اشعار محمدرضا ترکی

محمدرضا ترکی در سال 1341 در استان آبادان به دنیا آمد. او محقق ادبی ، مترجم ، نویسنده ، شاعر و استادیار گروه زبان دانشگاه تهران می باشد. او تا به حال چندین مجموعه شعر را به چاپ رسانیده است. محمدرضا ترکی چند کار ترجمه ، مقاله و فعالیت رسانه ای در کارنامه خود دارد.






خم شده پشت ما بیا پایین
با توام..نه .. شما! بیا پایین

ای مهندس, جناب! دکترجان!
اخوی! حاج آقا! بیا پایین

از برای خدا از آن بالا
پسر کدخدا! بیا پایین

پیش از آنکه هوا برت دارد
یک هویی, بی هوا بیا پایین

ای که یک چند پیش از این بودی
کاسب خرده پا بیا پایین

هر که آمد عمارتی نو ساخت
زد به نام شما بیا پایین

قسط من می دهم تو می گیری
وام از بانکها؟! بیا پایین

روی امواج قدرت و ثروت
می روی تا کجا؟ بیا پایین

این همه پشتک آن همه وارو!
اندکی هم حیا بیا پایین

می شود بوی این دو رنگیها
عاقبت بر ملا بیا پایین

روز محشر نمی شود پیدا
پارتی، آشنا بیا پایین

صد کیلومتر رفته ای بالا
قدر یک توکّه پا بیا پایین

پول را می شود همین جا خورد
هی نبر کانادا بیا پایین

من نمی گویم از بلندی قاف
یا ز هیمالیا بیا پایین,

اختلاست اگر تمام شده 
لطفا از کول ما بیا پایین!


محمدرضا ترکی







فریاد زدم: الف....
یکی پاسخ داد:
به به چه ب قشنگ و خوبی گفتی!
فریاد زدم: الف!!
یکی دیگر گفت:
زیباتر از این پ تا کنون نشنفتی!
فریاد زدم: الف!!!
یکی زد فریاد:
گاف است که گفته ای
چه حرف مفتی!

در دایرۀ مبهم و محدود لغات
من مات شده در آن هجوم کلمات
فریاد زدم: من از الف می گویم...
منظور من از الف همانا الف است
انگار که گوشهایتان منحرف است!

*

در وادی فهم واژه ها گم شده ایم
از کثرت فهم بود یا کثرت وهم
دیری ست پر از سوء تفاهم شده ایم

رفتار من و تو چیست روزان و شبان؟
یک نوع تجاوز گروهی به زبان!

انگار که دشمن الف تا یاییم
هر روز حریم واژه را
مورد تجاوز قرار می دهیم!


محمدرضا ترکی





نرخ دلار قابل دیدن دوبار نیست
این دولت فخیمه چرا شرمسار نیست؟!

فکری به حال ارز کن ای بانک مرکزی
این وضع نرخ سکه و بازار کار نیست

کی این حباب می ترکد جان من بگو
ما را مجال و حوصلۀ انتظار نیست

یک تاول است، یک دمل چرکی است این
همچون حباب در گذر جویبار نیست

کی دیده ای حباب بترکد به سادگی 
وقتی که در بساط سواحل بخار نیست!

آخر کمی ز خویش بخاری نشان بده
قانون مترسک سر یک کشتزار نیست!

مجلس موظف است؟ چرا در میانه نیست؟
دولت مقصر است؟ چرا برکنار نیست؟

آن پشت صحنه ها چه خبرهای دیگری ست
این راز سر به مهر چرا آشکار نیست؟

از ما گذشته است ولی بانک مرکزی!
"فکری به حال خویش کن این روزگار نیست!"

"اول بنا نبود بسوزند عاشقان"
این طبق وعده ها و قرار و مدار نیست!

هی خط بزن دوباره و بنویس، شعر تو
این بار نیز مستحق انتشار نیست!


محمدرضا ترکی









ایستاده ایم
در برابر دری شگفت...

تا کنون چه بی شمار
از دری که بسته است
تا فراتر از هراس،
سرزمین عطرهای ناشناس
رفته اند
در ، ولی هنوز
آن چنان که بوده
- ناگشوده-
مانده است!

×××

مثل ناگهان
جان ما 
شبیه غنچه ای
گشوده می شود
و مرگ چون نسیم
از آستان جان ما
عبور می کند!

×××

زندگی
جز همین درآمدن
جز همین گذار
جز درنگ ساده ای
در اتاق انتظار 
نیست!!


محمدرضا ترکی






خانه به دوش ِ فنا در شب طوفانی ام
داغ کدامین خطا خورده به پیشانی ام

همسفر بادها ، رفته ام از یادها
فاصله ای نیست تا لحظهّ ویرانی ام

خوب ، نه آن گونه خوب ، تا به بهشتم بری
بد ، نه بدانگونه بد ، تا که بسوزانی ام

سایهّ اهریمن است ، یا شبحی از من است
این که نفس می کشد در من پنهانی ام

کولی زلفت شبی خیمه بر این دشت زد
آه که تعبیر شد خواب پریشانی ام

در شب غربت مپرس حال خراب مرا
یکسره طوفانی ام ، یکسره بارانی ام


محمدرضا ترکی

اشعار احمد پروین

احمد پروین در سال 1352 در شهرستان نهبندان استان خراسان جنوبی چشم به جهان گشودند . تحصیلات این شاعر کشورمان کارشناسی زمین شناسی از دانشگاه فردوسی مشهد می باشد . هم اکنون به عنوان معدن دار مشغول به کار هستند ( به قول خودشان مثل فرهاد کوه میکنم اما بی شیرین ! ) . کتابهای چاپ شده از ایشان بدین نام ها می باشد : رقص آتش ، همسفر با یاس ، جام جادو ، روز هشتم هفته . این شاعر عزیز کتابی را با نام گیسو غزل در حال انتشار دارند .







