اشعار علیرضا آذر

من متولد اواخر دهه پنجاه و زاییده ء تهران دراندشت و شاعر کشم همانجا عاشقی کردم و عاشقانه نوشته ام هر چقدر شهر بزرگ تر شد برای من و خانواده ام جای کمتری داشت و حال حاشیه نشینم .. ولی در تهران زندگی میکنم هنوز . نفس هایم همانجا فرو میروند حتی اگر جای دیگری زیست کنم

یادم می آید بچه تر که بودم – که هنوز هم کودکم – و دل رنجور و بچه ننه ای دارم .. کتاب هایم که اغلب کتب درسی بودند همیشه با حاشیه هایی مداد خورده دست پدری بود که با پاک کن به جانشان می افتاد .. حاشیه ها را من سیاه کرده بودم این موضوع به دوران ابتدایی بر میگردد .. چیز هایی مینوشتم که بعد ها فهمیدم میتوان نامشان را دلنوشته گذاشت و آهنگی که در ضمیرشان بود بعد ها فهمیدم که عروض است .. به هر حال نوشتنم بر میگردد به زمان داینا یخی ها … مشوق ؟ داشتم .. مادرم و همان پدری که شعر را دوست نداشت و چند تن از معلم هایم .. اما این تعداد پیش دوستانی که همیشه به مسخره میگرفتندم به چشم نمی آمد و نمی آید ..


دیوانه تر از من چه کسی هست کجاست

یک عاشق این گونه از این دست کجاست

دیوانه تر از من چه کسی هست
یک عاشق این گونه از این دست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر بزند
تا بغض کنی در هم و بیچاره شود
تا آه کشی بند دلش پاره شود

آتش بزن این قافیه ها سوختنی است
این شعر پُر از یاد تو آتش زدنی است
آتش بزن این قافیه ها سوختنی است
این شعر پُر از یاد تو آتش زدنی است

با توام..

حرفت همه جا هست چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
من شاهد نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم

من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک “تو” وسط زندگی ام گم شده است
بعد از تو جهان دیگری ساخته ام
آتش به دهان خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستان دعا بدتر از اینم نکند

آتش بزن این قافیه ها سوختنی است
این شعر پُر از یاد تو آتش زدنی است
آتش بزن این قافیه ها سوختنی است
این شعر پُر از یاد تو آتش زدنی است

من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم

آتش بزن این قافیه ها سوختنی است…

آتش بزن..

 



علیرضا آذر





این ابرهای سرخ این کوچه های سرد
این جاده ی سپید این باد دوره گرد
اینها بهانه اند تا با تو سر کنم
تا جز تو از جهان صرف نظر کنم

با من قدم بزن در برف در مسیر
ای بغض ناگزیر اینبار گُر بگیر
من راهی توام با من قدم بزن
همراه من بیا تا شهر ما شدن

جاده بهانه است مقصود چشم توست
من راهی توام ای مقصد درست
در برف چای داغ دنیای ما دوتاست
فنجان چای بعد آغاز ماجراست

با من قدم بزن در برف در مسیر
ای بغض ناگزیر اینبار گُر بگیر
من راهی توام با من قدم بزن
همراه من بیا تا شهر ما شدن

جاده بهانه است مقصود چشم توست
من راهی توام ای مقصد درست
من راهی توام با من قدم بزن
همراه من بیا تا شهر ما شدن
این مرز را که باز در تلخی غم است
مهمان به قند کن چایت اگر دم است




علیرضا آذر



ستاره زمین خورد و غم پا گرفت
عطش دست دریا رو بالا گرفت

عطش تو هوای جنون پر کشید
خدا عشق و خون و برابر کشید

یکی مرد میدون شد و نور شد
یکی از کریم و کرم دور شد

یکی آخرش سر به نی ها گذاشت
یکی گم شدو عشق و تنها گذاشت

بگو این سفر آخرش عشق بود
زمین سمت سنگین ترش عشق بود

بگو قصه با غصه همدست نیس
مسیری که رفتیم بن بست نیس

بگو این سفر آخرش عشق بود
زمین سمت سنگین ترش عشق بود

بگو قصه با غصه همدست نیس
مسیری که رفتیم بن بست نیس

*
بگو از شب غربت و خون بگو
بگو از غم و قحط بارون بگو

بگو آسمون مهربونی نکرد
زمین مردو پادرمیونی نکرد

بگو این سفر آخرش عشق بود
زمین سمت سنگین ترش عشق بود

بگو قصه با غصه همدست نیس
مسیری که رفتیم بن بست نیس

بگو این سفر آخرش عشق بود
زمین سمت سنگین ترش عشق بود

بگو قصه با غصه همدست نیس
مسیری که رفتیم بن بست نیس



علیرضا آذر




"نقش یک مرد مرده در فالت

توی فنجان مانده بر‌ میزم

خط بکش دور مرد دیگر را

قهوه‌ات را دوباره می‌ریزم

 

