اشعار مژگان عباسلو

زندگینامه مژگان عباسلو از زبان خودش : فارغ التحصیل رشته پزشکی هستم از دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی تهران. در حال حاضر همراه همسر و دخترم برای گذراندن دوره ی تخصصی رشته ی داخلی ، در ایالت ماساچوست آمریکا به سر می برم. دو مجموعه شعر «مثل آوازهای عاشق تو» و«شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری» از من تا کنون منتشر شده است. دو مجموعه شعر هم نیز در دست انتشار دارم.




درد من و تمام تبرخورده‌ها یکی‌ست:
باور نمی‌کنیم که مردیم مدتی‌ست

آنها در انتظار دوباره پرنده‌ای
من فکر بازگشت کسی که نبود و نیست

از هرکجا نرفته به من بازگشته‌ای
ای بومرنگ خسته‌ی من! یک نفس بایست!

یک عمر می‌دویم و به جایی نمی‌رسیم
یک عمر می‌دویم؟ دویدن برای چیست؟!

در پیله خوش‌تریم که در چشم روزگار
کفتار و کرم و کفتر و پروانه هم یکی‌ست

بیچاره قلب من که در این جنگل شلوغ
خرگوش مرده زاده شد و لاک‌پشت زیست


مژگان عباسلو




سفر هرکجا سایه گسترده‌ا‌ست
چه‌ها بر سرِ آدم آورده‌ا‌ست

کسی را که یک عمر چشم‌انتظار…
به یک چشم‌برهم‌زدن برده‌ا‌ست

کسی را که در یاد خواهی سپرد
کجا، کی خداحافظی کرده‌ا‌ست

توگویی که ما را برای وداع
زمین راه و بیراه پرورده‌‌‌است
سفر هرکه را دیده‌ام برده‌است
سفر هیچ‌کس را نیاورده‌ا‌ست!

مژگان عباسلو





من چه از آن مرده‌ی در گور کمتر داشتم؟
من که جای دل گلایول‌های پرپر داشتم

من که در اندیشه‌ی اما، اگرها سال‌ها
خاطرم را، خاطراتم را مکدر داشتم

هرکس آمد ضربه‌ای بر من زد و از من گذشت
من شباهت‌های بی‌مانند با در داشتم

بعد من هر گل که می‌روید، گواهی می‌دهد
من که افتادم به پای تو چه در سر داشتم

شانه‌هایت را برای گریه کردن دوست… نه!
من سر از زانوی تو ای غم، اگر برداشتم؟

می توانستم از این تنها شدن‌ها جان به در…
می توانستم اگر یک جان دیگر داشتم

مژگان عباسلو




دشت مبهوت از دوندگی‌اش
آسمان خیره بر پرندگی‌اش

می‌دوید آن‌چنان که حتا باد
شرمگین می‌شد از وزندگی‌اش

می‌پرید از کمند ِ رودی که
خستگی بود در خزندگی‌اش

خونش آغشته‌ی پلنگی بود
جراتی بود در جهندگی‌اش

هیچ‌کس با خودش نگفت پلنگ
عطشی بوده در درندگی‌اش

و نفهمید هیچ‌کس آهو
عشوه می‌ریخت از رمندگی‌اش

جز تو با هیچ‌کس دلم خوش نیست
خسته است از خودش، دوندگی‌اش

کاش می‌شد بایستد دل من
بِگُذارد دلت به زندگی‌اش

مژگان عباسلو





در کنج ایوان می‌گذارد خسته جارو را
در تشت می‌شوید دو تا جوراب بدبو را

با دست‌های کوچکش هی چنگ پشت چنگ
پیراهن چرک برادرهای بدخو را…

قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخی‌ست
شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را

هر شب پری‌های خیالش خواب می‌بینند:
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…

یک روز می‌آیند زن‌ها کل‌کشان، خندان
داماد می‌بوسد عروس گیج کم‌رو را

این حلقه از خورشید هم حتی درخشان‌تر…
ای کاش مادر بود و می‌دید آن النگو را

او می‌رود با گونه‌هایی سرخ از احساس
یک زندگی تازه‌ی گرم از تکاپو را …

او زندگی را سال‌های بعد می‌فهمد
دست بزن را و زبان تند بدگو را

روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتی که با چادر کبودی‌های اَبرو را…

اما برای دخترش از عشق می‌گوید:
از بوسه‌ی عاشق که با آن هرچه جادو را…

هرشب که می‌خوابند، دختر خواب می‌بیند
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را

مژگان عباسلو





پری نبوده‌ام از قصه ها مرا ببرند
پرنده نیستم از گوشه‌ی قفس بخرند

زنم حقیقت پرتی پر از پریشانی
پر از زنان پشیمان که تلخ و دربه‌درند

چرا به شاخه‌ی خشک تو تکیه می‌دادم؟
به دست‌هات که امروز دسته‌ی تبرند؟

بگو به چلچله‌های چکیده بر بامت
زنان کوچک من از شما پرنده‌ترند

بهار فصل پرنده است، فصل زن بودن
زنان کوچک من گرچه سر‌بریده پرند،

در ارتفاع کم عشق تو نمی‌مانند
از آشیانه‌ی بی‌تکیه‌گاه می‌گذرند

به خواهران غریبم که هرکجای زمین
اسیر تلخی این روزگار بی‌پدرند

مژگان عباسلو





من را نگاه می کنی اما چه سرسری
جوری که ممکن است به زنهای دیگری…

باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم!
همبازی خجالتی و کوچکت، پری!

دمپایی ام همیشه مگر تا به تا نبود؟
حالا مرا دوباره به خاطر می آوری؟

ما سالهاست بی خبر از هم گذشته ایم
هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری

شاید که آشنای یکی دیگر از شماست
آن نوجوان که با لگد از هوش می بری…

در چشمهای میشی تو گرگ می دود
یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری!

در باور تو ارزش من نصف توست، نه؟
زن جنس پست و مرد…-بگو؟! جنس ِ بهتری!

در باور تو ارزش من هم تن ِ من ست
دستور می دهی که «موها زیر روسری!»

وقتی بهشت و دوزخ من دست ساز توست
دیگر کدام مکتب و آیین و باوری؟

حالا ببین چرا به تنفر صدای من…
حالا بگو چگونه تو…انگار که کری

من گریه می کنم ولی نه در برابرت
من گریه می کنم ولی از نابرابری

مژگان عباسلو

اشعار ابوالقاسم حالت

ابوالقاسم حالت، شاعر، مترجم و محقق توانای معاصر در سال ۱۲۹۸ در تهران به دنیا آمد. وی پس از تحصیلات مقدماتی و متوسطه به استخدامشرکت ملی نفت ایران درآمد و تا زمان بازنشستگی در خدمت این سازمان بود.

ابوالقاسم حالت در جوانی به فراگیری زبان‌های عربی، انگلیسی و فرانسه پرداخت و از سال ۱۳۱۴ ه. ش به شعر و شاعری روی آورد و به سرایش شعر در قالب کهن و تذکره‌نویسی همت گماشت. دیوان حالت که مشتمل بر قطعات ادبی، مثنویها، قصاید، غزلیات و رباعیات است، خود نمایانگر عمق دانش ادبی این محقق است.