اهل  مه  غلیظ  توهم  شدیم  ما
در جاده های حیرت و غم گم شدیم ما
فانوس کور سوی تفکر به یک نسیم
خاموش شد که قحط تبسم شدیم ما
رسوای دل شدیم و بی آبروی عشق
وقتی شبیه اغلب مردم شدیم ما
از فرط طعنه ها که ز مردم شنیده ایم
انگار اسیر لشکر کژدم شدیم ما


احمد پروین






شبیه شوره به دشتم که تشنه مانده همیشه
مرا لطافت باران ز خویش رانده همیشه
منم که شور عطش را به کام بادیه آرم
خدا به زخم درونم نمک نشانده همیشه
نه قوی ناز محبت نه سینه سرخ مهاجر
کسی برای کویرم غزل نخوانده همیشه
تمام بی خبریها از آن من و خدایا
چنانکه قاصدکان را زمن رمانده همیشه
ترک ترک شدم از غم ، ز شش طرف بدریدم
چروک غم به لبانم شکن کشانده همیشه


احمد پروین







بیا شراب بنوشیم و اشتباه کنیم
و روی مدعیان خدا سیاه کنیم
اگر که سجده به خوبان گناه می باشد
بیا فقط و فقط این چنین گناه کنیم
بیا شبیه اوستا میانۀ فانوس
به رقص پر طرب شعله ها نگاه کنیم
اگر تنور تمنا پر از گدازش نیست
به نذر سفره مستان دو کاسه آه کنیم
ز شوره زار خرافات کوچ می باید کرد
بیا عصاره قرآن خوراک راه کنیم


احمد پروین






امشب دلم برای خدا تنگ می شود
من شیشه می شوم و دعا سنگ می شود
پای گریز از هوس آلودگی کجاست ؟
دارم ولی میانۀ ره لنگ می شود
بین خدا و من قدمی بیشتر نبود
افسوس حجم فاصله فرسنگ می شود
تصویر روی دوست کجا می توان کشید
حتی قلم ز کفر تو بی رنگ می شود
دستی که باز کرده ام از حسرت قنوت
امشب به روی صورت من چنگ می شود
امشب شمار رکعتم از خاطرم گریخت
آدم عجب وقیح به نیرنگ می شود


احمد پروین







جاده بی انتهاست خواهم رفت
مقصدم نا کجاست خواهم رفت
مثل فرهاد در بیابانها
قصه ها مال ماست خواهم رفت
کوره راهی به سوی نابودی
کوله بارم دعاست خواهم رفت
طعنۀ خار و ریشخند سوار 
می شناسم رواست خواهم رفت


احمد پروین







منم سروی که می مانم در این باغ زمستانی
ندارم از خزان وحشت نه منت از بهارانی
پناه بلبلان وقتی که گل می راندش از خود
پناه عاشقان بودن مرا یعنی مسلمانی
ندارم میوه چون شاید ، به ذهن باغبان آید
که در تعظیم او دارم کمر خم از پریشانی
دلم خوش می شود وقتی که عشاق نگون بختی
به زیر سایه ام از خود بگویند آنچه می دانی
سرم بر آسمان شاید ، خدا بر شاخ من آید
بپرسم این بشر آیا تو را هم کرده زندانی ؟
بیا در باغ سر مستی ، بفرما هر کجا هستی 
ولی با کس نگو هرگز بیا بسیار پنهانی
خدایا گرچه سروستم و قامت راستین استم
ولی خم می کند پشتم جنایت های انسانی


احمد پروین







از ارتفاع نیازم سقوط می کنم آخر
چه انتقام عجیبی گرفتم از تنم آخر
به دشنه ای که تو دادی به دستم از سر کینه
میان دل که تو باشی ولی نمی زنم آخر
بلور اشک سپیدم امانتی که تو دادی
امین خاطره هایت بدان منم منم آخر
شکسته ای من و جانم دلم غرور نهانم
ولی نه عهد مقدس به کینه بشکنم آخر


احمد پروین








قلم کردند پاهایم نوشتم باز می مانم
شکستند استخوانم را سرودم باز می خوانم
من از ابهام زنجیری که می آید نمی ترسم
من آن اشکی که می ترسد نمی ریزم به دامانم
غرور شاهرگهایم به یک خنجر نمی پاشد
به حسرت لب نمی گیرد درین هنگامه دندانم
گیوتین های بی مصرف و چوب دار مستهجن
غرورم را نمی گیرد بگیرد هم اگر جانم
خدایا آنچنانم کن که سبز بی خزان باشم
که من آن بید مجنونم که در پرچین زندانم


احمد پروین







کاش گنجشک مرا می فهمید
و دلم حال دعا می فهمید
کاش احساس دو قسمت می شد
و دل خون شده قیمت می شد
کاش گنجشک زبان وا می کرد
بلبلان را همه رسوا می کرد


