اشعار سیروس اسدی

زندگینامه شاعر از زبان خودش : من در سال 1342 در شهر ایلام متولد شدم. از سال 1360 سرودن شعر را شروع کردم. بسیاری از آثار بنده در نشریات معتبر و مجموعه ها و کتاب های گزیده ی شعر به چاپ رسیده است. مدّت چهار سال مسئول صفحه شعر مجله تخصّصی ادبیّات معاصر بودم. کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی هستم. دو مجموعه ی شعر با نام های « چشمان خیس غزل » و « چشم های تو بارانی است »از من به چاپ رسیده است. هم اینک مدرّس مراکز پیش دانشگاهی هستم.





شکسته اند غریبانه گرچه بال و پرم
در این خیالم از این گوشه ی قفس بپرم

چه خوش خیال!پریدن؟ نمی شود،افسوس
که بسته اند پرم را به رشته ی جگرم

چه سال هاست، که برهم نمی زنم پلکی
برای آن که بمانی، میان چشم تَرَم

هنوز داغ تو دارم، غریب خفته یه خاک
هنوز یاد تو هستم، عزیزِ همسفرم

کجا بجویمت آخر، میان آب و عطش؟
سراغت از که بگیرم که از تو بی خبرم

اگر چه نیستی،امّا،همیشه هستی،آه
تو پیش چشم منی هر کجا که می نگرم

تو قصّه نیستی،آری، حقیقت محضی
تو یک حکایت سرخی، حکایت پدرم

سیروس اسدی




با باد 
می رقصد
بر دار...
تنها،
با چشمانی باز
در امتداد افق
و دهانی،
که هنوز 
در سکوت فریاد می زند:
« تبر دار پیر
به غارت باغ آمده است »
بر دار می رقصد،
با باد...
با پیرهنی به رنگ 
آتش
وآتشی پنهان در دل،
بی پا، بی دست
با هرچه نیست یا هرچه هست،
می رقصد!
مَرد
ای آفتاب!
تعجیل نکن
ای روز تا شب بمان،
بر دار می رقصد هنوز،
مردی
که خورشید در نگاهش 
طلوع می کرد
و عشق،
در صداقتش به بلوغ 
می رسید
***
با باد می رقصد
تنها
بر دار
مردی که در باران 
آمده بود... 

سیروس اسدی





نوشتم بر گل مهتاب ، با درد
سفر کردی به همراه گل زرد
سراسر رنگ اندوه است این دشت
گل من با بهار رفته برگرد

سیروس اسدی






شبی نام تو را در باد
می خواندم،
وبذر گریه را می کاشتم در خاک
تمام بغض من گل کرد!حیاط کوچکم آن شب،
پر از عطر شقایق
شد

