طنزانه !!!

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید 

و کور شود کسی که بگوید

من این حرفها را از خودم درآورده‌ام!

*

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید

کسی که مثل وزیر بازرگانی نیست

کسی که مثل رئیس دانشگاه آزاد نیست

کسی که کوپن آدم را مثل ستاد بسیج اقتصادی باطل نمی‌کند!

ـ و از بند تنبان مالیات نمی‌گیرد!

*

من خواب یک کوپن دوبله روغن نباتی را دیده‌ام

و خواب کی اتوبوس خالی را

که مؤدبانه می‌ایستد

و مسافران را به میله‌هایش آویزان می‌کند!

من خواب دیده‌ام که برق می‌آید

و فقط روزی یک بار می‌رود.

من خواب اوپک را دیده‌ام

که سقف تولیدش 

هی، بالا 

بالا

بالاتر می‌رود

و سطح قیمتهایش 

هی، پایین

پایین‌تر

نمی‌آید!

*

من خواب شهرداری را دیده‌ام که حتی کف آسفالتها را 

گُل می‌کارد

زرد خواهد کرد

می‌دانم!

می‌دانم!

*

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید

و همه چیز را قسمت می‌کند

ـ و سهم مرا هم به داداشش می‌دهد ـ

و از مأموران شهرداری نمی‌ترسد

و از گل‌آقا هم

زورش بیشتر است!

*

من هی خواب می‌بینم

هی بیدار می‌شوم

کور شوم اگر دروغ بگویم

و کور شود کسی که بگوید

من این حرفها را از خودم درآورده‌ام!


متاسفانه نام شاعر را نمی دانم 



قصه شهر کبود 

یکی بود یکی نبود

زیر طاق پر زدود

شهری بود، شهر کبود

خواستگاراش، دوون دوون

از این ولایت و از اون

می‌آمدند «بله برون».

شهر کبود دلربا

«بعله» می‌گفت به همه شون!

شهر کبود، 

دارو و درمونش نبود،

مسکن و سامونش نبود.

اگر یه روز «چایی» شو داشت،

قند توی قندونش نبود.

نونش نبود، آبش نبود

شیردون و سیرابش نبود.

جا واسه خوابش نبود.

کارها همه ستادی بود

ستادی و نهادی بود

ستاد کوپن، ستاد جهاز

ستاد بفروش و بساز!

وکیل داشت و وزیر داشت،

مشاور و مشیر داشت، 

جار و جار وعده می‌دادن وزرا

مث بارون بهار وعده می‌دادن رؤسا

«سال دیگه بهار میشه

دیگ پلو به بار می‌شه

گل میاد، بهار میاد 

کمبزه با خیار میاد»

یکی می‌گفت:

«شهر ما پیرداره، جوون داره،

فلون و بهمدون داره

کوپن فروش، سیگار فروش.

دستفروش، مخفی فروش.

بعضی میرن مسافرت

به غربت و مهاجرت

دنبال کار و زندگی

فعلگی و رانندگی،

با خجلت و شرمندگی،

چین و ختن، خاور دور

شام و حلب، اقصای غور»

«بعضی‌ها هم

پیر می‌شن

خواجه می‌شن

خواجه پولدار می‌شن

چه یک شبه، چه ده شبه

مزایده ، مضاربه

مرابحه، محاسبه»

موسم بارون که می‌شد،

برف فراوون که می‌شد،

برق می‌رفت.

موقع گرما که می‌شد،

هلهله برپا که می‌شد،

برق می‌رفت.

بهار می‌شد برق می‌رفت!

خزون می‌شد برق می‌رفت!

«برق ما سد رودخونه‌س

چه پرباشه چه خالی

می‌پره لامحالی»!

شهر کبود

مترو نداشت، تاکسی نداشت

تاکسی که داشت ¼

¼ ای، بگذریم.

بهتره که بگیم نداشت!

شهر کبود مدرسه‌هاش، صدآفرین

یه روز برو دو روز بشین!

شیفت غروب، شیفت سحر

تو یک کلاس

شصت تا جوون سر به سر

بی‌اعتنا، بی‌دردسر

هزار و سیصد آفرین!

مخبر شهر ما می‌گفت:

«چرتکه اگر یاد نداری،

با دست بکن محاسبه

زندگی مال کاسبه

چه گل فروش چه گچ فروش

علی‌الخصوص میوه فروش

چه فایده از دانش و هوش؟

برو پی مطالبه»!

مخبر می‌گفت،

خواستی اگر جایی بری،

چه اینوری ، چه آنوری 

ترانزیت و ترابری

سر به هوا نباش پسر

شیش ماه پیش، بلیت بخر

جز این باشه، دربه‌دری،

شب که می‌شد، بابای خونه

با چارتا بچه دردونه

خطاب به «منزلش»! می‌گفت

بی‌حاشیه، بی‌بهونه

«عیال خوب هوو داره

خاله داره، عمو داره

سرمه و رنگ مو داره

هر گلی هم یه بو داره

هاچین و واچین

گُلتو بچین.

قصه ما درازه

مثل پوست پیازه

هزارتا لایه داره

لج‌تو درمیاره


 متاسفانه نام شاعر رو نمیدونم 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.