احمد پروین







نفسم گرفته امشب ز مرور خاطراتم
منم و نگاه حافظ ، من وشاخ بی نباتم
قلمم نمی نویسد غزلی اگر بخواهم
همه خون شد و سیاهی قلم من و دواتم
عطش چشیده هستم چه بنوشم آخر امشب
که اجل نشسته با من سر چشمۀ حیاتم
من و یک جزیره خالی و سفینۀ خیالم
که مگر مرا ببیند ؟ که مگر دهد نجاتم ؟
به مزار خود نشستم ودو دیده شمع روشن
مگر از خودم بگیرم به خدا شبی براتم
هم آتشم و دودم ، همه شعرم و سرودم 
که مگر مرا ببینند و کنند التفاتم 


احمد پروین








سکوت پنجره ها قهر پرده ها سخت است
بدون یار نشستن در این سرا سخت است
سلام اگرچه نکردی بپرس از دل من
مگر دوباره بفهمی که حال ما سخت است
شبیه عاشق دیوانه در بیابان  ها
به تیر طعنۀ معشوق ای خدا سخت است
تمام هستی من ، تار و پود من او بود
تمام پود من از تار من جدا سخت است
اگرچه لاف صداقت به غربت آسان است
چو می شناسمت ای دوست ادعا سخت است
حراج هستی خود کرده ام در این بازار
به روی دست خودم مانده ام چرا سخت است ؟ 


احمد پروین








مژدگانی می دهم هر کس مرا پیدا کند
بند غم از دست های خستۀ من وا کند
قطره های اشک من زنهار با رعد نگاه
می تواند نوح را هم غرقه در دریا کند
من نه هرگز لایق اسرار داری می شوم
بیم آن دارم که چشم بی حیا افشا کند
سالها پیش از در دیوانگی خارج شدم
می شود من را بیابد یک نفر رسوا کند
اینکه عزراییل پیدا می کند آیا مرا
می کند می ترسم او امروز را فردا کند


احمد پروین








آینده یا تردید، آینده یا ابهام
دیروز بی پایان ، آغاز بی انجام
من فتح فردا را بیهوده مشتاقم
فردای پر آتش من خام و سودا خام
می دانم از فردا سودی نخواهم برد
من در زیانستم والعصر والایام
اندوه فردا را میخانه می خواهد 
پیمان خود بستیم من، باده ، ساقی ، جام


احمد پروین








از انجماد مطلق احساس خسته ام 
از مرگ ناگهانی یک یاس خسته ام
تاکی به قیمت دل من می توان کشید
بر گردن هوس گل الماس خسته ام
در انزوای ظلمت بسیار نیمه شب 
من از هجوم وحشت وسواس خسته ام
باید پناه برد به پروردگار عشق
از لحظه های بی ملک الناس خسته ام

احمد پروین







یک غزل گفتم قلم آتش گرفت
دفتر از نفرین غم آتش گرفت
چون دعایم آتشین شد نیمه شب
یک کبوتر در حرم آتش گرفت
گریه کردم صبح شد چشم فلق
از دعای صبحدم آتش گرفت
آستینم سوخت دستم سوخت آه
دامنم از گریه نم ، آتش گرفت
خانه از قحط سخاوت گریه کرد
سفره از قحط کرم آتش گرفت
زینت تاج سرم الماس اشک
باز دستارم سرم آتش گرفت
شعله ام خاموش خاکستر شدم
دم زدم آن نیز هم آتش گرفت
مرد چوپان ناله ای در نی نهاد
یک گله در حال رَم آتش گرفت
یک سماور خسته ، مهمانی نبود
چای در سودای غم آتش گرفت
زندگی چخماق سرد لحظه هاست
هیزم ما کم به کم آتش گرفت

احمد پروین







هزار دردم و درد آشنا ندارم من
بیا که طاقت بار جفا ندارم من
شهاب گم شده ام من در آسمان وجود
رهی به حیرت نا منتها ندارم من
ز شیشه بودن خود عاقبت چنین دیدم
که پیش سنگ دل دوست جا ندارم من
شنیده ام که دل و دین و عقل می خواهی
دوباره خواسته ای آنچه ندارم من

احمد پروین






ناله ام جوشید و آهم گریه کرد
چشم های بی گناهم گریه کرد
همصدا با لاله های دشت عشق
نرگس باغ نگاهم گریه کرد
ناله هایم رنگ خاکستر گرفت
شمع شب های سیاهم گریه کرد
در سیه روزی مردان خدا
کفر می گویم خدا هم گریه کرد

احمد پروین







من پریشانم پریشان زاده ام
من فریب دوست خورده ام ساده ام
گفته بودی عشق مجنون می کند
هر چه بادا باد پس آماده ام
قصد جانم می کند هر شب فراق
خون بهای خویش را من داده ام
از ریا خالیست باور کن عزیز
سجده ام ، پیشانی ام ، سجاده ام
حال دشواریست بغضم در گلو
وقتی از بام دعا افتاده ام

احمد پروین






مرد درویش منم گمشده در خویش منم
خویش گم کرده ترین آدم درویش منم
کمترین درد من اینست که از خود دورم
مردی آلودۀ غم خستۀ تشویش منم
قلعۀ مردم دیوانه همینجاست ولی
کیست دیوانه ترین مرد ، کم و بیش منم
عاقبت آخر دیوانه شدن رسوائیست
مست دیوانه و ناعاقبت اندیش منم
مثل سربازی فراری شده از یک شطرنج
مثل یک شاه پر آوازه ولی کیش منم

احمد پروین






لحظه ها می گذرد روزنه ای پیدا نیست
شعر امروز مرا مصرعی از فردا نیست
بی کسی زندگی سرد مرا می سوزد
هیچ کس مثل دل خستۀ من تنها نیست
کینه انباشته در سینۀ یاران افسوس
عشق را عاطفه را در دل یاران جا نیست
لحظه ها در بدر و ثانیه ها آواره
این پریشانی از آنجاست که او با ما نیست
چشم می شویم و یک بار دگر می خندم
تا نگویی که در اندیشه من غوغا نیست

