درهمانه قسمت پنجم !!!

چه ساده لوح اند آنان که می پندارند
عکس تو را به دیوار های خانه ام آویخته ام ،

و نمی دانند که من دیوار های خانه ام را 
به عکس تو آویخته ام.....


شمس لنگرودی


تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد
که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد


تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی
نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما
برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار
اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد.

 

عبدالحسین_انصاری




چه‌قدر من دیدنَ‌ت را دوست دارم ؛
در خواب
در غروب
در همیشه‌یِ هر جا
هرجایی که بِتوانْ تو را دید
صدا کرد
وَاز انعکاسِ نامَ‌ت
کیف کرد!
چه‌قدر من،
دیدنِ تو را دوست دارم



افشین صالحی




گاهی وقت‌ها
دلت می‌خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی

گاهی وقت‌ها
دلت می‌خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
می‌آیی قدم بزنیم؟

گاهی وقت‌ها
دلت می‌خواهد یکی را ببینی
بروی خانه بنشینی فکر کنی
وَ برایش بنویسی

گاهی وقت‌ها...
آدم چه‌چیزهایِ ساده‌ای را
ندارد!

افشین صالحی




من صبورم ... اما
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم !

یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم !

من صبورم ... اما
چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم ...
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنمِ افتاده ز غم ، مغمومم !

من صبورم ... اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم دور کند !

من صبورم ... اما
آه !
این بغض گران
صبر چه می داند چیست ؟! ...

حمید مصدق




تو کجایی سهراب؟
خانه ی دوست فرو ریخت سرم!
آرزویم را دستی دزدید
آبرویم را حرفی له کرد
مانده ام عشق کجا مدفون شد؟
به چه جرمی غزلم را خواندن؟
به چه حقی همه را سوزاندن؟
گله دارم سهراب..........
دل من سخت گرفته است بگو
هوس آدمها تا کجا قلب مرا می کوبد؟
تا کجا باید رفت
تا ز چشمهای سیاه مخفی شد
دوست دارم بروم
اینهمه خاطره را از دل من بردارید
عشق را جای خودش بگذارید
بگذارید به این خوش باشم
که به قول سهراب:
پشت دریا شهریست
که در آن هیچکسی تنها نیست
عشق بازیچه ی آدمها نیست
زندگی عرصه ی ماتم ها نیست........


متاسفانه نام شاعر را نمیدانم




از این غم انگیز تر !؟

شعرهای مرا برای معشوق خودت بخوانی

و من برای تو

فقط

شاعری باشم

با نام مستعار ...


کامران رسول زاده




عشق سرمایه هر انسان است
بنشانید به لب حرف قشنگ
حرف بد وسوسه شیطان است
و بدانید که فردا دیر است
و اگر غصه بیاید امروز
تا همیشه دلتان درگیر است
پس بسازید رهی را که کنون
تا ابد سوی صداقت برود
و بکارید به هر خانه گلی
که فقط بوی محبت بدهد


نیرزاده نوری



دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست

به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد

نمی دانم این چنگی سرو نوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام

دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست

دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم به هوش

مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را


 فریدون مشیری



ما در عصر احتمال به سر می بریم 
 در عصر شک و شاید 
 در عصر پیش بینی وضع هوا 
 از هر طرف که باد بیاید 
 در عصر قاطعیت تردید 
 عصر جدید 
 عصری که هیچ اصلی 
 جز اصل احتمال، یقینی نیست 
 اما من 
 بی نام تو 
حتی 
یک لحظه احتمال ندارم 
چشمان تو 
عین الیقین من 
قطعیت نگاه تو 
دین من است 
من از تو ناگزیرم 
من 
بی نام نا گزیر تو می میرم


قیصر امین پور 




مگسی را کشتم


نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
  طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
 
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!
حسین پناهی



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.