سیروس اسدی





رفتی تو و کشته شد چراغم بی تو
آمیخته با حسرت و داغم با تو

با رفتن تو بهار عشقم پژمرد

افسرده شد عندلیب باغم بی تو

سیروس اسدی





این جا منم و دلهره ای پیر و دگر هیچ
آنجا تویی و کنده و زنجیر و دگر هیچ

این جا منم و وسوسه ی از تو سرودن

آن جا تویی و بازی تقدیر و دگر هیچ

این جا من و شرم از تو از با تو نرفتن

آلوده به صد تهمت و تکفیر و دگر هیچ

ای مانده تو تنها تر از آیینه و خورشید

ماندی تو یک جادّه و شمشیر و دگر هیچ

ترسم که نماند زتو ای مرد تهمتن

جز نقش به خون خفته ی یک شیر و دگر هیچ

اینک تو این فوج کلاغان شب اندیش

مانده ست به دستان تو یک تیر و دگر هیچ

سیروس اسدی







هم چو ن نگاه خسته ی شب فرسود
چشمی که عاشقانه به راهت بود

رفتی و از نگاه تو ردّی نیست
 در زیر این کبود غبار آلود

در دیده هم چو اشک نماندی دیر
 از سینه هم چو اشک گذشتی زود

در من هنوز شور جنون جاری است

در تو شکو ه عشق اگر آسود

بعد از تو دست های کسی با مهر

قفل سکوت پنجره را نگشود

ای چون غبار خاطره ها در یاد
 ای عشق بی شکیب، ترا بدرود

روزی دوباره هم چو بهاری سبز

می آیی ای همیشه ترین موعود

سیروس اسدی







باز امشب دل چه تنها مانده است دست هایش در خدایا مانده است

سفره ی اندوهم امشب خالی از

اشک و آه و ای دریغا مانده است

یک تبسّم یک نگاه آشنا
 در سکوت خانه ام جا مانده است

موج هایی آمد و او را ربود

چشم هایم سمت دریا مانده است

راز آن چشمان در خون خفته چیست

با من این تشویش و امّا مانده است

با غم و حسرت گذشت امروز من
 روبرویم وهم فردا مانده است

شعله ی آهی و بغضی سر به زیر
 
یادگار این دل وامانده است


سیروس اسدی





دگر چشمت آیینه ی راز نیست
نگاهت به مستی غزل ساز نیست

دلت باغ متروک صد خاطره ست

که مرغی در آن نغمه پرداز نیست

تو تکرار مضمون شعر غمی

تو را غیر از این نغمه آواز نیست

چو شبنم به خورشید دل بسته ای

ولی در تو آن شور پرواز نیست

تو ابری که می باری امّا عبث

دگر در نفس هایت اعجاز نیست

سرودم تو را چون غزل های ناب

ولی، چشمت آن برکه ی ناز نیست

سیروس اسدی






من از زیارت دل ها ی خسته می آیم
من از طواف دل های شکسته می آیم

من از عبور مصیبت زکوچه ی دل ها

که تار و پود دل از هم گسسته می آیم

من از سرودم منظومه های دلتنگی

به گاه غارت باغی خجسته می آیم

من از شکستن نور و غرور آیینه

زباغ لاله ی در خون نشسته می آیم

بیا که با تو بگویم از التهاب سفر

کز عمق فاجعه بار بسته می آیم

سیروس اسدی





این جا گلوی عشق پر از سرب و آهن است
شیوا ترین ترانه در این شهر شیون است

دیری است دل سپرده به رؤیای سبز آب

باغی که ابرهاش عقیم و سترون است

از شانه ها ی خسته ی خورشید می چکد

خونی که یاد آور مرگ تهمتن است

آرام گریه می کند آرام شهر من
 چون گریه های مرد که مقهور دشمن است

با درد خو گرفته و با داغ آشناست

این چشم های خسته که هر سوی با من است

ای خشم سینه سوز! که در دل نهفته ای
 تا چند این شکیب که فصل شکفتن است

سیروس اسدی







چشمی مگر هنوز بر این خاک مانده است
کز بوی گریه خاک طربناک مانده است

شاید به یاد توست که یک خوشه اشک سرخ

برشاخه های خسته ی هر تاک مانده است

پیچیده در غبار، زمین و زمان ولی

تصویر تو در آئینه ها پاک مانده است

مانده در این غبار- چو چشمم در انتظار
 -ماهی که بیقرار بر افلاک مانده است

همچون غروب مرده ی پاییز های سرد

با من بسی ترانه ی غمناک مانده است

با آن که سطر آخر شعرم تو بوده ای

شعرم ولی غریب براین خاک مانده است

سیروس اسدی





چگونه باورم آید که بی تو باید زیست
که چون تو در همه آفاق مهربانی نیست

تو را اگر نه زآفاق دور می خوانند

پس این سکوت غم انگیز لحظه ها از چیست

تو را چه ساده زمن دست روزگار گرفت

چگونه؟آه! چگونه، پس از تو باید زیست

هنوز بوی تو را می دهد گل و شبنم
 هنوز می شود آری بدین بهانه گریست

چه فرق می کند این فصل های رنگارنگ

به چشم من که بهار و خزان همیشه یکی است

نگاه کن که چه آوار می شوم در خویش

دریغ و درد، دگر هیچ تکیه گاهی نیست

سیروس اسدی





باز امشب شب پریشانی است
رو برویم دریچه ای وا نیست

کوچه ها را غبار پوشانده است

هیچ کس در غبار پیدا نیست

پشت پرچین باغ کوچک من

سَهره ای بود و دیگر امّا نیست

دست هایم ز هرم عشق تهی است

چشم هایم به سمت فردا نیست

عاشقانه ترین غزل هایم
 آه! دیگر سرود دریا نیست

زندگی با تمام زیبائیش

دیگر آئینه ی تماشا نیست

دیر گاهی است مرغ شبگردی
 یا گل خسته ای به نجوا نیست

مانده ام خسته و شکسته زراه
 همدلی، غمگسار آیا نیست؟

سیروس اسدی




کاش می شد عشق را تفسیر کرد
خواب چشمان تو را تعبیر کرد

کاش می شد هم چو گل ها ساده بود