احمد پروین





عمر کوتاه بسر شد و نیاورد کسی
زخم جان سوز مرا مرهم فریاد رسی
آنکه پنداشته بودم که رفیقم باشد
استخوانم به گلو ، چشم مرا بود خسی
من در این فاجعه زاری که جهانش نامند
شوکران خورده ام از ساغر هر دوست بسی
مهلت رفتن از این منزل فانی به سر آ
بشنوم کاش ز ناقوس اجل من جرسی
مبتلا بوده ام من از اول خلقت به بلا
بر نیامد همه عمرم به حلاوت نفسی

احمد پروین







باید بروم حصار را بردارم  
محدودیت بهار را بردارم
از هرچه کتاب شعر دارد دنیا     
این واژۀ انتظار را بردارم

احمد پروین






باز روزی دیگر و دردی دگر
قصه های مرد شبگردی دگر
باز من با غصه ای بی انتها
مانده در تشویش و حیرانی رها
وه ! چه تنها مانده ام من با خودم
ره چه بسیار است از دل تا خودم
هیچکس هرگز نمی فهمد مرا
جمله از بیگانگان تا آشنا
این منم تنهاترین مجروح دل
مانده در طوفان ، کجا شد نوح دل

احمد پروین







اندوه نهفته دارم ای دوست 
صد درد نگفته دارم ای دوست
در هاله ای از سکوت غرقم
در خلوت خوب لوت غرقم
ای دوست همه بهانه از تو 
این حیرت جاودانه از تو
من مدعی جنون عشقم 
من عاشق سرنگون عشقم
من خانه به دوش ملک مستی
درویشی و کوله بار مستی

احمد پروین





بوی تردید می دهد دستم
چون می آید به ادعای قنوت
در زبانم نیایشی جاری
مرغ جانم به شاخۀ هپروت
پشت خم کرده ام برای رکوع
سر من می خورد به یک مانع
مانعی مثل من شبیه خودم
یا رحیم ای حکیم یا صانع
جانمازم کلیشه ای شده است
بوی تکرار می دهد اشکم
کار من نیست این عروج بزرگ
توی این ادعا عجب کشکم !

احمد پروین






آشتی کن آشنای آسمان
امشب از دیوار بی در خسته ام
کنج یک سلول بی در در بدر
باز کن هر بند بر خود بسته ام
می چکد از آستین اشکی سپید
می زند دستی به پایت اشکی من
ای تو جاری در رگم امشب نوشت
نبض عشقم را برایت اشک من
گفته ای هربار نامت می برم
شعله ای می آید از کنج لبم
ای شکوۀ روزهای بعد از این
من چراغانی ترین شهر شبم

احمد پروین






رقص آتش در دلم افتاده است 
شعله ها در محفلم افتاده است
اندکی خوردم ، می نابم گرفت 
روی بالشت خدا خوابم گرفت
شعله از من فرصت خواهش کشید 
روی چشمم طرح آرامش کشید
آتش از نی بود در جانم فتاد 
جوشش می توی عرفانم فتاد
شعله با من رقص هیها می کند 
کوک تصنیف مرا وا می کند
شعله می سوزد اگر در من غم است 
هر چه بودم سوخت اما نه کم است
من کباب آتش دل می شوم 
کیمیای حل مشکل می شوم
لخت آتش می شوم ، عریان آب 
می کنم خاکستر خود را کباب
روی قاف عشق ، آتش دیده ام 
شهرت سیمرغ را دزدیده ام

احمد پروین

اشعار بیژن جلالی

بیژن جلالی در آخرین شب آبان ماه 1306 خورشیدی در تهران به دنیا آمد . بیژن جلالی چند ماهی در رشته ی فیزیک دانشگاه تهران و چند سالی در رشته ی علوم طبیعی دانشگاه های تولز و پاریس درس خواند . همه آنها نیمه کاره ماند . زیرا علاقه به شعر و ادب ، مسائل فکری و ادبی و گشت و گذار آزاد در زمینه های فلسفه و هنر و ادبیات ، او را از انضباط و نظم درس خواندن دور کرد . در بازگشت ، در رشته ی زبان و ادبیات فرانسوی دانشگاه تهران نام نوشت . دوره ی لیسانس را به پایان برد . علاقه به شعر و ادب ، فلسفه و عرفان ، زندگی در محیط فرهنگی خاندان هدایت ، گفتگو با دایی اش صادق هدایت و تاثیر پذیری از او و اقامت پنج ساله ی دوره ی جوانی در فرانسه ، پیوند هایی میان جلالی و نوشتن به وجود آورد . پس از اینکه به ایران بازگشت و توانست با فراغ بیشتری بخواند و بیاندیشد و بنویسد ، تامل های شاعرانه اش نظم گرفت . توانست از ادای معانی ذهنی خود بر آید . او از آغاز دهه ی چهل این تامل ها را به نشر سپرد . سروده هایش در مجموع با تلقی مثبت و گشاده رویانه ای از اهل ادب معاصر رو به رو شد . هرچند شعر هایش همه سپید بود و به نسبت هم نسلانش تا حدی دیر به انتشار آنها پرداخت . جلالی ازدواج نکرد . زندگی اش در سکوت و با آرامش خاص ادامه داشت . چند روزی پس از نیمه آذر ماه 1378 دچار سکته مغزی شد . اندکی بیش از یک ماه را در اغما گذراند و در روز آدینه ی بیست و چهار دی ماه همان سال در هفتادو دو سالگی زندگی را بدرود گفت.