وی از سال ۱۳۱۷ همکاری خود را با مجله معروف فکاهی توفیق آغاز کرد و بحر طویلهای خود را با امضای هدهد میرزا و اشعارش را با اسامی مستعار خروس لاری، شوخ، فاضل ماب و ابوالعینک به چاپ می‌رساند. علاقه به مسائل دینی سبب شد از سال ۱۳۲۳ هر هفته چند رباعی جدی که ترجمه‌ای از کلمات قصار علی بن ابی‌طالب بود در مجله «آئین اسلام» چاپ کند. حالت در ترانه‌سرایی نیز دستی توانا داشت و عموماً این ترانه‌ها در قالب فکاهی، انتقادی علیه وضعیت سیاسی و اجتماعی آن زمان بود. حالت در آن سال‌ها با نشریات امید، تهران مصور و پیام ایرانی نیز همکاری داشت و ملک‌الشعرا بهار او را به کنگره نویسندگان ایران دعوت نمود.

حالت در زمینه موسیقی اصیل ایرانی نیز فعالیت داشت و سراینده نخستین سرود جمهوری اسلامی بود. وی پس از انقلاب اسلامی نیز علیرغم کهولت سن مدت زمانی نسبتاً طولانی با مجله گل آقاهمکاری کرد. از ابوالقاسم حالت آثار ادبی و فرهنگی فراوانی در زمینه‌های طنز، شعر، ادبیات و ترجمه باقی مانده‌است. وی در سوم آبان سال ۱۳۷۱ بر اثر سکته قلبی درگذشت.




آه آه از دل من

که ازو نیست به جز خون جگر حاصل من

زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش

چه کنم با دل خویش؟

چه دل مسکینی؟

که غمین می شود اندر غم هر غمگینی

هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه ی میش

چه کنم با دل خویش؟

در دلم هست هوس

که رسد در همه احوال به درد همه کس

چه امیری متمول چه فقیری درویش

چه کنم با دل خویش؟

طفل عریانی دید

چشم گریانی و احوال پریشانی دید

شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش

چه کنم با دل خویش؟

دیده گردید فقیر

بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر

چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو

زارم از دست عدو

بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش

چه کنم با دل خویش؟

گر در افتم با مار

نیست راضی دل من تا کشد از مار دمار

لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش

چه کنم با دل خویش؟

دارد این دل اصرار

که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار

همه جا در همه وقت و همه را در همه کیش

چه کنم با دل خویش؟

از برای همه کس

دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس

نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش

چه کنم با دل خویش؟


 ابوالقاسم حالت




حاجی رجب از مکه چو برگشت به میهن
آورد   دوصد   گونه  ره آورد  به    خانه

اشیاء  گرانقیمت  و   اجناس نفیسی
کز حسن و ظرافت همه را بود نشانه

از رادیو و ساعت و یخچال و فریزر
تا  ادکلن  و حوله و آیینه  و شانه

از پرده ی ابریشم و رو تختی مخمل
تا  جامه ی مردانه  و  ملبوس زنانه

در جعبهء محکم همه را بسته و چیده
تا    لطمه   نبینند  ز   آفات    زمانه

دیدم   که  بر  آن  جعبه  نوشته  است  ظریفی
"مقصود   تویی!   کعبه   و   بتخانه   بهانه"

 

 ابولقاسم حالت




میان محکمه آمد زنی که رخسارش

ز لاله سرخی آن بیش بود وصافی آن

کشاند در بر قاضی جوان شوخی را

که شاکی از عملش بود وبی صفایی آن

به شکوه گفت:مرا این به زور بوسیده است

خلاف قاعده عفت و منافی آن

جوان هر آن چه به تقصیر خویش عذر آورد

ز صدر محکمه صادر نشد معانی آن

لذا به جانب زن روی کرد وبا اوگفت:

تو هم ببوس مرا تا شود تلافی آن!


ابوالقاسم حالت 





مسکین به خانه رفت شب ودید مسکنش

تاریک و روشن است ز نورضعیف شمع

شد شاد و گشت گرم تماشا همین که دید

برگرد شمع دو سه پروانه اند جمع

از روی شوق زوجه ی خود را به پیش خواند

گفتا ببین چه منظره ی عاشقانه ای است

الحق که پرفشانی پروانه دیدنی است

زیرا از جان فشانی عاشق نشانه ای است

یک لحظه پیش چون نظر انداختم به شمع

این شعر آبدار به یاد من اوفتاد

اول بنا نبود که سوزند عاشقان

آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد

یک شهر هست که آن چه به مغز آورم فشار

گوینده اش درست نیاید به خاطرم

پروانه نیستم که بسوزم ز شعله ای

شمعم تمام  سوزم و دم بر نیاورم

صائب ز بهر زاری و سوز وگداز شمع

یک شعر ساخته است که شیرین چو شکر است

در وصل و هجر سوختگان گریه می کنند

از بهر شمع خلوت و محفل برابر است

این شعر را که حافظ شیراز گفته است

بشنو ز من که سخت به مضمون آن خوشم:

در عاشقی گریز نباشد ز سوز وساز

استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم


    ابوالقاسم حالت





خطیب گفت : فلان را خدابیامرزد              

  به خنده گفتمش آخرچرابیامرزد؟

اگرحساب وکتابی به روز محشر هست         

خدابرای چه آن مرد رابیامرزد؟

برای انکه به دوران زندگانی خویش           

شده است مرتکب ظلم هابیامرزد؟

برای آنکه از آن مرد تا دم مرگش             

 دیده هیچ کسی جزخطا بیامرزد؟

برای آنکه دل سنگ وطبع سفله او             

نبوده هیچ به رحم آشنا بیامرزد؟

برای آنکه زراه حرام گرد آورد                

 دلاروپوند وفرانک  و طلا بیامرزد؟

برای آنکه بسی گنج بهرخویش اندوخت     

 زدسترنج شب وروز ما بیامرزد؟

برای آنکه زبهرسه چار وارث خویش       

 نها د  ارث  کلانی بجا  بیامرزد؟

برای آنکه گرفتند مجلس ترحیم               

 به نام او پی ریب وریا بیامرزد؟

برای آنکه تودرباره اش درین مجلس        

کنی زروی تکلف دعا بیامرزد؟

خداجواب حسین شهیدراچه دهد؟            

 اگربه حرف توهرشمر،رابیامرزد ؟ 


ابوالقاسم حالت




مدعی دید کراواتم و غرید چو شیر

گفت این چیست که بر گردن توست ای اکبیر؟

گفتمش چاکرتم، نوکرتم، سخت مگیر!

می‌کنم پیش تو اقرار که دارم تقصیر

کانچه اسباب گرفتاری هر مرد و زن است

همه تقصیر کراوات من است

لکه غرب به دامان شما اصلا نیست

نام دختر کتی و مرسده و ژیلا نیست

کت خوش فرم شما طرح فرنگی‌ها نیست

جین آن تازه جوان تحفه آمریکا نیست

این کراوات فقط کار سوئیس و وین است

همه تقصیر کراوات من است

گر که سیمرغ نشسته است سر قله قاف

کند از یاری مرغان دگر استنکاف

گر که اصناف ندارند اثری از انصاف

گر کند بخش خصوصی به خلایق اجحاف

گر فلان گردنه در دست فلان راهزن است

همه تقصیر کراوات من است!

آن سخن‌های غم‌انگیز که مردم گویند

آنچه از شدت بحران تورم گویند

آنچه از روی تأسف به تألم گویند

یا که از راه تمسخر به تبسم گویند

و آنچه نشخوار زن و مرد به هر انجمن است

همه تقصیر کراوات من است!

گر به هر کوچه زباله است چو خرمن توده

گر در این شهر ز بس گشته هوا آلوده

دم به دم دود به حلق تو رود یا دوده

کارها گر همه پیچیده به هم چون روده

جوی‌ها گر همه آکنده ز لای و لجن است

همه تقصیر کراوات من است!

خیط، گر وضع اتوبوس بود داخل خط

یا اگر مثل غریقی تو گرانی است چو شط

گر خر کل حسن از گرسنگی گشته سقط

اگر آن لامپ که روزی سه تومن بود فقط

این زمان قیمت او بیش‌تر از صد تومن است،

همه تقصیر کراوات من است!

