شوم

ولی خوشبختانه دماغ درازی

دارم

برای نفس کشیدن


بیژن جلالی





باید از بی خوابی

سیراب شوم

همراه ستارگان شب

و با دمیدن خورشید

همراه ستارگان

به خواب بروم


بیژن جلالی







میلی به پرواز ندارم

زندگی را از همین پایین

تماشا میکنم

پلنگان دردمند

مثل یابوی لنگ

و کلاه پَر دار شاعری

روی سرم نمی گذارم


بیژن جلالی






من فکر هایم را

خیال می کنم

و خیال هایم را به چرا

می فرستم

تا فربه شوند


بیژن جلالی





مرگ سفید است

چون کاغذ

و خستگی و تنهایی مرا

می نوشد


بیژن جلالی





در هر رعد و برق
چند تا از دیوارهای آسمان
فرو می ریزد
از این روست که آسمان
اینقدر صاف شده است


بیژن جلالی






گم کردن

چه رهایی بخش است

اگر بدانیم که همه چیز را

گم می کنیم


بیژن جلالی





مرا به شعر مهمان کردید

و چند قدم آن سو تر

آدم ها را در رفت و آمد می دیدم

و جهان را که چون گلی می شکفت

و می پژمرد

و بر خوان من آب و نان و شکر

و میوه فراوان بود

و روزها را همراهی می کرد

که در روزها می شکفتم و می پژمردم

و اینک پایان راه است

و مرا به رفتن مهمان می کنید


بیژن جلالی






بیش از این نمی دانیم

که ما نیز چون شمعی

خاموش خواهیم شد


بیژن جلالی





دانش تلخی را می آموزیم

با گذشت روز ها

که آن ندانستن است


بیژن جلالی





نه می توانیم ببینیم

نه می توانیم بدانیم

نه می توانیم به خاطر بسپریم

نه می توانیم فراموش نکنیم

ما مجموع ناتوانی ها هستیم

ولی خود را توانا می پنداریم


بیژن جلالی







از من چیزی جز من

باقی می ماند

که خاطره ای است از من

در خاطره جهان


بیژن جلالی





بودن من

با من نیست

و از من نیست

بودن من جایی

آن سو تر است

جای همه بودن ها

که شعله من و ما

در آن خاموش می شود


بیژن جلالی





نه تنها غم ها را فراموش

می کنیم

بلکه خود را نیز فراموش

خواهیم کرد

و همراه همه چیز به فراموشی

بر می گردیم


بیژن جلالی





از پشت دود سیگاری

که نمی کشم

جهان را می نگرم که به هوا

می رود


بیژن جلالی





به چند کلام چنگ می زنم

ولی سیلاب جهان مارا می برد

و اگر سخت در کلمات نیاویزیم

از ما اسکلتی آویخته از کلمات باقی می ماند


بیژن جلالی





اگر کسی مرا خواست

بگویید رفته باران ها را

تماشا کند

و اگر اصرار کرد

بگویید برای دیدن توفان ها

رفته است

و اگر باز هم سماجت کرد

بگویید رفته است تا دیگر

باز نگردد


بیژن جلالی






ما درحین بیگانگی از خود

همیشه شبیه خود

هستیم


بیژن جلالی






من همچنانکه به سوی

رود ها و کوهها می روم

شهر ها را دور می زنم

و مردمان را به فراموشی می سپارم


بیژن جلالی





برای دیدن تاریخ روز

تقویم را باز می کنم

و تعجب می کنم از اینکه

روز ها طبق پیش بینی تقویم

به پیش می روند


بیژن جلالی







فریادی به بلندی تاریخ

ولی تاریخ چه کوتاه است

برای فریاد بلند ما


بیژن جلالی





تنهایی مرا برگزیده است

و در رگ های من دویده است

چون خون من

 

و در نگاهم نشسته است

و در کلامم شکفته است

چون شعر


بیژن جلالی





کتابی را می خواهم

نا خوانا

که در لابلای سطر هایش

خیالی را تماشا کنم

گنگ

و آرزویی را ببینم

نا ممکن

کتابی را می خواهم

نا خوانا

که آینده ی روح من

 باشد


بیژن جلالی





دور را نگریستن

با عینک برای نزدیک

و همه چیز محو می شود

و شاید همواره در جهان

عینکی بر چشم داریم

که فقط برای دیدن

نزدیک است


بیژن جلالی





اسم من

بعد از من خواهد ماند

ولی اسم من

چه ربطی به من

و به شعر من دارد

نمی دانم


بیژن جلالی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.