اینجا از پله های حزن

بالا می روم

و باز هم چند چراغ است

و چند چهره آشنا

و تلخی قهوه و سیگار

و چون ابری بر تنهایی خود

می بارم

و چوب میز و صندلی کافه شوکا

برایم واقعیتی است برتر

و شهر در زیر نگاهم جان

می سپارد


بیژن جلالی






آزرده از هیچ

آزرده از همه چیز

زخمهایی بر صورت داشت

که گویی لبخند می زد

ولی در گریبان خود می گریست

و بر لبخند خود می گریست


بیژن جلالی





فصلی است پایان یافته

ولی خورشید همانجاست

و تقویم همان روز را نشان می دهد

ولی دانه های برف است

که چهره سوزان خورشید را

درتابستانم می پوشاند


بیژن جلالی






شبحی از سکوت  را

خواهند دید

آنگاه که سر خود را

بالا خواهند گرفت

برای دیدن من

آنها که دفترهای شعرم را

بعد از من ورق

خواهند زد


بیژن جلالی





من زندگیم را

برای کس دیگری

زندگی کردم

که نمیدانم کیست


بیژن جلالی






مرگ مهلتی خواسته از ما

برای زندگی

کردن


بیژن جلالی






ما مرگ خود را

زندگی می کنیم

و صورت او را

در روزهای خود

می تراشیم

و شبها همراه او

خواب می بینیم


بیژن جلالی







می ترسم زیر بار دست نوشته ی 

شعرهایم

خفه شوم

ولی خوشبختانه دماغ درازی

دارم

برای نفس کشیدن


بیژن جلالی





باید از بی خوابی

سیراب شوم

همراه ستارگان شب

و با دمیدن خورشید

همراه ستارگان

به خواب بروم


بیژن جلالی







میلی به پرواز ندارم

زندگی را از همین پایین

تماشا میکنم

پلنگان دردمند

مثل یابوی لنگ

و کلاه پَر دار شاعری

روی سرم نمی گذارم


بیژن جلالی






من فکر هایم را

خیال می کنم

و خیال هایم را به چرا

می فرستم

تا فربه شوند


بیژن جلالی





مرگ سفید است

چون کاغذ

و خستگی و تنهایی مرا

می نوشد


بیژن جلالی





در هر رعد و برق
چند تا از دیوارهای آسمان
فرو می ریزد
از این روست که آسمان
اینقدر صاف شده است


بیژن جلالی






گم کردن

چه رهایی بخش است

اگر بدانیم که همه چیز را

گم می کنیم


بیژن جلالی





مرا به شعر مهمان کردید

و چند قدم آن سو تر

آدم ها را در رفت و آمد می دیدم

و جهان را که چون گلی می شکفت

و می پژمرد

و بر خوان من آب و نان و شکر

و میوه فراوان بود

و روزها را همراهی می کرد

که در روزها می شکفتم و می پژمردم

و اینک پایان راه است

و مرا به رفتن مهمان می کنید


بیژن جلالی






بیش از این نمی دانیم

که ما نیز چون شمعی

خاموش خواهیم شد


بیژن جلالی





دانش تلخی را می آموزیم

با گذشت روز ها

که آن ندانستن است


بیژن جلالی





نه می توانیم ببینیم

نه می توانیم بدانیم

نه می توانیم به خاطر بسپریم

نه می توانیم فراموش نکنیم

ما مجموع ناتوانی ها هستیم

ولی خود را توانا می پنداریم


بیژن جلالی







از من چیزی جز من

باقی می ماند

که خاطره ای است از من

در خاطره جهان


بیژن جلالی





بودن من

با من نیست

و از من نیست

بودن من جایی

آن سو تر است

جای همه بودن ها

که شعله من و ما

در آن خاموش می شود


بیژن جلالی





نه تنها غم ها را فراموش

می کنیم

بلکه خود را نیز فراموش

خواهیم کرد

و همراه همه چیز به فراموشی

بر می گردیم


بیژن جلالی





از پشت دود سیگاری

که نمی کشم

جهان را می نگرم که به هوا

می رود


بیژن جلالی





به چند کلام چنگ می زنم

ولی سیلاب جهان مارا می برد

و اگر سخت در کلمات نیاویزیم

از ما اسکلتی آویخته از کلمات باقی می ماند


بیژن جلالی





اگر کسی مرا خواست

بگویید رفته باران ها را

تماشا کند

و اگر اصرار کرد

بگویید برای دیدن توفان ها

رفته است

و اگر باز هم سماجت کرد

بگویید رفته است تا دیگر

باز نگردد


بیژن جلالی






ما درحین بیگانگی از خود

همیشه شبیه خود

هستیم


بیژن جلالی






من همچنانکه به سوی

رود ها و کوهها می روم

شهر ها را دور می زنم

و مردمان را به فراموشی می سپارم


بیژن جلالی





برای دیدن تاریخ روز

تقویم را باز می کنم

و تعجب می کنم از اینکه

روز ها طبق پیش بینی تقویم

به پیش می روند


بیژن جلالی







فریادی به بلندی تاریخ

ولی تاریخ چه کوتاه است

برای فریاد بلند ما


بیژن جلالی





تنهایی مرا برگزیده است

و در رگ های من دویده است

چون خون من

 