                                            «ابوالقاسم حالت»





یا به تنهایی بساز یا که از یاران مرنج

یا حریف می مجوی یا زمی خواران مرنج

ای بسا غم خوار که او خود غمی افزایدت

یاکه غم خواری مخواه یا ز غم خواران مرنج

یا ز دل غافل مشو یا منال از دلبران

یا زرت را پاس دار یا ز طراران مرنج

هر که سهل انگار شد سخت گردد کار او

یا که بارانی بپوش یا که از باران مرنج

پاسبان تا خفته است نیست دزد از خانه دور

یا که وا کن چشم وگوش یا ز مکاران مرنج

ای بسا بازی تیغ دست را زخمی کند

یا مشو یار بدان یا ز بدکاران مرنج

چون کنی با کس مدد شکوه از کارش مدار

یا پرستاری مکن یا ز بیماران مرنج

تا فریبی می دهی هم فریبی می خوری

یا که عیاری مکن یا ز عیاران مرنج

حالت اندر باغ دهر یک گل بی خار نیست

یا دم از یاری مزن یا از این یاران مرنج


  ابوالقاسم حالت






آن شنیدم که یکی مرد دهاتی، هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی. در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل، نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی. ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابدا ً نیست نشانی. پیش خود گفت که: ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس کزین پیش، نبودم من درویش، از این کار، خبردار، که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، که شود باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی »!!


ابوالقاسم حالت

اشعار مسعود اصغرپور

دکتر مسعود اصغرپور متولد 19 مهر 1357 در استان ساری می باشد . ایشان فارغ التحصیل رشته پزشکی از دانشگاه علوم پزشکی مازندران است و در حال حاضر در استان ساری زندگی می کند . این شاعر عزیز به عنوان پزشک خانواده در شبکه بهداشت و درمان قائمشهرمشغول به کار است . شعر را از سن 12 سالگی شروع کرد و به دلایل شخصی 4 سال شعر گفتن را ترک نمود و تمامی اشعار گذشته خود را نابود کرد تا اینکه جرقه ای در زندگی او باعث شد شعر گفتن را آغاز کند .





در سفره ی ما 

نان اگر نیست 

نفت هست ....

یک نان کپک زده 

که از ما سیر است

ما شاد نشسته ایم بر سفره شام 

چشمان مامان

همچو پدر دلگیر است 

ماندم که چه رازی است 

در سفره ی ما 

هر وقت غذا کم است 

مادر سیر است...


مسعود اصغرپور







کاش می فهمیدی...!

کاش می دانستی...!

نفسی نیست به تو هدیه کنم...!

همه ی میراثم

خانه باغی است

پدرداد به من

باغ کاکتوسی که

بی نهایت زیباست

آه ...!

در باغ ما

عشق با نغمه ی کرکس

چه شور انگیز است

همدم خلوت این باغ کلاغی زیباست

واقعا بوی لجن

برکه ی خوشبختی را

چه معطر دارد

بلبل از این همه شادی

پر خود بشکست

کاش می دانستی...!

کاش می فهمیدی...!

نفسی نیست به تو هدیه کنم...!

اندر این باغ بهشت

آرزوی من تنها

فقط کبریت است....


مسعود اصغرپور





در کلاس

تخته ی سبزوکهنه ی مکتب ما

ضجه می کرد

چو گچ بر بدنش خط می زد

ناله اش داغ مرا تازه نمود شاید گچ

دست رد بر خط آن سینه ی ممتد می زد

گفتمش ضجه ات از چیست

چنین می نالی ؟

گفت : در باغ پر ازعشق درختی بودم

بلبل اندر چمنش

طعنه به بربط می زد

آهم از زخم تبر نیست

که این... روزم گشت

آه زان کودک شوخ است

که از شاخه ی من

تیرکمان ساخت و سنگ


مسعود اصغرپور






من امشب

بغض هایم را

به دلالی آهی و

به نرخ قطره ای اشک

مفت

به کنج دیده ی غم دیده

بر چوب حراج ناشکیبایی هجران

می فروشم تا

تو یک لحظه

نظر بر گونه ی خیسی کنی

کاین اشک حیران را

به چند ثانیه مهمانی

نمک گیر غبار شور خفته

بر کویر صورت پر شعله می دارد

که شاید گریه نوشیدن

به لبهایم حرام آید

مگر این سینه ی پردرد

از این بیهوده نوشیدن بیاساید


مسعود اصغرپور





من امشب درد خود

بر گوش نی خواندم

مگر او راز من گوید

مگر اسرار من

بر خلق بی احساس

دمی با آه دل خواند

دمی با نای نی گوید

ولی افسوس این نی را

لهیب شعله ی عشقم

بسوزاند و دو مشتی

خاک و خاکستر

نمودش

عشق باز هم

در دل بیچاره پنهان ماند

بلی اسرار دل

در سینه ام جا ماند


مسعود اصغرپور





من به کوی تو پریشان بودم

کوچه ی حسرت و نا امیدی

تو از آن پنجره ی بی دردی

هیچ احوال مرا پرسیدی

گرچه دزدیده نگاهت کردم

تو نگاه از مژه می دزدیدی

در خیابان تو لنگان بودم

تو به لنگیدن من خندیدی

کاش یک لحظه به جای خنده

کفشهای منو می پوشیدی


مسعود اصغرپور





کاش تک شاخه گل نرگس باغ

اینچنین جامد و پژمرده نبود

کاش بلبل

به سلامت شدنش

دو خطی نسخه

به گلبرگ می زد

کاش در چاره ی بهبودی او

رو به قبله دعایی می کرد

با نم شبنم دوشینه ی گل

محض اخلاص

وضویی می ساخت

رو به نرگس نمازی می خواند

کاش در بدو عبادت می شد

بی تشهد

سلامی هم داد


مسعود اصغرپور

اشعار محمدرضا عالی پیام

زندگینامه از زبان خودش : پروفسور ثقه الاسلام تیمسار دکتر حاج سید مهندس محمد رضا خان رو خوب میشناسم . بچه ناف تهرونه . تو محله گذر لوطی صالح به دنیا اومده و تو صامپزخونه مدرسه رفته و تو خیابون میتی موش (شاپور) بزرگ شده . با این که دیپلم ریاضی داشت ، خدا زد پس کله اش و رفت دانشگاه هنرهای زیبای دانشگاه تهران . با این که رشته ی تحصیلی اش گرافیک بود ، باز خدا زد پس کله اش و سر از سینما در آورد . تا حالا هم دوازده تا فیلم سینمایی و سریال به عنوان بازیگر ، طراح صحنه و لباس ، فیلمنامه نویس ، مجری طرح ، کارگردان وتهیه کننده تو کارنامشه . به علاوه ی هفتاد هشتاد تا فیلم مستند صد من یه غاز . چند سالی یه که مرتکب شعر می شه ، اونم شعر طنز وهالو تخلص میکنه . این آقا با این قد قواره اش ، گذشته از اون که عضو کانون فیلمنامه نویسان سینمای ایران ، عضو شورای مرکزی و دبیر انجمن تهیه کنندگان مستقل سینمای ایران ، انجمن صنفی شرکت های تبلیغاتی و عضو دایمی آکادمی داوری خانه سینما ست ، عضو چند انجمن ادبی هنری تهرون هم هست . حالا بگذریم که مدیر عامل موسسه مینا فیلم و با حفظ سمت ، مدیر مسئول موسسه تبلیغاتی دایره مینا هم هست . روده درازی نکنم . شعراش رو بخونین تا بفهمین چه معجونیه .