سادگی را با تو عالم گیر کرد

کاش می شد در خراب آباد دل

خانه ی احساس را تعمیر کرد

کاش می شد در حریم سینه ها

عشق را با وسعتش تکثیر کرد

کاش می شد هم چو باران بیدریغ

لحظه های سبز را تصویر کرد!

سیروس اسدی

اشعار مهدی فرجی

مهدی فرجی (زاده ۹ بهمن ۱۳۵۸ در کاشان) از شاعران امروز ایران است. او را می‌توان از جمله شاعران جوانی دانست که شعرش در پایان دهه هفتاد شکل گرفت و در آغاز دهه هشتاد به سرعت پیشرفت کرد و توانست خود را به عنوان یکی از شاعران دهه هشتاد به ثبت برساند. به عقیدهٔ بسیاری بعد از حسین منزوی (پدر غزل نیمایی) یکی از بزرگترین غزل‌سرایان ایران است. کتاب «قرار نشد» با رسیدن به نوبت چاپ سوم در طول سه ماه رکوردی به نام مهدی فرجی ثبت کرد و همچنین به رکوردی جالب توجه در زمینه انتشار کتاب شعر در ایران دست یافت.

از ویژگیهای شعر فرجی عاشقانگی، برخورداری شاعر و شعرش از گنجینه های ادبی عظیم قرون پیش و قدما - که ویژگی مهمی است و در بین شعرای جوان معاصر کم تر دیده می شود - تجربی و عینی بودن فضاها و توصیف های شاعر و تلفیق آن با فضاها و زبان روز است.

آثار مهدی فرجی :




خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان‌

 

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غم نداریم‌، بزرگ است خدای خودمان‌

 

بگذاریم که با فلسفه‌شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان‌

 

ما دو رودیم که حالا سرِ دریا داریم‌

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان‌

 

احتیاجی به در و دشت نداریم‌، اگر

رو به هم باز شود پنجره‌های خودمان‌

 

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم‌

دیگران را نگذاریم به جای خودمان‌

 

درد اگر هست برای دل هم می گوییم‌

در وجود خودمان است دوای خودمان‌

 

دیگران هرچه که گفتند بگویند، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان


مهدی فرجی






باشد پرنده! کوچ بکن سمت خانه ات
هر چند سخت می گذرد با بهانه ات

آن جا امیدوارم از آواز پر شوی
موسیقی و غزل بشود آب و دانه ات

خوش بگذرد طراوت ییلاق و بشکفد
در برفگیر چشم اهالی جوانه ات

پاییز، سهم حنجره ی من، تو سعی کن
سرشار از بهار بماند ترانه ات

من یک مترسکم که به دوشم ... خدا کند،
خوشبختی هما بنشیند به شانه ات

نگذار در خشونت مردانه حل شود
رفتار مینیاتوری دخترانه ات

من می روم صدا شوم و زندگی کنم
در بیت بیت هر غزل عاشقانه ات


مهدی فرجی






باید کمک کنی، کمرم را شکسته اند

                            بالم نمی دهند، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

                            پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

                            هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

                            آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

                            پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

                            با سنگ ِ حرف ِ مُفت، سرم را شکسته اند

 

 مهدی فرجی



کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم

مدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشوم

خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی ام

دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم

یک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفان

می روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم

حرفهــــای قشنگ پشت سرم آرزوهـــــای مادر و پدرم

حیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم

پدرم گفت دوستت دارم پس دعـــا مـــی کنم پدر نشوی

مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم

داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است

نیستـم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشوم

دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست

گاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم

 

مهدی فرجی





بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست

دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست

 

پای سفر که پیش بیاید مسافریم

آدم هراس جاده ندارد جوان که هست

 

تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند

مثل تو دست همسفری مهربان که هست

 

اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود

در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست

 

گاهی برای ما خود این راه مقصد است

یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست

 