و در نگاهم نشسته است

و در کلامم شکفته است

چون شعر


بیژن جلالی





کتابی را می خواهم

نا خوانا

که در لابلای سطر هایش

خیالی را تماشا کنم

گنگ

و آرزویی را ببینم

نا ممکن

کتابی را می خواهم

نا خوانا

که آینده ی روح من

 باشد


بیژن جلالی





دور را نگریستن

با عینک برای نزدیک

و همه چیز محو می شود

و شاید همواره در جهان

عینکی بر چشم داریم

که فقط برای دیدن

نزدیک است


بیژن جلالی





اسم من

بعد از من خواهد ماند

ولی اسم من

چه ربطی به من

و به شعر من دارد

نمی دانم


بیژن جلالی

اشعار یغما گلرویی

یغما گلرویی روز 6 مرداد 1354 در بیمارستان مهر شهرستان ارومیه متولد شد . مادرش نسرین آقاخانی ، پدرش هوشنگ گلرویی و خواهری بزرگ تر از خود به نام یلدا داشت . وقتی که یک ساله بود ، خانواده به تهران نقل مکان کرد . دوران دبستان را در دبستان محمد باقر صدر و دوره‌ی راهنمایی را در مدرسه طالقانی گذراند . دوران دبیرستان را در مدرسه مطهری گذراند . سال دوم دبیرستان به خاطر درگیری با ناظم مدرسه دو سال از تحصیل محروم شد . از آن سال ها شعر و شاعری را آغاز کرد و در یک دبیرستان شبانه شروع به تحصیل کرد . در آن سال ها بدلیل دیوارنویسی به مدت چند هفته دستگیر شد و تا شش ماه اجازه خروج از تهران را نداشت . در سال 1375 نخستین مجموعه شعر خود را به نام بمان ! نماند منتشر کرد . نخستین ترانه های خود را با خوانندگی حمید طالب زاده ضبط کرد . سال 1378 دومین مجموعه شعر خود را با نام مگر تو با ما بودی را منتشر کرد . در این سال شعر بلند قصه باغ پسته را سرود . او در حال حاضر به فعالیت های خود در عرصه شاعری ،ترانه نویسی و مترجمی ادامه می دهد .






ـ این‌ مجسّمه‌ی‌ عاج‌ خیلی‌ قشنگه‌ ! نه‌؟

ـ آره‌ ! قشنگه‌ !
وقتی‌ ندونی‌ عاجش‌ 
مال‌ِ بزرگ‌ترین‌ فیل‌ِ کنگو بوده‌ ، 
وقتی‌ ندونی‌ شیکارچیا 
گولّه‌ی‌ اوّل‌ُ تو چشم‌ِ فیلی‌ که‌ صاحبش‌ بوده‌ خالی‌ کردن‌ ، 
وقتی‌ ندونی‌ بچّه‌ی‌ اون‌ فیل‌
خرطوم‌ِ کوچیکش‌ُ رو صورت‌ِ خونی‌ِ پدرش‌ کشیده‌ وُ
یه‌ قطره‌ اشک‌ از چشای‌ خاکستریش‌ سُر خورده‌ پایین‌ ، 
وقتی‌ ندونی‌ که‌ جُفتش‌
اون‌قدر پای‌ نعشش‌ ضجّه‌ زده‌ 
که‌ خودشم‌ مُرده‌...
اون‌ وقته‌ که‌ این‌ مجسّمه‌ عاج‌ 
خیلی‌ قشنگ‌ به‌ نظر میاد ! 
خیلی‌ قشنگ‌...


یغما گلرویی






تا اونجا که‌ یادم‌ میاد 
آخرِ تموم‌ِ قصه‌های‌ مادربزرگ‌ ،
دیوِ تنوره‌ می‌کشیدُ 
پهلوون‌ِ با دخترِ شاپریون‌ می‌رَف‌ دَدَر !
اما تو کتاب‌ِ تاریخ‌ِ دبستان‌ِ ما ،
حتا یه‌ پهلوون‌ نبود که‌ به‌ دیوِ بگه‌ : 
خَرِت‌ به‌ چَند ؟
تَن‌ِ پاره‌ پاره‌ی‌ این‌ وطن‌ِ ننه‌ مُرده‌ 
همه‌ جور تیغی‌ رُ به‌ خودش‌ دید !
از ساطورِ اسکندر گرفته‌ تا قداره‌ی‌ چنگیز ،
از نیزه‌ی‌ تیمورْ چُلاق‌ گرفته‌ تا هلال‌ِ شمشیرِ بیابون‌ْگَرد !
تاریخی‌ که‌ جهان‌ گُشاش‌ 
یه‌ دیوونه‌ی‌ نادرْ نام‌ باشه‌ وُ 
سَردارش‌ یه‌ آغامحمدخان‌ ،
به‌ کفرِ ابلیسم‌ نمی‌اَرزه‌ !
اما فکرش‌ُ بکن‌ :
اگه‌ مادربزرگ‌ْ کتاب‌ِ تاریخ‌ُ نوشته‌ بود 
حالا رو فرش‌ِ طلاْکوب‌ِ بهارستان‌ نشسته‌ بودیم‌ُ 
با چه‌ کیفی‌ اون‌ُ می‌خوندیم‌ !
فکرش‌ُ بکن‌ !