کودکی کنجکاو می پرسد:

 ایها الناس ، عشق یعنی چه؟

 

دختری گفت: اولش رویا

 آخرش بازی است و بازیچه

 

مادرش گفت: عشق یعنی رنج

پینه و ز خم و تاول کف دست

 

پدرش گفت: بچه ساکت باش

 بی ادب ، این به تو نیامده است

 

رهروی گفت: کوچه ای بن بست

 سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

 

در کلاس سخن معلم گفت:

 عین و شین است و قاف ، دیگر هیچ

 

دلبری گفت: شوخی لوسی است

 تاجری گفت : عشق کیلو چند؟

 

مفلسی گفت: عشق، پرکردن

  شکم خالی زن و فرزند

 

شاعری گفت: یک کمی احساس

 مثل احساس گل به پروانه

 

عاشقی گفت: خانمان سوز است

 بار سنگین عشق بر شانه

 

شیخ گفتا: گناه بی بخشش

 واعظی گفت : واژه بی معناست

 

زاهدی گفت: طوق شیطان است

 محتسب گفت: منکر عظما است

 

قاضی شهر عشق فرمود

 حد هشتاد تازیانه به پشت

 

جاهلی گفت: عشق را عشق است

 پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

 

رهگذر گفت: طبل تو خالی است

 یعنی آواز آن ز دور خوشست

 

دیگری گفت: از آن بپرهیزید

 یعنی از دور کن بر آتش دست

 

چون که بالا گرفت بحث و جدل

 بین آن قیل و قال من دیدم

 

طفل معصوم با خودش می گفت:

 من فقط یک سوال پرسیدم !


محمدرضا عالی پیام (هالو)






من شنیدم که شیخ دانایی  

چون وصیت نمود با فرزند

 

گفت این نکته ی حکیمانه

داد از روی تجربه این پند :

 

کای پسر ، هر کجا شنیدی تو

عده ای بانگ «یا علی » گویند

 

زود بگریز ، چون که بی تردید

باری افتاده و کمک طلبند

 

لیک بر عکس ، هر کجا دیدی

گشته فریاد «یا حسین» بلند

 

خویش را جا کن و برو داخل

که پلو با خورشت قیمه دهند


محمدرضا عالی پیام (هالو)








دوستی داشتم لرستانی

یار دیرینه ی دبستانی

 

دیدمش بعد سالیان دراز

همرهش چار زن همه طناز

 

مات و مبهوت گشتم از حالش

که لری آهوان به دنبالش

 

گفتمش: چهار زن ؟ خدا برکت !

تو چگونه کنی ز جا حرکت

 

گفت : این کار ماجرا دارد

هر یکی حکمتی جدا دارد

 

اولی را که هست خوشگل و ناز

من گرفتم ز خطه ی شیراز

 

تا که شب ها قرینه ام باشد

سر او روی سینه ام باشد

 

بهر اوقات روزهایم نیز

زن گرفتم ز خطه ی تبریز

 

چون زن ترک ، خوش بر و بازوست

خانه دار و نظیف و کد بانوست

 

دست پختش که محشر کبراست

بهتر از آن سلیقه اش ، غوغاست

 

ظرف یک سال بسته ام بارم

چون زنی هم ز اصفهان دارم

 

کشد از ماست تار مویی را

یادمان داده صرفه جویی را

 

درکم و بیش اوستاد است او

متخصص در اقتصاد است او

 

بس که در اقتصاد پا دارد

بی گمان فوق دکترا دارد

 

زن چارم که ختم آنان است

شیری از خطه ی لرستان است

 

گفتمش با وجود آن سه هلو

زن چارم برای چیست؟ بگو

 

گفت گهگاه بنده گشتم اگر

عصبانی ز همسران دگر

 

آن زمان جای آن سه تا بی شک

این یکی را کشم به زیر کتک


محمدرضا عالی پیام (هالو)









خواب دیدم شیخ سعدی آمده روی زمین

 صد گره بر ابروان ، چین و شکن ها برجبین

 

ایستاده در صف مرغ و کوپن را می فروخت

 ناسزا می گفت باری بر زمان و بر زمین

 

گفتمش : چونی برادر ، باغ شیرازت چه شد؟

 گفت : دارای یک اتاق ارزان و مستاجر نشین

 

گفتم: آیا هیچ اوضاعی چنین را دیده ای

 در عراق و هند و شامات و حلب ، یا روم و چین

 

اشک از دیده فشرد و خون دل را قورت داد

 آه جانسوزی کشید و گفت با لحن حزین

 

زینهار از دور گیتی و انقلاب روزگار

 در خیال کس نیامد کان چنان گردد چنین

 

رفته بودم تا گلستان را کنم تجدید چاپ

 گفت با من یک جوان هجده ساله سنین

 

اولا درسیرت شاهان چرا گفتی سخن

  ثانیا عشق و جوانی چیست ای پیر لعین

 

باب درویشان ببند و باب تسلیم و رضا

 یا قناعت یا تواضع یا توکل را گزین

 

گفتمش آهسته آی سعدی سواری پیش کش

 همچو هالو خویش را محکم بنه بر قارچ زین


محمدرضا عالی پیام (هالو)






نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس

 دیدم به خواب حافظ ، توی صف اتوبوس

گفتم: سلام خواجه ، گفتا علیک جانم

 گفتم : کجا روانی ؟‌ گفتا : خودم ندانم

گفتم : بگیر فالی ، گفتا نمانده حالی

 گفتم : چگونه ای ؛ گفت: در بند بی خیالی

گفتم که : تازه تازه شعر و غزل چه داری

 گفتا که : می سرایم شعر سپید باری

گفتم : ز دولت عشق ؟‌ گفتا که : کودتا شد

 گفتم : رقیب ؟ گفتا :‌ بدبخت کله پا شد

گفتم : کجاست لیلی ، مشغول دلربایی؟

  گفتا شده ستاره در فیلم سینمایی

گفتم بگو  ز خالش آن خال آتش افروز

 گفتا : عمل نموده دیروز یا پریروز

گفتم : بگو  ز مویش ، گفتا که مش نموده

 گفتم : بگو  ز یارش ، گفتا : ولش نموده

گفتم: چرا‌ ؟ چگونه ؟ عاقل شدست مجنون؟

 گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش؟

 گفتا : خریده قسطی تلویزیون به جایش

گفتم : بگو  ز ساقی حالا شده چه کاره

 گفتا : شدست منشی در توی یک اداره

گفتم : بگو  ز زاهد آن رهنمای منزل

 گفتا که دست خود را بردار از سر دل

گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها

 گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم : بکن ز محمل یا از کجاوه یادی

 گفتا :‌ پژو دوو بنز یا گلف تک مدادی

گفتم که :‌ قاصدت کو؟  آن باد صبح شرقی

 گفتا که : جای خود را داده به فاکس برقی

گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره

 گفتا :‌ به جای هدهد د یش است و ماهواره

گفتم :‌ سلام ما را باد صبا کجا برد

 گفتا : به پست داده ، آورد یا نیاورد ؟

گفتم : بگو  ز مشک آهوی دشت زنگی

 گفتا که :‌ ادکلن شد در شیشه های رنگی

گفتم: سراغ داری میخانه ای حسابی

 گفت : آن چه بود از دم گشته چلو کبابی

 گفتم : بیا دو تایی لب تر کنیم پنهان

 گفتا :‌ نمی هراسی از چوب پاسبانان

گفتم : شراب نابی تو دست و پات داری

 گفتا : به جاش دارم وافور با نگاری

گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها

 گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها

گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتی ؟

 گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتی


محمدرضا عالی پیام (هالو)