حالا اگر چراغ نداریم بی خیال

فانوس شعرهای تو در دستمان که هست

 

خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام

پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست

 

مهدی فرجی

 

اشعار ملک الشعرای بهار

محمد تقی بهار ملقب به ملک الشعرای بهار شاعر، ادیب، سیاستمدار و روزنامه‌نگار ایرانی است. وی در سال ۱۲۶۳ هجری شمسی درمشهد متولد شد. مقدمات و ادبیات فارسی را نزد پدر خود ملک الشعرای صبوری آموخت و برای تکمیل معلومات عربی و فارسی به محضر “ادیب نیشابوری” رفت. بعد از فوت پدر، ملک الشعرای دربار مظفرالدین شاه شد. وی شش دوره نماینده مجلس شد و سالها استاد دوره دکتری ادبیات دانشسرای عالی و دانشکده ادبیات بود. به علت پیوستن به مشروطه‌طلبان و آزادی‌خواهان چند بار تبعید و زندانی شد که سالهای زندان و تبعید از پربهره‌ترین سالهای زندگی ادبی وی بوده است. بهار در روز دوم اردیبهشت ۱۳۳۰ هجری شمسی، در خانه مسکونی خود در تهران زندگی را بدرود گفت و در شمیران در آرامگاه ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. ازمعروفترین آثار وی دیوان اشعار، سبک شناسی که در سه جلد در باره سبک نوشته‌های منثور فارسی نوشته شده، تاریخ احزاب سیاسی، تصحیح برخی از متون کهن مانند تاریخ سیستان و مجمل‌التواریخ و القصص، تاریخ بلعمی را می‌توان نام برد.







شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ


ملک الشعرای بهار







در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد
صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد
شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟
کز پس آن نوبت روز سیاهم می‌رسد
صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب
کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم می‌رسد
گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست
روزی آخر مژدهٔ عفو گناهم می‌رسد


ملک الشعرای بهار






دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لاله‌عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر نادره‌کاران همه رفتند
افسوس که افسانه‌سرایان همه خفتند
اندوه که اندوه‌گساران همه رفتند
فریاد که گنجینه‌طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند


ملک الشعرای بهار






از من گرفت گیتی یارم را
وز چنگ من ربود نگارم را
ویرانه ساخت یکسره کاخم را
آشفته کرد یکسره کارم را
ز اشک روان و خاک به سر کردن
در پیش دیده کند مزارم را
یک سو سرشک و یک‌سو داغ دل
پر باغ لاله ساخت کنارم را
گر باغ لاله داد به من، پس چون
از من گرفت لاله عذارم را؟
در خاک کرد عشق و شبابم را
بر باد داد صبر و قرارم را
بر گور مرده ریخت شرابم را
در کام سگ فکند شکارم را
جام می‌ام فکند ز کف و آن گاه
اندر سرم شکست خمارم را
بس زار ناله کردم و پاسخ داد
با زهر خند، نالهٔ زارم را
گفتم بهار عشق دمید اما
گیتی خزان نمود بهارم را
گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد
کاین گونه کرد سنگین بارم را
باری، بر آن سرم که از این سینه
بیرون کنم دل بزه‌کارم را


ملک الشعرای بهار






نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگه‌دار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید


ملک الشعرای بهار






پیامی ز مژگان تر می‌فرستم
کتابی به خون جگر می‌فرستم
سوی آشنایان ملک محبت
ز شهر غریبی خبر می‌فرستم
در اینجا جگرخستگان‌اند افزون
ز هر یک درود دگر می‌فرستم
درود فراوان سوی شاه خوبان
ز درویش خونین‌جگر می‌فرستم
گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا
سوی شکرستان، شکر می‌فرستم
ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت
سوی دوست شرح سفر می‌فرستم
ز بیت‌الحزن همچو یعقوب محزون
بضاعت به سوی پسر می‌فرستم
شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن
تشکر به نور بصر می‌فرستم
به صبح جبین منیرت سلامی
به لطف نسیم سحر می‌فرستم
فرستادم اینک دل خسته سویت
تن خسته را بر اثر می‌فرستم
به بام بقای تو پران دعایی
هم آغوش بال اثر می‌فرستم


ملک الشعرای بهار







بیا تا جهان را به هم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بی‌کران بگذریم
در انوار بی‌انتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم


ملک الشعرای بهار






ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم
آیین محبت و وفا می‌دانیم
زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش
کآنها همه می‌روند و ما می‌مانیم


ملک الشعرای بهار





با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست
کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست
کار ایران با خداست
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست
مملکت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست
کار ایران با خداست
مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس
ناخدا عدل است و بس
کار پاس کشتی و کشتی‌نشین با ناخداست
کار ایران با خداست
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه
خون جمعی بی‌گناه
ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟
کار ایران با خداست
باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان
حضرت ستار خان
آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست
کار ایران با خداست
باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ
فر دادار بزرگ
آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست
کار ایران با خداست
باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید
نام حق گردد پدید
تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست
کار ایران با خداست
خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب
جز خراسان خراب
هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست
کار ایران با خداست


ملک الشعرای بهار








مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد


ملک الشعرای بهار

اشعار رویا زرین

رویا زرین شاعر ایرانی است که چند کتاب شعر تا به حال در ایران منتشر کرده است. وی با کتاب می‌خواهم بچه‌هایم را قورت بدهم برنده نخستین دوره جایزه شعر زنان ایران شد.





برایت از غربتی 
نوشته ام
که جهانی است
و تا چشم کار می کند از پرده ی اشکی نوشته ام
که پوشانده تمام کوچه های
مجاوری
که ختم به خاکستری خوابگاه غروب است
برایم نوشته ای
اصلا
به جای حفظ این همه قانون
گوشواره های بدل بیاویز و
سایه ی فیروزه ای بزن
و گوشه ی لبهات
برای مزمزه ، چند قطعه جاز سبک تر از کاه و
فقط شبیه خودت که نباشی
دیگر نه غربتی ست
و نه بغض قرمزی
که ماسیده روی سفیدی چشمت


رویا زرین





چیزی به یاد نمی آورم
نه از دندان های شیری خاک شده
پای درخت سیب و
نه از مشق های دو خط در میان عید و
نه از شکاف های جمجمه ام
صفحه ی سیزده از فصل چهارم تقویم کدام سال سیاه بود ؟
نمی دانم
فقط بعد ها شنیده ام
که یک نفر آمده با دست های پر از گچ
و روی تخته سیاه خیابان
کروکی اقبال مرا کشیده و رفته است
و بعد ها از عابرین سوال کرده
من آن
روز
با شاخه گلی شکسته ، گوشه ی لبهام
سراغ تو را با لهجه ی کدام پرنده گرفتم
دیگر چه فایده
که خیره بمانم به سپیدی این سقف ؟
من که چیزی به یاد ندارم
جز اینکه به احتمال قوی
دیری است با له شدن الفت گرفته ام
و دیگر کسی صدای کشیده ای که
حتی شبیه نام تو باشد
از میان لب های من نشنیده ست


رویا زرین






نزدیک نشو آقا
شما کلاه خودت را بچسب
من روسری ام را شل بسته ام که
باد بیاید و هر چه باداباد ! ماه در آید و
عریان
تر از همیشه
زیر براده های سنگ و صدف و ستاره بخوابم
بلکه بار بگیرم از آب های این همه آزاد
لطفا کنار
کسی به شما نگفته از غلاف چرمی باتوم
بوی بهبود نتراویده تا به حال ؟
چشم
کم کم خفه می شوم آقا
من ریه هایم پر از هوای عفونت است
و
گرده ی زرد گل های بچه های خیابان
و صبوری بیهوده و این کرم ها
که تمام تنم را
تمام تنم را که بگردید هم
چیزی دستگیرتان نمی شود آقا
روی پیشانی گلبول های سفیدم
از نشانی نجات دهنده ای
خبری نیست


رویا زرین





دیوارهای خالی اتاقم را
از تصویرهای خیالی او پر می کنم
خدای من زیباست
خدای من رنگین کمان خوشبختی ست
که پشت
هر گریه
انعکاسش را
روی سقف اتاق می بینم
من هیچ
با زبان کهنه صدایش نکرده ام
و نه
لای بقچه پیچ سجاده
رهایش
او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و
من در نهایت حیرت
حالا
گاه گاهی که به هم خیره می شویم
تشخیص خدا و بنده
چه سخت است