یغما گلرویی






یه‌ تفنگ‌ْ تو دستشه‌ ،
اما از عدالت‌ُ آزادی‌ حرف‌ می‌زنه‌ !
هیشکی‌اَم‌ اَزَش‌ نمی‌پُرسه‌ :
ما دُم‌ِ خروس‌ُ باور کنیم‌ ،
یا قسم‌ خوردن‌ِ روباه‌ُ ؟
یکی‌ نیس‌ بِهِش‌ بگه‌ :
آخه‌ آدم‌ِ ناحسابی‌ !
اگه‌ یه‌ قطره‌ از خون‌ِ پینوکیو تو رَگای‌ تو بود که‌ تا حالا 
دماغت‌ پوزِ دیوارِ چین‌ُ زده‌ بود !
پَس‌ یه‌ دَم‌ اون‌ دَهَن‌ِ گاله‌ رُ ببندُ به‌ جاش‌ 
چشمای‌ باباغوری‌ت‌ُ وا کن‌ تا ببینی‌ ، 
اَبرای‌ سیا
هنوزم‌ خون‌ گریه‌ می‌کنن‌ !


یغما گلرویی






بعیدتَرین‌ رؤیاها هم‌ حقیقت‌ دارن‌ !
حتا اگه‌ تعریف‌ کردن‌ِ بعضیاشون‌ ،
سَرِ آدم‌ُ به‌ باد بده‌ !

رؤیای‌ بچه‌گی‌ِ پاسبون‌ِ سَرِ چهاراه‌ 
داشتن‌ِ یه‌ سوت‌ سوتک‌ بوده‌ ،
ناظم‌ِ دبستان‌ِ ما 
دلش‌ می‌خواسته‌ هیتلر بشه‌ ،
بعضی‌ وقتا ،

فکر کردن‌ به‌ آفتاب‌ 
آدم‌ُ بیشتر از خودِ آفتاب‌ گرم‌ می‌کنه‌ !


یغما گلرویی






زانو نمی‌زنم‌ ،
حتا اگه‌ سقف‌ِ آسمون‌ ،
کوتاه‌تر از قدِ من‌ باشه‌ !

زانو نمی‌زنم‌ ،
حتا اگه‌ تموم‌ِ این‌ ترانه‌ها ،
مث‌ِ زوزه‌ی‌ یه‌ سگ‌ 
رو به‌ بادِ بی‌خبر باشن‌ !

زانو نمی‌زنم‌ ،
حتا اگه‌ تموم‌ِ مردم‌ِ دنیا 
رو زانوهاشون‌ راه‌ بِرَن‌ !

من‌ْ
زانو نمی‌زنم‌ !


یغما گلرویی






تنها درخواستش‌ یه‌ نَخ‌ سیگار بود !
یه‌ سیگارْ 
به‌ اندازه‌ی‌ آرزوهای‌ تموم‌ِ آدما !
یه‌ سیگارْ
که‌ سهم‌ِ اون‌ از تموم‌ِ زندگی‌ باشه‌ !

سَرجوخه‌ی‌ چاق‌ُ چلّه‌ی‌ جوخه‌ 
با دَستای‌ پَشمالوش‌ 
یه‌ سیگار از جیب‌ِ لباس‌ِ اَرتشیش‌ در آورد
گوشه‌ی‌ لَبای‌ اون‌ گذاشت‌ُ آتیش‌ زَد !
کی‌ می‌دونه‌ سیگار کشیدن‌ با دَسّای‌ بَسّه‌ چه‌ حالی‌ داره‌ ؟
چِش‌ تو چِش‌ِ اون‌ دَوازده‌ نفری‌ که‌ رو به‌ روش‌ وایساده‌ بودن‌ ،
چَن‌ تا پُک‌ِ عمیق‌ به‌ سیگار زَدُ 
انداختش‌ رو زمین‌ !
بعد همون‌ طور که‌ دود از دَهَنِش‌ در می‌اومد گُفت‌ :
من‌ حاضرم‌ !

لوله‌ی‌ تُفنگا که‌ غُریدن‌ ،
اون‌ سیگارِ ناتموم‌ِ روی‌ زمین‌ 
هنوز روشن‌ بود...


یغما گلرویی

اشعار حسین پناهی

حسین پناهی دژکوه در ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهرستان کهگیلویه (دهدشت-سوق)در استان کهکیلویه و بویراحمد متولد شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسه ی آیت الله گلپایگانی رفته بود و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی اش بازگشت . چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می کرد تا اینکه زنی برای پرسش مساله ای که برایش پیش آمده بود پیش حسین می رود . از حسین می پرسد که فضله ی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاش ام بود افتاده است ، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه می دانست روغن نجس است ، ولی این را هم می دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی ، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند ، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور ،روغن دیگر مشکلی ندارد . بعد از این اتفاق بود که حسین علی رغم فشارهای اطرافیان ، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند . این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد . حسین به تهران آمد و در مدرسه ی هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامه نویسی را گذراند پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی محله بهداشت آغاز کرد . سپس چند نمایش تلویزیونی با استفاده از نمایشنامه های خودش ساخت که مدت ها در محاق ماند با پخش نمایش دو مرغابی درمه از تلویزیون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نیز در آن بازی می کرد ، خوش درخشید و با پخش نمایش های تلویزیونی دیگرش ، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت
نمایش های دو مرغابی درمه و یک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود ، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلویزیون پخش شد
در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد او یکی از پرکارترین و خلاق ترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود
به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده ، نحوه خاص سخن گفتن ، سادگی و خلوصی که از رفتارش می بارید و طنز تلخش بازیگر نقش های خاصی بود . اما حسین پناهی بیشتر شاعربود و این شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت . نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶منتشرشد ، این مجموعه ی شعر تا کنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ شد و به شش زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است.