خاخامی و کشیشی و شیخی خدا پرست

 بودند همسفر همه همراه کاروان

 

در بحث و گفتگو که چه سان خرج می کنند

 صدقات و نذر و وقف و وجوهات بیکران

 

خاخام گفت: روی زمین می کشم خطی

 پول و طلا و نقره بریزم به روی آن

 

در سمت راست آن چه که آمد از آن من

 درسمت چپ از آن خداوند لامکان

 

گفتا کشیش: من بکشم گرد ، دایره

 وان گاه پول صدقه بپاشم در آن میان

 

بیرون دایره ، ز برای من و عیال

 در مرکز آن چه ماند ، برای خدایگان

 

شیخ از چنین مهاجه آشفت و نعره زد

 ای لعنت خدا به شما ، ای حرامیان

 

دست طمع دراز به آتش نموده اید

 دوزخ گشوده بهر شما معده و دهان

 

مال خداست آن چه که انفاق می شود

 او مالک است و رازق روزی انس و جان

 

ما بندگان بی سر و پا را نمی سزد

  بیت المنال و مال خدا را چپو چپان

 

تصمیم از آن اوست که روزی به ما دهد

 یا نعمتش دریغ نماید ازین و آن

 

عیسی به دین خویش و موسی به دین خویش

 باشد درست لیک نه از بهر آب و نان

 

آن دو ازو سوال نمودند شیخنا

 پس شیوه ی تو چیست ؟ بگو  از برایمان

 

گفتا که: من به عرش بپاشم هر آن چه هست

 وانگاه گویم ای ملک الملک و المکان

 

این ها همه از آن تو باشد بدون شک

 بردار هر چه را که بود میل تو در آن

 

سهم من است هر چه که برگشت بر زمین

 سهم خداست آن چه بماند در آسمان

 

هالو در این میانه سر ماست بی کلاه

 باور نمی کنی ،‌ برو تاریخ را بخوان


محمدرضا عالی پیام (هالو)






آدمی می شناسم از دوزخ 

خوف و تشویش دارد و من نه

 

بس که می ترسد از عذاب خدا 

هول از آتیش دارد و من نه

 

دائما ذکر گوید و ، تسبیح  

در کف خویش دارد و من نه

 

قلبی آکنده از خدا و سری 

باطل اندیش دارد و من نه

 

بس عجول است در رکوع و سجود 

 گویی او جیش دارد و من نه

 

تا رسد ز آسمان به او الهام  

دو سه تا دیش دارد و من نه

 

گوئیا با خدا بُود فامیل 

او که این کیش دارد و من نه

 

بهر ماموریت ز بیت المال 

هی سفر پیش دارد و من نه

 

توی هر شهر از بلاد فرنگ 

 قوم یا خویش دارد و من نه

 

برنگشته ز انگلیس هنوز 

سفر کیش دارد و من نه

 

بهر حج تمتع و عمره 

کوپن و فیش دارد و من نه

 

زندگی تخته نرد اگر باشد 

او دو تا شیش دارد و من نه

 

پانزده تا مغازه ، یک پاساژ 

توی تجریش دارد و من نه

 

در دزاشیب باغ و در قلهک  

خانه از خویش دارد و من نه

 

یازده تا عیال ، صیغه و عقد 

 بی کم و بیش دارد و من نه

 

گر چه با گرگ ها بود دمخور 

ظاهر میش دارد و من نه

 

دانی او این همه چرا دارد ؟ 

 چون که او ریش دارد و من نه

------------------------------

میکروفن را بگیر از هالو 

سخنش نیش دارد و من نه


محمدرضا عالی پیام (هالو)







امروزه رسد مقصد، آن بار که کج باشد
بفروش حقیقت را ، رو پیرو باطل شو

گر مسئله ای مشکل دامان تو را چسبید 
یا مسئله را ول کن ، یا آن که خودت ول شو

کس قدر نمی داند باران عطوفت را 
رو سنگ بلا باش و بر جامعه نازل شو

جایی که محبت را یک جو نخرند از کس
یا هیتلر و چنگیز ، یا اصغر قاتل شو

خواهی که تو را عزت ، حاصل شود و شوکت
یا ال کن و یا بل کن یا ال شو و یا بل شو

تا چند کنی سینه ، چاک از بر این و آن 
هر سوی که باد آمد آن سو متمایل شو

امروزه هنرمندی یک پول نمی ارزد 
یا عاطل و باطل شو یا باطل و عاطل شو

وقتی نکند فرقی ...وز خر  و  توت تر
قند از چه شدی آخر ؟ رو  زهر  هلاهل  شو

گیر خیر ندیدی تو از خال به رخ بودن 
چون هر دو سیه باشد ، رو دانه ی فلفل شو

بازار دل و دلبر ، آشفته و خر تو خر 
تا دل نربایندت ، خود راهزن دل شو

تا راه بیابی در عمق حرم خاتون 
خواجه نتوانی شد ، رو نوکر منزل شو

در کشمکش دنیا ، هی شل کن و سفتش کن
گه ساده شو و گاهی ، پیچیده و مشکل شو

فهمیدن اگر جرم است ، جایش دو سه تا نقطه
خود را به نفهمی زن ، یا خل شو و یا چل شو

هرکو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
گو دار بزن خود را ، یا زیر دو تن گل شو

خواهی بزنی نقبی در سینه ی مهرویان 
از علم گریزان باش ، با پول مقابل شو

گر اذن دخولت نیست در انجمن خوبان 
دلگیر مشو هالو تو سر زده داخل شو 

محمدرضا عالی پیام (هالو)