زندگی از دروغ تا سوگند

خسته از زیر و روی رو در رو

زیر صورت هزارها صورت

خسته از چهره‌های تو در تو

 

چشم بستی به تخت طاووسم

در اتاقی که شاه من بودم

مرد تاوان اشتباهت باش

آخرین اشتباه من بودم"

 

چشم واکردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می‌آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می‌آمد

 

مفت هم بوسه‌ام نمی‌ارزد

وای از این عشق‌های دوزاری

هی فرار از دو سوی خود رفتن

آخ از این مردهای اجباری...

 

مثل ماهی معلق از قلاب

زیر بار الاغ‌ها مردن

بر چلیپای تخت‌ها مصلوب

با خودت در اتاق‌ها مردن

 

زندگی از دروغ تا سوگند

خسته از زیر و روی رو در رو

زیر صورت هزارها صورت

خسته از چهره‌های تو در تو

 

بی‌­گناه از شکنجه‌ها زخمی

پشت هم اتهام‌ها خوردن

هق هق از درد و الکن از گفتن

انتهای کلام را خوردن

 

غرق ِ در موج‌های پیش آمد

گوشه‌ی گوش‌های دور از من

پشت سکان خدا نشست اما

باز هم ناخدا پرستیدن

 

دل به دریای هر چه باداباد

قایقم را به بادها دادم

ناگزیر از گریز از ماندن

توی شیب مسیر افتادن

 

بادبان پاره، عرشه بی‌سکان

قایقم رفت و قبل ساحل مرد

پیکرش داشت وقت جان کندن

روی گل‌ها تلو تلو می خورد...

 

دستم از هرچه هست کوتاه است

از جهان قایقی به گل دارم

بشنو ای شاه ِ گوش ماهی‌ها

دل اگر نیست درد و دل دارم !

 

چشم واکردم از تو بنویسم

لای در باز و باد می آمد

از مسیری که رفته بودی داشت

موجی از انجماد می‌آمد

 

با زبان، با نگاه، با رفتن

زخم جز زخم‌های کاری نیست

پای اگر بود پای رفتن بود

دست اگر هست دست یاری نیست

 

از کمرگاه چله‌ها رفتند

از پی تیرها نباید گشت

چشم بردار علیرضا بس کن

"از کمان رفته بر نخواهد گشت"


علیرضا آذر



زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
 
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
 
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
 
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
 
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
 
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
 
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم 
 
مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش 
 
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن 
 
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز 
 
من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش 
 
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم 
 
توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی 
 
چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر 
 
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
... بازی منتهی العافیه را می بازم 
 
سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم 
 
ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور 
 
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم 
 
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم 
 
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم 
 
مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود 
 
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند 
 
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد 
 
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم 
 
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت 
 
سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید 
 
دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت 
 
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود 
 
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام 
 
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست 
 
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند 
 
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم 
 
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
 
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
 
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
 
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
 
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت
 
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
 
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
 
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
 
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
 
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
 
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
 
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
 
بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
 
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
 
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
 
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
 
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش...

علیرضا آذر


هم خواب مردابند تا جریان ندارند...

هرگز به دریایی شدن ایمان ندارند

 

یک خوشه گندم کارمان را ساخت گفتند...

جایی برای حضرت انسان ندارند

 

بعدش تمام گاوها گاوِ حسن شد...

الان که الان است هم پستان ندارند

 

چیزی به جز عِفریته مادرها نزادند...

مردان به غیر از نطفه ی شیطان ندارند

 

هر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم...

فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند

 

وقتی شروع قصه با تردید باشد...

تردیدهای داستان پایان ندارند

 

رستم، بخواب و مرده شویی را رها کن...

این مرده ها مهری به بازوشان ندارند

 

این ابرهای بی تعادل خسته کردند...

یا سیل می بارند یا باران ندارند

 

گشتم تمام هفته ها و ماه ها را...

تقویم ها یک روز تابستان ندارند

 

مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است...

این پلک ها الماس آویزان ندارند

 

پای خودت، این جاده ها راه سقوطند...

تا انتها یک دور برگردان ندارند

 

گاهی دبستان ابتدای عُقده سازی ست...

آوارهای کودکی جبران ندارند

 

سارای سال اولی بابا ندارد...

بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند

 

این رودهای مختصر خواهند خشکید...

وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند


علیرضا آذر


من همون آدم قبلم … با همون عشق قدیمی
با همون زخمای کهنه … با همون لحن صمیمی

من همون آدم قبلم … تو عوض شدی که دیگه
حرفت و دلت یکی نیست … هر کدوم یه چیزی میگه

از همون روزای اول … راهمون از هم جدا بود
اون همه دیوونه بازی … اشتباه بود، اشتباه بود

این همه وقته گذشته … با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم … ما چرا جدا نمی شیم

من همون آدم قبلم … تو عوض شدی، بریدی
پای حرفمون نموندی … رفتی پاتو پس کشیدی

رد پاتو که گرفتم … چه چیزایی که ندیدم
از تو با هر کی که گفتم … نمی دونی چی شنیدم

توی چشم هم یه بارم … خوب و محترم نبودیم
هر کی کار خودشو کرد … ما حریف هم نبودیم

این همه وقته گذشته … با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم … ما چرا جدا نمی شیم


علیرضا آذر


لیلی بنشین خاطره ها را رو کن

لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست

بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم

لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین، سینه و سر آوردم

مجنونم و خونابِ جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد

دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی

بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست

یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر یزند

تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود

تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود

ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو

دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو

آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست

این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست

ابیاتِ روانی شده را دور بریز

این دردِ جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند

این زخم  سراسیمه مرا پیر کند

این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید

مردم خبری نیست،رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود

بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد

شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من را بگذارید بمیرد،به درَک

اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک

من شاهدِ نابودی دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم

حرفت همه جا هست،چه باید بکنم

با این همه بن بست چه باید بکنم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی آوردند

گاهی همگی مسخره ام می کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند

در وادیِ من چشم چرانی کردند

در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند

در خانه ی من عشق خدایی می کرد

بانوی هنر، هنرنمایی می کرد

من زیستنم قصه ی مردم شده است

یک تو، وسط زندگیم گم شده است

اوضاع خراب است،مراعات کنید

ته مانده ی آب است،مراعات کنید

از خاطره ها شکر گذارم، بروید

مالِ خودتان دار و ندارم، بروید

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

من از به جهان آمدنم دلگیرم

آماده کنید جوخه را، می میرم

در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز

مرد است که از پا ننشسته ست هنوز

یک مرد که از چشم تو افتاد شکست

مرد است ولی خانه ات آباد، شکست

در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود

لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود

بر مسندِ آوار اگر جغد منم

باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما اگر این جغد به جایی برسد

دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته مانده ی یک مرد اگر برگردد

صادق،سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند

داوود نباشد که دری وا بکند

این خاطره ی پیر به هم می ریزد

آرامش تصویر به هم می ریزد

ای روح مرا تا به کجا می بری ام

دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام

می سوزم و می میرم و جان می گیرم

با این همه هر بار زبان می گیرم

در خانه ی من پنجره ها می میرند

بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند

این پنجره تصویر خیالی دارد

در خانه ی من مرگ توالی دارد

در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست

آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست

بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام

آتش به دهانِ خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم

من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام

بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم

از کوچه ی ما می گذری، می میرم

سوسو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لب باز کنی،آتشی افروخته ای

حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی

گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گناهِ بی گناهی کشتی

بانوی شکار، اشتباهی کشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری

من جان دهم آهسته تو هم می میری

از مرگِ تو جز درد مگر می ماند

جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم

با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم

ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن

ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما

ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است

لعنت به تنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم

با پای خودم می روم این بار گلم

از : علیرضا آذر

بـــه خودم آمدم انگار تویـــی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

آن به هر لحظه‌ی تب‌دار تو پیوند منم

آنقدر داغ به جانـــم کـــه دماوند منم

با توام ای شعر …

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمـــان چنبـــره زد کار به دستم بدهد

من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیـــر بی‌رحم ترین زاویـه‌ی ساطورم