وی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ و در سن ۴۹ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت و در قبرستان شهر سوق به وصیت خود او فقط به خاطر اینکه مادرش در آنجا دفن شده‌است، به خاک سپرده شد.






امروز
ذهنم پر است،
از یک مادیان و کره اش
فردا،
برایت شعری عاشقانه خواهم نوشت


حسین پناهی





من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!


حسین پناهی





برای اعتراف به کلیسا می روم
رو در روی علف های روییده بر دیواره کهنه می ایستم
و همه ی گناهان خود را اعتراف می کنم
بخشیده خواهم شد به یقین 
علف ها 
بی واسطه با خدا حرف می زنند.


حسین پناهی






سلام
خداحافظ!
چیز تازه ای اگر یافتید،
بر این دو اضافه کنید
تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار


حسین پناهی






آن لحظه
که دست های جوانم
در روشنایی روز 
گل باران ِ سلامُ تبریکات ِ دوستان ِ نیمه رفیقم می گذشت
دلم
سایه ای بود ایستاده در سرما
که شال کهنه اش را 
گره می زد


حسین پناهی





بیراهه رفته بودم

آن شب

دستم را گرفته بود و می کشید

زین بعد همه عمرم را

بیراهه خواهم رفت


حسین پناهی





دل ساده

برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور

گنجشک ها را

از دور و بر شلتوک ها کیش کن

که قند شهر

دروغی بیش نبوده است


حسین پناهی







پس این ها همه اسمش زندگی است

دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها

حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد

ما زنده ایم چون بیداریم

ما زنده ایم چون می خوابیم

و رستگار و سعادتمندیم

زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی

برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم

خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست

سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند

و شقایق ها پیام آوران ایه های سرخ عطر و آتش

برگچه های پیاز ترانه های طراوتند

و فکر من

واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها

بانگ خروس رابر می داشتند

و همین طور ریگ ها

و ماه

و منظومه ها

ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید

زیرا دوست داشتن حال با روح ماست


حسین پناهی






هیچ وقت

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه سیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها

ناپدید ماند


حسین پناهی






بر می گردم

با چشمانم

که تنها یادگار کودکی منند

ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟


حسین پناهی





 

کیست ؟

کجاست ؟

ای آسمان بزرگ

در زیر بال ها خسته ام

چقدر کوچک بودی تو


حسین پناهی






 

ما بدهکاریم

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند

معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟

و نگفتیم

چونکه مرداد

گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است


حسین پناهی






و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم


حسین پناهی






با تو

بی تو

همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می ایم

معلومی چون ریگ

مجهولی چون راز

معلوم دلی و مجهول چشم

من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام

و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام

ای همه من

کاکل زرتشت

سایه بان مسیح

به سردترین ها

مرا به سردترین ها برسان


حسین پناهی






نیمکت کهنه باغ

خاطرات دورش را

در اولین بارش زمستانی

از ذهن پک کرده است

خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم

خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی


حسین پناهی






به من بگویید

فرزانه گان رنگ بوم و قلم

چگونه

خورشیدی را تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را خاآسترنمی کند ؟


حسین پناهی







خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم

هر پسین

این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست

نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین

مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟

ای راز

ای رمز

ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین


حسین پناهی






جا مانده است

چیزی جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کرد

نه موهای سیاه و

نه دندانهای سفید


حسین پناهی






به خانه می رفت

با کیف

و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی ؟

مادرش پرسید

دعوا کردی باز؟

پدرش گفت

و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

به دنبال آن چیز

که در دل پنهان کرده بود

تنها مادربزرگش دید

گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

و خندیده بود


حسین پناهی







ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیکانم

غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها

دوست خوب من

وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد

ما باید مادرانمان را دوست بداریم

وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند

ما باید بدویم دستشان را بگیریم

تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند

ماباید پدرانمان را دوست بداریم

برایشان دمپایی مرغوب بخریم

و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم

پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را

ما باید دوست بداریم


حسین پناهی







چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...  حسین پناهی

 

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم 
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ... حسین پناهی

 

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟... حسین پناهی

 

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟ حسین پناهی

 

نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت 
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته امحسین پناهی

 

ما چیستیم ؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش میکندحسین پناهی

 

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه  حسین پناهی

 

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت حسین پناهی

 

 




انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟! حسین پناهی

 

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ... حسین پناهی

 

نیستیم !
به دنیا می آییم 
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم ...
و بعد
دوباره باز
نیستیم  حسین پناهی

 

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ، 
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو ! حسین پناهی

 

ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید. حسین پناهی

 

 





دنیا را بغل گرفتیم

گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد

بیدار شدیم

دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!

 

"حسین پناهی"




جالب است

ثبت احوال

همه چیز را

در شناسنامه ام نوشته است

بجز احوال ام!

 

"حسین پناهی"





می دانی؟

یک وقت هایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی....دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:بگذار منتظر بمانند.


"حسین پناهی"





تو سکوت می کنی

فریاد زمانم را نمی شنوی

یک روز من سکوت خواهم کرد

و تو آن روز برای اولین بار 

مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید...


از: زنده یاد حسین پناهی





پیر مرد همسایه ما

                            فقط آلزایمر داشت 

دیروز

          بی خودی شلوغش کرده بودند

او فقط فراموش کرده بود

                               که

                                   از خواب بیدار شود!

حسین پناهی