ای خردمند عاقل و دانا
قصه ای نغز و تازه بر خوانا

گربه ای لاغر و مفنگی و خرد
رفت بهر شکار موشانا

از قضا راه به سوی مطبخ برد

مطبخ زاهدی مسلمانا

دید آن جا به آشپزخانه

نعمت ایزدی فراوانا

یک طرف مرغ و ماهی و تیهو

یک طرف شامی و فسنجانا

ته دیگی خورشت قیمه پلو

توی تابه کباب بریانا

در تعجب ز مطبخ زاهد

آن ز دنیای دون گریزانا

آن چه گفت از بهشت با مردم

کرده در کنج خانه انبانا

زاهد ار سیر شد کند تفسیر

سوره ی مائده به قرآنا

الغرض گربه ی گرسنه شکم 
تیز بنمود چنگ و دندانا

خیز برداشت سوی بوقلمون 
شیرجه روی مرغ بریانا

                    ***

بعد ازآن صبح و عصر و شام و سحر

رفت آن جا که به سان مهمانا

زاهد از دست گربه در تشویش

گربه در حق او دعا خوانا

تا که طاقت زدست زاهد شد

چاره ای کرد نامسلمانا

مکر اندیشه کرد و دام نهاد

گربه در دام زهد زندانا

التماسید و لابه آغازید

کای مسلمان زاهد دانا

به عبایت قسم که گه خورده ام

گر غذای تو خورده ام جانا

زاهد از حال او به رحم آمد

چون که دیدش پریش و گریانا

گفت این بار از تو می گذرم

شرط آن که روی ز تهرانا

گر ببینم تو را دگر باره

شوی از زندگی پشیمانا

می نمایم حلال و می خورمت

به خداوند حی سبحانا

گربه این قول باورش آمد

لرزه افتاد بر تن و جانا

رفت بیرون زخانه ی زاهد

خیس و آلوده کرده تنبانا

                    ***

در رهش گربه ای جهان دیده

پیر و فرزانه و سخندانا

پیش آمد ز راه دلجویی

کی فدای تو هم سر و جانا

چیست این حالت پریشانی ؟

تو سلاله بری ز شیرانا

بچه ی گربه راز افشا کرد

قصه از ابتدا به پایانا

گفت: ترسم که بیندم زاهد

در پس کوچه یا خیابانا

پس حلالم نموده میل کند

همچو مرغی به سیخ بریانا

گربه ی پیر گفت:فرزندم

از چه ترسانی و هراسانا

دل قوی دار و خاطر آسوده

بی خودی گشته ای پریشانا

که حرام است گربه تا به ابد

بهر شیخ و عوام و خاصانا

هر کسی غیر از این به تو گفته

بوده فردی جهول و نادانا

یا که مستی نموده گه خورده

گه فراوان خورد مستانا

گربه ی مضطرب بسی خندید

زین سخن شاد گشت و خندانا

فارغ از هر بلا سوی مطبخ

پشت پا زد به عهد و پیمانا

دلش آسوده خاطر از زاهد

عهد با او به طاق نسیانا

***

بشنو از زاهد خدانشناس

زیر پا له نمود وجدانا

تله ای ساخت از نخ تسبیح

دام گستر چو عنکبوتانا

از همان دام ها که می بافید

هر زمان از برای خلقانا

تا شبی تار و تیره چون دل شیخ

گربه زنجیر شد به زندانا

زاهد از شدت غضبنا کی

نعره ای زد چو شیر غرانا

گفت با لحن دلخراش و مهیب

گوش از نعره اش خراشانا

که : نگفتم مگر نیا این جا

گر بیایی شوی پشیمانا

من نگفتم حلال می کنمت

بعد از آن می کشم به دندانا

گربه خمیازه ای کشید و بگفت

که : تو هستی ز خالی بندانا

من حلال و حرام می دانم

حکم شرعی همیشه یکسانا

شد حرام خدا ، حرام ابد

تا ابد هر زمان و دورانا

حاضرم با تو بحث فقه کنم

این من و این تو ، گوی و میدانا

زاهد این گفته اش گران آمد

گفت : ای فسقلی نادانا

تو به من شرع می آموزی؟

گربه ی مردنی ، مفنگانا

                    ***

بعد از آنش درون گونی کرد

سر گونی طناب پیچانا

رفت بیرون زشهر و آبادی

راه کج کرد در بیابانا

یک دو روزی پیاده ره پیمود

گاه ورزیده ، گاه لنگانا

عاقبت خسته و گرسنه فتاد

جان به لب ، لب رسیده بر جانا

در کیسه گشود  و با گربه

این چنین گفت زاهد دانا

اینک این ما و دشت لم یزرع

نه غذا و نه آب و نه نانا

دل به مرگ از کجا رسد مددی

کو خوراکی برای انسانا

حالی از بهر سد جوع حقیر

تو حلالی چو شیر پستانا

شد ضروری اباحه ی محظور

حکم حلیت اکل میتانا

فمن اضطر مخمصه برخواند

لاجناح علیه گویانا

پاره ی سنگ را اجاقی کرد

آتش از بوته ی مغیلانا

برکشیدش به سیخ و کرد کباب

سر و دستان و سینه و رانا

خورد و آروغی از برایش زد

بعد از آنش خلال دندانا

                    ***

 این حدیث از برای آن گفتم

تا کنم حجت خود اعلانا

که بترسید و فاصله گیرید

ز ابلهان دورو دو رنگانا

آن که با میل دل کند تفسیر

آیه های خدا به قرآنا

بلکه عبرت شود به گوش کسان

از زن و مرد و خرد و پیرانا

قصه واگو نموده بنویسد

شخص هالو درون دیوانا

                    ***

پوزش از عالمان روحانی

معذرت از عبید زاکانی


محمدرضا عالی پیام (هالو)






بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

تو پیدا کن شراب کهنه اش را ساغرش با من

 

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

تو پیدا کن دلی عاشق ، جواب لشکرش با من

 

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

شراب ارغوانی جو ، گلاب قمصرش با من

 

چو در دست است رودی خوش ، بزن مطرب سرودی خوش

که رنگ چار مضراب از تو رقص بندرش با من

 

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

که کشف روی او با تو ، نظر بر منظرش با من

 

یکی از عقل میلافد، یکی طامات می بافد

خدایی ادعا داری اگر ، پیغمبرش با من

 

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه

در میخانه را واکن ، بهشت و کوثرش با من

 

سخن دانی و خوش خوانی نمی ورزند در شیراز

اگر شیراز شد ، ورنه جای دیگرش با من

 

بیا حافظ حوالت ده جسارت های هالو را

به موی یار شیرازی جواب مادرش با من


محمدرضا عالی پیام (هالو)







دوش مادر زن به من پرخاش کرد

 هیکلم با چوب آش و لا ش کرد

 

گفت : ای داماد ، ای آدم نشو

 حیف آن دختر که من دادم به تو

 

من نمی دانستم آدم نیستی

 لایق لطف دمادم نیستی

 

هر کسی داماد شد در عمر خویش

 بی گمان یا خر بود یا گاومیش

 

گفتمش : من اول آدم بوده ام

 تاج گل بر فرق عالم بوده ام

 

بعد از روی جوانی خر شدم

 پایبند خانه و همسر شدم

 

آدم اول کم کمک خر می شود 

بعد از آن ناچار شوهر می شود

 

هر کسی کو زن گرفت از بی غمی

 نام او دیگر نباشد آدمی

 

غیر شوی حضرت حوا ، که بود

 شوهری «آدم» بر او صدها درود

 

حق تعالی نام او آدم گذاشت

 چون که این داماد ، مادر زن نداشت


محمدرضا عالی پیام (هالو)







مرغ و خروسی که به خیر و خوشی

 عقد نموده زن و شوهر شده

اول ماه عسل خویشتن

روی نمودند به اطراف ده

کارگزاری ز ادارات شهر

 از بدی حادثه آن جا گذشت

همچو که افتاد نگاهش به مرغ

 چشم وی از دیدن او خیره گشت

گفت که : ای مرغ تپل ، خوشگلم

 کشته مرا هیکل رعنای تو

جمله کوپن های من کارمند

 باد فدای قد و بالای تو

گر برسد بر بدنت دست من

 جان کنم ای مرغ به قربان تو 

گاه خورم سینه ی چاق تو را

 گاه به دندان بکشم ران تو

چون که شنید این متلک ها از او

 زد به سر شوهر خود ، نو عروس

گفت : چرا بی رگ و بی غیرتی

خاک دو عالم به سرت ای خروس

از چه به آن راه زنی خویش را

 کاش که می مردم از این ماجرا

تو مثلا مرد منی  ؟ بی وجود

 او بخورد سینه و ران مرا؟

گفت خروس ای زن زیبای من

زین سخن او راه کجا می برد؟

چون که ننه مرده بود کارمند

تخم تو را هم نتواند خورد


محمدرضا عالی پیام (هالو)







یک دخترک کولی ، برد ست شکایت ها

 در محکمه ی قاضی ، کین مرد دله باشد

 

بوسیده مرا زوری ، این هالو پیزوری

 تازه تو نگو مردک ، بی پولی و پله باشد

 

آن قاضی با غیرت ، برداشت قلم را گفت

 جای تو تجاوزگر ، زندان و تله باشد

 

گفتم که : بیا پایین از روی خر شیطان

 در حکم و قضاوت کی ، جای عجله باشد ؟

 

چون بوسه زدم بر او ، خندید و لبش را بست

 تفسیر سکوت زن ، معنیش بله باشد

 

او راضی و من راضی ، گور پدر قاضی

 حالا که کند دبه ، این غش و غله باشد

 

یک ماچ از او کردم ، صد ماچ کند از من

 چیزی که عوض دارد ، کی جای گله باشد


محمدرضا عالی پیام (هالو)