با توام ای شعر ، به من گوش کن

نقشه نکش حرف نزن گــوش کن

ریشه به خونابه و خـــون می‌رسد

میوه که شد بمبِ جنون می‌رسد

محضِ خودت بمب منم،دورتر

می‌ترکـــم چند قدم دورتـــر

حضرتِ تنهـــای بـــه هم ریخته

خون و عطش را به هم آمیخته

دست خراب است،چرا سَر کنم

آس نشانـــم بده بـــــاور کنــــم

دست کسی نیست زمین گیری‌ام

عاشقِ این آدمِ زنجیــــری‌ام

شعله بکِش بر شبِ تکراری‌ام

مُرده‌ی این گونــه خود آزاری‌ام

خانه خرابیِ من از دست توست

آخــرِ هر راه به بن بستِ توست

از همــه‌ی کودکیَم درد ماند

نیم وجب بچه‌ی ولگرد ماند

من که منم جای کسی نیستم

میــــوه‌ی طوبای کسی نیستم

گیــجِ تماشای کسی نیستم

مزه‌ی لب‌های کسی نیستم

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام

مثل خودت دردِ خیابانی‌ام











اشعار جلیل صفربیگی

یک شب نزدی سری به تنهایی هام

تا باز شود دری به تنهایی هام

هر روز اضافه می شود با هر شعر

تنهایی دیگری به تنهایی هام




جلیل صفربیگی





با معجزه ای کاش دلم جا بخورد

کمتر به خودش بپیچد و تا بخورد

در دستم اگر عصای موسی باشد

می گویمش این گرسنگی را بخورد



جلیل صفربیگی





تا شب نشده

خورشید را لای موهایت می گذارم و

عاشق می شوم

فردا

برای گفتن دوستت دارم

دیر است.



جلیل صفربیگی





یک عمر درون خویش تکرار شدم

در گوشه ای از خودم تلنبار شدم

گنجشک به خواب رفته بودم دیشب

امروز ولی کلاغ بیدار شدم



جلیل صفربیگی






زیبایی

اسبی وحشی است

که چار نعل می تازد

رام نشدنی و دست نیافتنی است

فقط

باید از دور به او نگریست

و آه کشید



جلیل صفربیگی




از پل های زیادی پریده ام

در رودخانه های بسیاری غرق شده ام

بارها

شاخ به شاخ شده ام با زندگی

بارها

گلوله خورده ام

و بارها

مرده ام

عشق

از من یک بدل کار حرفه ای ساخته است



جلیل صفربیگی




دوست داشتن

صدای چرخاندن کلید است در قفل

عشق

باز نشدن آن

کاری که ما بلدیم اما

باز کردن در است با لگد!



جلیل صفربیگی




جلیل صفربیگی سال ۱۳۵۲ در ایلام به دنیا آمد. وی دارای مدرک کارشناسی ریاضی و مسئول واحد ادبیات حوزه هنری استان ایلام است. شعرهای ایشان در قالب رباعی و شعر نو می باشد. خلاقیت و کشف‌های ناب و زیبا در شعرهای عاشقانه و اجتماعی صفربیگی فراوان است

اشعار سید هوشنگ موسوی

زندگینامه شاعر از زبان خودش : من سید هوشنگ موسوی متولد 7 فروردین 1371 در شهرستان تکاب آذربایجان غربی هم اکنون در ارومیه زندگی میکنم و دانشجوی رشته اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی ارومیه هستم. شعر و شاعری رو به طور اتفاقی شروع کردم. بعد از اینکه شعرم مقام اول رو در دبیرستان و سپس شهرستان بدست آورد انگیزه ای منو به این سمت بیشتر سوق داد. تاکنون به خاطر کمبود وقت و حجم بالای کارهام موفق به چاپ کتاب نشده ام و در زمینه طراحی و دیزاین نشریات و تا حدودی سایت ها و مجری گری در مراسمات و دکلمه خوانی هم فعالیت میکنم و در اکثر بنیادهای حمایت از کودکان و بیماران هم داوطلبانه خدمت میکنم.
از معدود افتخاراتم در حوزه شعر و ادبیات :
شاعر تقدیر شده جشنواره نگهبان لاله ، مقام سوم استان در رشته نثر ادبی ، مقام های متعدد اول در شهرستان و هم اکنون سر دبیر نشریه راه خیال دانشگاه علوم پزشکی ارومیه هستم و عضو شورای مرکزی کانون مولانا
علاقه زیادی به غزل نوشتم دارم ولی اخیرا در حوزه شعر نو فعالیت میکنم

کتاب جدیدم با نام "خال در سفیدی چشمانت" نیز منتشر شد


از درونم یک نفر شب غصه خواری میکند 

بی تو این چشمان من شب زنده داری میکند

می روی گاهی زیادم بی دلیل 
خاطراتم ناخودآگاه گریه زاری میکند

تا برای شعر خود قلم بر کاغذ می زنم 
نام تو هر واژه را چون گُل بهاری می کند

تا بیایی پر کنی افکار پوچ ذهن من 
لحظه های عمر من لحظه شماری می کند

یوسفم در چاه تنهایی هنوزم مانده است 
مصر ِ قلبم از نبودش بی قراری می کند

چیده ای با دست خود این سیب ِ کال زندگی 
در خیالش عمر من غم را فراری میکند




سید هوشنگ موسوی





نگاهش به ته فنجان قفل شده بود

که به نگاه من ترجیحش داد

شاید فالم را میگیرد

چه خوب فالم را

...