رویا زرین





جادویم کن
به کوچکی قرصی
که تسکین می دهد آلام بزرگت را
سپس ، تکه
تکه
و ذوب میان عروقت
حالا نفس بکش
عمیق
عمیق تر


رویا زرین







من آبچاله ی هرز کوچکی بلدم
که پر از خاطرات گل آلودی ست
که ته نشین می شود
آرام
آرام
آرام
عزیزترینم
باران که تمام شد
بیا برویم عکس آسمان و
جفتی پرنده ببینیم


رویا زرین






از هیچ
پرت می شوم اینجا
و دانه ات را باد
از هیچ کجای بالا دست
رها می کند روی دامن امنم
تو ریشه می زنی در من
سبز می شوی
و روی کتف های تو لانه می سازم
برای روز مبادا
برای گریه های طولانی
برای لحظه های کوتاهی
که با تو قهر خواهم کرد
و بعد از آشتی
زمین دوباره همان گلوله ی آبی ست
که رها مانده در بلندی اعماق
چقدر زیر پایمان خالی ست
و آسمان
چه قدر خالی تر


رویا زرین






پیاده می شوی
پیاده که می شوی
خیال می کنی آخر راهی
آن وقت دوازده قدم ترفته
می رسی به میدان ساعت و به سایه ات
خنکای نوشابه ای تعارف می کنی و
درنگ می کنی
زیر سایه ی مشکوک چراغ زردی
که همیشه حس می کند : خطر
حالا به ساعتت نگاه کن و به این خیابان پر از پری
بعد آهسته زمزمه کن که : آهای کجایی ؟
آواز نی که شنیدی
سوار شو
تازه اول خط است


رویا زرین






شعر که نه
احتمالا این نوشته
طوماری ست
از نام کسانی
که لحظه های مرا کشته اند
کودکی که دیر زاده
می شود
خودم که به هوش نیامده ام هنوز
و مادری که لباس های بچه را نیاورده ست
پرستاری برگه ی ترخیص را
در هوای توفانی محوطه گم کرده ست
در 24 ساعتی که آب می رود
دراز کشیده ام هنوز و کاش به هوش بیایم
صدای آژیر
کنار می زند اضطراب خیابان را
مرا به هر قطاری برسانند می رسم
مرا به هر هواپیمانیی
به کائنات بگو
لطفا کنار
کنار تر
چند لحظه ای که مانده
زمان کمی نیست


رویا زرین





شستن ظرف ها که تمام و
سماور و چراغ خانه هم که خاموش و
بچه ها هم که خواب و
خوب
حالا یله روی این صندلی خسته
پلک می گذارم و فکر می کنم
از امروز گذشته چه مانده است
کیسه ای زباله و
چند تکه چینی شسکته ی خونی
و دست های بریده بریده ی رنگ ترنج ندیده ای
که سوز می زنند
امروز هم گذشت
بی اینکه صدایم کند


رویا زرین






شنا می کنی
در فاصله ی دو سوت
در امواج کسانی که بوی شور آب و آفتاب می دهند
سعی می کنی
با عکس کهنه ی کلیدی در جیب
سنگینی قفلی در سینه
و تصویر گمشده ای در ذهن
در جستجوی سر نخ گمی
آویخته از پنجره ای تاریک
کسی سوال می کند
آقا
این سوت چندم است ؟


رویا زرین





برخاستی
تن از غبار تکاندی و گفتی
باد هلهله می کرد و من نفهمیدم
برای چه آمده بودی
برای چه رفتی ؟
برخاستم
تن از غبار تکاندم و گفتم
یادش به خیر
باد


رویا زرین






چمباتمه می زنم کنار تنهایی
و بار چرتکه ای که ندارم
حساب ورشکستگی ام را
نگاه می دارم
حساب آنچه که از دست رفته
است
تمام آنچه که در خاطره ات خاک می خورد
همین که برخیزم
همین که دو امتداد روسری ام را
به آرزوی تازه ای گره بزنم
دوباره
زندگی آغاز می شود


رویا زرین






پسرم ! چکاره می شوی ؟
مثل مادرم عاشق
عاشق چه می شوی پسرم ؟
رنگین کمان خنده
روی سپیدی دندان کودکم
به رقص
بادبادکی که سوار باد می شود
به مقصد خورشید