رفته بودم به نزد چشم پزشک         

 چون همیشه خراب می بینم

 

گفتم این چشم ها معالجه کن           

 ظلمات ، آفتاب می بینم

 

منقلب گشته حالت چشمم                  

 همه جا انقلاب می بینم

 

ملتهب گشته مردمک زان رو            

 همه  در التهاب می بینم

 

نان خالی سفره ی خود را                  

 مرغ و جوجه کباب می بینم

 

توی جیبم که اکثرا خالی است          

 شپشک با سه قاب می بینم

 

یاوگویان بی سر و پا را                     

 همه عالی جناب می بینم

 

دزدهای میان گردنه را                    

 حضرت مستطاب می بینم

 

حرف مفت  جفنگ بی سر و ته       

 مثل حرف حساب می بینم

 

این همه دود و دم که در شهر است  

 بوی عطر و گلاب می بینم

 

آب جوهای شهر تهران را                

 چون طلای مذاب می بینم

 

واژه های رفاه و آزادی                      

را فقط در کتاب می بینم

 

یا تصویر شهر فاضله را                    

 عکس در توی قاب می بینم

 

نظم این عالم منظم را                      

 بی حساب و کتاب می بینم

 

مشکلات اساسی مردم                    

 همه را بی جواب می بینم

 

چاره ساز تمام مشکل ها                

 یک زورو با نقاب می بینم

 

هر زمان وعده ی خوشی آید          

 پر ز لفت و لعاب می بینم

 

لیک گاه عذاب و گاه عقاب             

 اضطراب و شتاب می بینم

 

شب به شب نقشه می کشم با خود 

روز نقش بر آب می بینم

 

هر زمان فال گیرم از حافظ             

 خویش را کامیاب می بینم

 

لیک آن کام چون کف صابون         

 پر هوا و حباب می بینم

 

من بهشت ریایی زاهد                     

 دوزخی پر عذاب می بینم

 

آن چه او نهی می کند  بر عکس    

 مستحب و ثواب می بینم

 

آب گیلاس و آلبالو را                      

 می ناب و شراب می بینم

 

هر شب جمعه دلبری طناز              

تک و تنها به خواب می بینم

 

مرغ پر کنده را به قصابی               

 دختر بی حجاب می بینم

 

چون به من خانمی سلام کند        

 علتش فتح باب می بینم

 

من چپولم خدا شفایم ده               

راست را پیچ و تاپ می بینم

 

بس کن این شعر بی مزه هالو       

 سر تو زیر آب می بینم


محمدرضا عالی پیام (هالو)






آن کسانی که کلاه زهد بر سر می کنند

 گاه گاهی دُم به خُم مالیده لب تر می کنند

 

روز در انظار مردم یرکعون و یسجدون

 شب که شد هر آن چنان  را آن چنان تر می کنند

 

گر حرام است این می خون رنگ در آیین شان

 پس چرا خون دل ما را به ساغر می کنند

 

مردمان چون آتش در زیر خاکستر مدام

 با دو دست خویشتن هی خاک بر سر می کنند

 

خر فقط یک بار پایش می رود در چاله ای

 دوستان !؟ هر اشتباهی را مکرر می کنند

 

شاخ و شانه می کشند از بهر ما بیچاره ها 

 توپ خالی بهر ملت دمبدم در می کنند

 

ناهیان منکر از فرط شتاب روز حشر

 این جهان ، کار نکیر و کار منکر می کنند

 

قاضیان از روی ظاهر حکم بر باطن دهند

 پای خود را در میان کفش داور می کنند

 

زیر کرسی دوش با حافظ گرفتم فال حال

 شاهد آمد  قدسیان این شعر از بر می کنند :

 

«واعظیان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند

 چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند»

 

گفتم ای حافظ سخن از قول هالو گفته ای

 ورنه این مردم کجا این قول باور می کنند؟


محمدرضا عالی پیام (هالو)






زمستان و بهار امسال بارید

 همان باران که میل خاص و عام است

 

رفیقی گفت : به به ، جانمی ، شکر

 که گویا فصل بی آبی تمام است

 

به او گفتم : به این باران که شر شر

 سرازیر از هوا بر کوی و بام است

 

مکن دل خوش،  که جانم صادراتی ست

 برای مصرف داخل ، حرام است


محمدرضا عالی پیام (هالو)





واعظ شهر نصیحت می کرد :

    - ایها الناس ورع پیشه کنید

    - قدح و جام و سبو را شکنید

    - دیده بر روی نکویان بندید

    - خم می را به خلا برده و در چاهک آن

        سرنگون کرده و خالی سازید

    - گوش را بر حذر از ناله ی  منحوس دف و نی دارید

      تا ضمانت کنم از بهر شما

      ((حوری و جوی شراب و عسل ناب بهشت))

من بی دین شقی

        به خودم می گفتم :‌

        لب آب و می ناب و پری حور سرشت

    - به جهنم که نرفتم به بهشت


محمدرضا عالی پیام (هالو)






برای کاریابی رفته بودم

محل کار شخص دم کلفتی

 

رسیدم خدمت خانوم منشی

سلامی و علیک شست و رفتی

 

میان و ما و او رد و بدل شد

مفید و مختصر گفت و شنفتی

 

به من گفتا چه داری ؟ گفتم او را

تخصص های عالی  هر چه گفتی

 

ز من پرسید پارتی و مارتی داری؟

رفیق و آدم گردن کلفتی؟

 

به او گفتم ندارم ، گفت مایه ؟

هزاری های سبز طاق و جفتی

 

به او گفتم نه والا ، گفت افسوس

که کار از دست دادی مفتی مفتی

 

تنم لقوه گرفت و رعشه افتاد

درآمد قلبم از سینه هلفتی

 

چو دید احوال قزمیت مرا گفت

چرا وا رفته ای ؟ بپا نیفتی

 

شرایط دارد استخدام این جا

تو یک چیزی همین طوری شنفتی

 

از آن جا که همه این جا پلاسند

برای لفت و لیسی ، لیس و لفتی

 

اگر پارتی نداری یا پله پول

در این جا توی دست انداز افتی

 

به خود گفتم برو فکر دگر کن

تو ای هالو ی دست و پا چلفتی


محمدرضا عالی پیام (هالو)






روزی بود روزگاری بود

اون زمون های قدیم

تو اتاقی توی  یه گوشه ی شهر

مادری بود و سه تا بچه یتیم

یه شب از زور فشار گشنگی

بچه ها نق می زدن:

 (( ننه ما گشنمونه ))

مادره فکری کرد

بعد با خوشحالی

دست بر هم زد و گفت :‌

بچه ها فهمیدم

خانمان داشت اگر

آشپزخانه ی جادار و قشنگ و اوپن با حالی

             گوشه اش یخچالی

توی یخچال فقط نیم کیلو گوشت

همه چی بود درست

گوشتکوب و قاشق و قابلمه ای

 می گرفتیم از اکرم خانم

بعد  یک دونه پیاز و دو سه تا سیب زمینی

از گلین باجی و اعظم خانوم

نمک و ادویه و فلفل و یک مشت نخود با لوبیا

از زن عباس آقا

گوجه و لیموی عمانی یکی یک دونه

می گرفتیم ز اقدس خانوم

یا زن صاحب خونه

از دکان رمضون قصاب

می خریدم ، ولیکن نسیه

صد گرم دنبه ی ناب

بعد می ماند چراغ

از در و همسایه و اهل محل

می گرفتیم سراغ

یا که از سمساری آقا رجب

به امانت یک شب

ولی افسوس ... نمیشه ... افسوس

بچه اش گفت : چرا ؟

همه چیزش که مهیاست ننه

کم و کسری نداریم

مادرش گفت: درست

ولی حیف ...