خودش تعیبر کرد

فقط نمیدانم چگونه وسعت تنهایی من

حجم این هوای غم آلود

سنگینی این سکوت را

در فنجان جا داده بود

با خداحافظی ، روزهای من فرقی نمی کند

فقط

بی تو کمی تلخ تر می شوند

روزهای بی تو روز خداحافظی ست

ای التهاب روزهای خداحافظی

خداحافظ

.....



سید هوشنگ موسوی






آتش میگیرد دلم...

زیر بارش سکوت....

این هیزم های تنهایی عجب تمامی ندارند....

و آن احساس منجمد آب نمی شود

از این فاصله ها



سید هوشنگ موسوی





دلتنگی که شاخ و دم ندارد

وقتی باران یادت همه ی ذهنم را در برمیگیرد

و از ابر ها خبری نیست

یعنی دلتنگم



سید هوشنگ موسوی



صدای عشق غم انگیز میاید برویم

بغضی از یاد تو لبریز میاید برویم

با یاد باز نمک گیر شدن زخم هایم

از هوای عشقت بوی پاییز میاید ، برویم


سید هوشنگ موسوی

اشعار افشین یداللهی

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود                     

گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند                    

در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست     

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده                          

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاه کسی نشسته که غوغا به پا کند                       

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد                      

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای                           

وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ                 

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست               

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند                    

اما مسیر جاده به بن بست می رود



افشین یداللهی






یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت


پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت


یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت


تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت


تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت



افشین یداللهی




 از کفر من تا دینِ تو راهی به جز تردید نیست

دلخوش به فانوسم نکن! اینجا مگر خورشید نیست

با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وارِ من

بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود

با عشق آنسوی خطر جایی برای ترس نیست
در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست

کافر اگر عاشق شود، بی پرده مؤمن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود

"دکتر افشین یداللهی"



جاری شد ساغر شب از رخ مهتاب
می پیچد بوی خزان بر دل بیتاب

شام من بی تو بی سحر مانده
داغ من بی تو بی شرر مانده

دلخسته از شب ، افتاده از پا
کی می رسد باز ، میلاد فردا

خاکستر عشق بر سینه برجاست
ققنوسی از نور در سایه پیداست




افشین یداللهی






خسته ام از لبخند اجباری خسته ام از حرفای تکراری
خسته از خواب فراموشی زندگی با وهم بیداری 

این همه عشقای کوتاه و این تحمل های طولانی 
سرگذشت بی سرانجام گمشدن تو فصل طوفانی 

حقیقت پیش رومون بود ولی باور نمیکردیم 
همینه روز روشن هم پی خورشید می گردیم 

نشستیم روبروی هم تو چشمامون نگاهی نیست
نه با دیدن نه با گفتن به قدر لحظه راهی نیست 

من و تو گم شدیم انگار تو این دنیای وارونه 
که دریاشم پر از حسرت همیشه فکر بارونه 

سراغ عشقو می گیریم تو اشک گریه ی آخر
تو دریای ترک خرده میون موج خاکست




افشین یداللهی




دکتر افشین یداللهی متولد دی ماه 1347 در اصفهان و بزرگ شده تهران است . در رشته ی روانشناسی تحصیل کرده و هم اکنون روان پزشک می باشد . از سال 74 شروع به ترانه سرایی کرده و کار اولش سال 76 که در مورد شخصیت امام حسین(ع) است در ارکستر سازمان صدا و سیما و با آهنگسازی فواد حجازی و خوانندگی خشایار اعتمادی اجرا می شود ، کار دومش شعر از فارس تا خزر با آهنگ سازی شادمهر عقیلیو خوانندگی خشایار اعتمادی اجرا شد . ایشان هم اکنون در خانه ی ترانه ی تهران با همکاری چند تن از ترانه سرایان مشهور کشور در حال همکاری هستند و مسئولیت دبیری و مجری جلسه را نیز دارا می باشند . افشین یداللهی برای بسیاری از سریال های تلویزیونی ترانه سروده است که می توان به سریال میوه ممنوعه اشاره کرد که 4 ترانه از ایشان در این سریال توسط احسان خواجه امیری خوانده شد