رویا زرین





نشسته ام کنار یک غریبه که گه گاه
سکوت مرا می جود
سفر بخیر
سفر بخیر
درختهای آشنا
که دور می شوید
نشسته ام و
فکر می کنم
به یک بیابان راه
آه
چه قدر صندلی خسته است


رویا زرین





آبی زمین را گم کرده ام
ای ماه
مساحت زیبایی ات
مرا به عمق تجربه ای سیاه کشانده است
حالا بگو
ای ماه
راه
زمین
از کدام سوی این شب سرد است ؟


رویا زرین






کسی چه می دانست
تاوان کدام حرف نگفته چه قدر است ؟
بله ! گذشته گذشته است
اما عزیزترینم کسی چه می دانست
امروز
بخت از کدام روی سکه می افتد
و در میان بازی شاه دزد ضیافت هر شب
قرعه ی بره شدن به نام که می افتد ؟
کمک
حس می کنم که فرو می روم تا خرخره
در گند آغل گاوهای مقدس
کمک
حس می کنم که : غرق می شوم


رویا زرین





چه قدر بد شده ام
کافی ست خوب حساب کنی
مجبور بوده ام به چند نفر سلام بگویم
مجبور بوده ام به جای چند کشیده بگویم
سپاسگزارم
و چند اشتباه بزرگ و کوچک دیگر ؟
که از نوشتنشان شرم می کنم
مانده ام که
از محضر دادگاه مربوطه
تقاضای تبرئه خواهم کرد
یا اشد مجازات ؟


رویا زرین

اشعار یاسر قنبرلو

یاسر قنبرلو 31 خرداد سال 1370 در استان قزوین به دنیا آمد. در حال حاضر او متاهل است و در دانشکده شهید شمسی پور استان تهران در رشته کامپیوتر تحصیل می کند. یاسر قنبرلو در جشنواره شعر فجر سال 90 در بخش ترانه به عنوان شاعر برتر شناخته شد.







روی پیشانی ام سیاه شده

دستمال ِ سپید ِ مرطوبم

دارم از دست می روم اما
نگرانم نباش ، من خوبم !

 

هیچ حــســّـی ندارم از بودن
تــیــغ حس می کند جنونم را

دارم از دست می دهم کم کم
آخرین قطره های خونم را

 

در صف ِ جبر ِ خاک منتظرم
اختیار زمان تمام شود

زندگی مثل فحش ارزان بود
مرگ باید گران تمام شود !

 

از سـَــرم مثل ِ آب ، می گذرد
خاطراتی که تلخ و شیرین است

زندگی را به خواب می بینم
مرگ ، تعبیر ِ ابن ِ سیرین است

 

در سرت کل ّ ِ خانه چرخیدن
توی تقدیر ، در به در گشتن

هیچ راهی برای رفتن نیست
هیچ راهی برای برگشتن

 

خودکشی بر چهار پایه ی عشق
مثل ِ اثبات ، دال و مدلولی است

نگرانم نباش .. من خوبم
« مرگ یک اتفاق معمولی است »


یاسر قنبرلو






رفتم از چند مبداء معلوم 
تا رسیدم به مقصدی مجهول

آخر ِ عمر هم نفهمیدم 
زندگی فاعل است یا مفعول

یاسر قنبرلو










زندگی هرچه بوده کم بوده
زندگی هرچه هست بسیار است

ما همین بوده ایم از اول 
دست بالای دست بسیار است

یاسر قنبرلو






از آنچه آینه می گفت پیر تر شده ام
دلم گرفته ولی دلپذیر تر شده ام

خدا از آن بالا لطف کن بیا پایین 
چرا که من پسری سر به زیر تر شده ام

چرا که زندگی من شبیه دایره ای است
که از همیشه در آن گوشه گیر تر شده ام

یاسر قنبرلو






 

نیل! غم را اگر ابراز کنی باز کم است
آه ! موسی تو هم اعجاز کنی باز کم است

زندگی فرش وسیعی است که خود بافته ای
هرچقدر از گره اش باز کــُــنی باز کم است !


یاسر قنبرلو






با ساز چه کردیم که با سوز بمیریم
بی حاصل و کــَـت بسته و لب دوز بمیریم

ای حضرت مرگ اشتباهی شده انگار
ما زنده نبودیم که امروز بمیریم !


یاسر قنبرلو