... نون نداریم !


محمدرضا عالی پیام (هالو)






دوش صاحب خانه در کوچه گریبانم گرفت

گفتمش: ای دوست این پیراهن است افسار نیست

 

گفت: پس افتاده چندین ماه اجاره خانه ات

گفتم: آهی در بساط آدم بی کار نیست

 

گفت: می بینم که تو شلوار نو کردی به پا

گفتمش: تقدیم ، ما را حاجت شلوار نیست

 

گفت: اثاث خانه ی خود را بزن چوب حراج

گفتم: این دیگ و سه پایه لایق سمسار نیست

 

گفت: می ریزم اثاثت را برون ، گفتم : عجب

جنگل این شهر را قانون مگر در کار نیست ؟

 

گفت: حکم تخلیه دارم ز قاضی ، گفتمش:

قاضیان را هیچ بیم از ایزد جبار نیست؟

 

گفت: رو جای دگر ، ملک دگر ، شهر دگر

گفتمش: سرگشته را جایی درین پرگار نیست

 

گفت: برخیز و برو در کوه و صحرای خدا

از چه رو  در شهر ماندی گر تو را دینار نیست؟

 

گفتم: از آن رو که می گفتند هجده سال  پیش

جمله را خانه دهیم و غصه ای در کار نیست


محمدرضا عالی پیام (هالو)





رهزنان آهنگ را دزدیده اند   

تارهای چنگ را دزدیده اند

 

بانگ ناقوسی نمی آید بگوش   

از کلیسا زنگ را دزدیده اند

 

در بیابانی که نامش زندگی است     

سگ رها و سنگ را دزدیده اند

 

قهر میکارند در دل های ما   

مهر تنگاتنگ را دزدیده اند

 

بهر محو عشق از فرهنگ ها  

عشق نه ، فرهنگ را دزدیده اند

 

دوری خود تا ز حق پنهان کنند   

واژه ی  فرسنگ را دزدیده اند

 

بهر کتمان شکاف خویش و خلق  

دره ی سالنگ را دزدیده اند

 

زنده ها جای شهیدان وطن  

افتخار جنگ را دزدیده اند

 

نقش مانی را به نام خود زدند  

راهبان ارژنگ را دزدیده اند

 

ننگ روی ننگ مانده تا ابد

چون که سطل رنگ را دزدیده اند

 

آب در هاون چه می کوبی عزیز    

دسته ی هاونگ را دزدیده اند


محمدرضا عالی پیام (هالو)




دیروز:

زنده باد مرگ

امروز:

مرگ بر زندگی

 

تا فردا... شب بخیر


محمدرضا عالی پیام (هالو)

اشعار کامبیز صدیقی کسمایی

کامبیز صدیقی کسمایی در خرداد ماه ۱۳۲۰ در شهرستان رشت دیده به جهان گشود. پدرش حسین و پدربزرگش صدیق‌الرعایا فرماندار کسما در دوره ناصرالدین شاه بود. از همان ابتدای کودکی علاقه زیادی به شعر و ادبیات داشت به طوری که اولین شعر او در سن ۱۴ سالگی درماهنامه فردوسی به چاپ رسید.

صدیقی تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد و پس از آن به علت فوت پدر از ادامه تحصیل بازماند و در کارخانه کنف کار رشت به شغلحسابداری مشغول شد، ولی این مسئله باعث نشد احساسات و علایق درونیش را نادیده بگیرد و به سرودن شعر ادامه ندهد.

کار در محیط کارخانه و ارتباط زیادش با کارگران و مشاهده مشکلات و دردهای آنها باعث علاقه و گرایش ویژه‌اش به ادبیات کارگری شد. این مسئله به شکل آشکاری در بسیاری از اشعار صدیقی به چشم می‌خورد.

او که سالها از بیماری ریوی رنج می‌برد در هشتم فروردین‌ماه سال ۱۳۸۹ در سن ۶۸ سالگی در خانه خویش در شهر رشت دیده از جهان فرو بست و در قطعه هنرمندان تازه‌آباد رشت به خاک سپرده شد.





منم و فکر هر چه باداباد.
در سراشیب تپه ای بر اسب
خیره بر دور دست صحرایم.
برق شمشیر و نعل ها از دور
خبر از آفتاب می آرند.
 
تا به چنگت نیاورم، خورشید!
خواب در دیدگان:
حرامم باد.


کامبیز صدیقی کسمایی





تک درختی هستیم،
دور افتاده، به تنگ آمده، از تنهایی.
 
همتی کو که در این بادیه جنگل گردیم؟


کامبیز صدیقی کسمایی





خوب است
هر چیز تازه
خوب تر از هر چیز اما
شرابِ کهنه و یارِ قدیمی است.


کامبیز صدیقی کسمایی






با اولین ستاره، شب آغاز می شود
با آخرین ستاره
سحرگاه.
 
از اولین
تا آخرین ستاره، هزاران چشم
در آرزوی دیدن خورشید است.


کامبیز صدیقی کسمایی







خسته، غمگین، تبدار
چنگ انداخته بر میلهٔ سرد
شاهد فاجعه ای است
یک پرنده که میان قفسی می نالد.
 
در حیات خاموش
در میان دو قراول
یک گل
می رود تا بشکوفد بر دار.


کامبیز صدیقی کسمایی






از خود
هزاران یادبود تلخ را
بر جای
شب می گذارد، می رود آخر.
 
وقتی که با لبخند خود خورشید می آید
از این خراب آباد، بی تردید
با شب پره، شب می رود آخر.


کامبیز صدیقی کسمایی






از پنجره
دستم دراز شد که مگر گیرم
در چنگ خود، دوباره، هراسان
یک اختر جدا شده از مدار را.
 
اندوه در دلم
از مرگ ناگهانی دیگر ستاره ای است.
هر چند واقفم
مرگ ستاره ای
پایان زندگانی صدها ستاره نیست.


کامبیز صدیقی کسمایی






آب از سرم گذشته
اگر چه
از دست و پا زدن نشوم خسته، هیچ گاه.
باور کنید
من زنده ام هنوز.
 
من زنده ام
مانند یک درخت تناور که زیر برف
ساکت، نشسته است.
چونان پرنده ای که دو بالش، شکسته است
اما
باور کنید
من زنده ام هنوز.


کامبیز صدیقی کسمایی







عکس ماه را
در میان قابِ آینه گذاشته است.
 
دلشکسته ایم.
در اتاق خود، چه بیقرار
منتظر نشسته ایم.
انتظار می کشیم
 
لحظه ای شگرف و با شکوه را
لحظه ای که دست گرم آفتاب،
عکس ماه را
پاره پاره می کند.


کامبیز صدیقی کسمایی






می نشینم بر دو زانو، باز.
می زنم برهم دوباره آب را با دست.
آن چه می جویم، نمی یابم.
آن چه می خواهم، نمی بینم.
رفته بی خود هر دو دستم باز تا آرنج در این آب
من؛ مبهوت.
 
می روم غمگین، بدان اما
تو بدهکاری به من
تصویر آن دلدار را
ای آب!


کامبیز صدیقی کسمایی





گفتیم: عشق، عشق بورزید.
گفتیم: دوست، دوست بدارید.
 
گفتیم:
باید
مانند سنگواره نگردید.
گفتیم:
نان و گرسنگی
باید به نسبتی متساوی میان خلق
قسمت شود.
مانند ما، اگر که شما فکر می کنید
از ماهتاب در شب پاییز، بهترید.
از آفتاب هم به زمین، مهربان ترید.
در یادتان همیشه بماناد!
گفتیم: عشق، عشق بورزید.
گفتیم: دوست، دوست بدارید.


کامبیز صدیقی کسمایی