اشعار فریدون فرخزاد

مشکل نبود اول در عشق جان سپردن 

چون عشق رفت از دست رفت ارزوی مردن 

گفتم که زندگی چیست گفتا یکی اشاره 

گفتم که نیک باشد در ساحتش فسردن 

ساعات روز و هفته چون ماه و سال گردند 

سرگشته میتواند هر لحظه را شمردن 

اینک که می فریبیم خود را میان بازی 

بازیچه زمانیم در دام دانه خوردن 

پرگار عشق بستیم تا درخمش بجوییم 

چیزی برای ماندن دردی برای بردن 

با اسمان بگویی مرغ بلند پرواز 

میل غنودنش نیست در اشیانه من 

پرواز او بلند است اما زمانه درسی است 

کز بیز شاهوارش چشمی نبوده ایمن 

ما را ببین و بگذر ما باد باد پاییم 

جان بر تو میسپارم بر حسرت زمین تن 

چون عشق رفت از دست میل کتابت امد 

اما دگر مرا نیست حرفی برای گفتن  

 

هامبورگ - نوامبر 1966 ((فریدون فرخزاد))





دلم شکست و نیامد صدایی از دیوار 

هزار مسئله شد در ضمیر دل بیدار 

شکار چی جوانی که صید جان میکرد 

کنون به قصد تبارم خیزده در پندار 

به عشق گفت بگو دل بتر بود یا جان 

ز جان بریدم و گفتم که دل بود بسیار 

ولی زبان دل ما زبان دشواریست 

زبان جان زبان است و مرهمی بیمار 

چه حاصل ار دل ما را به هیچ میگیری 

که هیچ و هیچ زمان دارد حاصلی بسیار 

من وتو روز جدایی چو ابر میگرییم 

بر اسمان و زمین در کشاکش دیدار 

نگو که جبر زمان باعث جدایی هاست 

که من به جبر زمان تیشه میزنم ای یار 

هزار بار گسستی و بیشتر نشدی 

بیا که بیشترینم در این دم از ایثار 

من ونهایت اشراق و عشق بیدارت 

تو وتلاوت این شعر و دیده یی غمبار 

من از سکوت تو فریاد میکشم در شعر 

من از حضور تو پر بار میشوم در کار 

حجاب عشق اگر پاره شد غم مانیست 

چه جای حجب و حیا چون گذشتم از این بار 

میان خار مغیلان نرفتم از تزویر 

به عشق زحم زبانت نشسته ام بر خار 

بخوان که خواند تو شعله میکشد در عشق

بمان که ماندن تو جان دانه است و بهار

 

هامبورک نوامبر 1986 ((فریدون فرخزاد))




دیگر عشقی عیان نمی بینم 

عاشقی د رجهان نمی بینم 

در سرا پرده قساوت ابر 

ذره یی اسمان نمی بینم 

زان عبیدی که عبد معنا بود 

سر مویی نشان نمی بینم 

چون سعید امد و سعید برفت 

فرق کون و مکان نمی بینم 

دیگر ار این دیار و ان دیار 

نکهت اشیان نمی بینم 

پوستی از تبار مکتب انس 

قابل استخوان نمی بینم 

از چه در رودخانه های وجود 

افتابی روان نمی بینم 

عمق دریا و موج عصیانگر 

ساحلی بی کران نمی بینم 

پرده در اتش است و اب سراب 

الفت سایبان نمی بینم 

اه از چیست کز خسارت عشق  

همدمی مهربان نمی بینم 

نقطه هایی که نکته بودند 

در ضمیر زبان نمی بینم 

در گذر گاه عمر قافله یی 

جز قباح دادن نمی بینم 

در سواران باختر پیما 

مقصد خاوران نمی بینم 

خم پرگار عشق و دایره یی 

در طواف کسان نمی بینیم 

درک نام هزار صنعت دوست 

جز فن روبهان نمی بینم 

لقمه نان چون دلیل عاشق امد 

جز تب لقمه نان نمی بینم 

هر که مقدار خویش می خواهد 

ارزنی رایگان نمی بینم 

گله چون شد شبان کجا بگریخت 

های و هوی سگان نمی بینم 

گرگ تا می درد به قهر مرا 

در عزایم فغان نمی بینم 

بی سپر چون اسیر حادثه ایم 

وصف تیر و کمان نمی بینم 

پرده داران چون عین پرده شدند 

پرده بی پرنیان نمی بینم 

از رفیقان روز دولت نور 

سایه یی در میان نمی بینم 

قهرمانان شبانه پ‍‍ژ‍مردند 

سروری قهرمان نمی بینم 

زین غزلها روزگار خزان 

وصف ملک کیان نمی بینم  

در جهانی که بعد میامد 

جز غم این زمان نمی بینم   

 

لوس انجلس اول اگوست 1987 ((فریدون فرخزاد))





از غم عشق در این خانه نهانیم هنوز 

جمله دیروز و به فردا نگرانیم هنوز 

گر چه از خویش بریدیم و تهی باده شدیم 

عاشق عشق جهان بین جهانیم هنوز 

با بهار امد و با برف شد ان باد صبا 

ما اسیرسفر باد خزانیم هنوز 

کاش می امد و می دید پریشانی دل 

انکه پنداشت همه بی خبرانیم هنوز  

ای دل از خلوت ما راه به بیراه مزن 

کاندرین خلوت اندیشه زبانیم هنوز 

درد ما را به کجا می برد این قافله عمر 

ما در این گرگ سرا نای شبانیم هنوز 

اه از فقر دل خویش چه گویم به رفیق 

در زمانی که پر از تاب و توانیم هنوز 

عشق گنجیست که هر کس نتواند دیدن 

دیده ایم و زپی اش پای فشانیم هنوز  

 

لوس انجلس 13 نوامبر 1987  ((فریدون فرخزاد)) 



همیشه باز می کنم پنجره ای را

به یک سویی

و می گذارم تا نورها برخیزند

روی ِ نهایت ِ زمین .

صداهایی

به سَبکی ِ ریشه های ِ آب

تاج هایی از باد را

روی ِ آغاز ِ شب می گذارند .

درخت هایی

رنگ رنگ ، نَمناک

میوه هایِ سایه بَیان می کنند

آغاز ِ مرگ را .

بهار ِ دیرپا

تابستان ِ دیرپا

گام به گام .

و من

همیشه بیگانه ،

جدا می کنم خود را

از بازتاب هایِ روز .                                اسفند 1345



ببین که من چگونه به دنیا می آیم

از ابتدای ِ جسم

ببین که من چگونه زمان را 

                که خطی محدود است

در چشمهایم وسعت می دهم

ببین که من چگونه خانه های پوسیده ی ِ تکرار را

پشت ِ سر می گذارم

و به اَصلی ، واصِل می شوم

که در انتهای صمیمیت ِ پرواز قرار دارد

*

هوا ، هوا ، هوای تازه

که پیله های ِ ملامت را

                به خود جذب می کند

و زیر ِ تاجهای کاغذی خورشید

و جشن ِ بادکنک ها

پروانه ی  ِ نازا را بارور می سازد

ببین که من چگونه مُشوش

به یگانه ترین پنجره ی ِ انتها ، چشم می دوزم

و بیدار می مانم که میوه ها برسند

و کوک ِ ساعتها برسند

و زنگ ِ در به صدا در آید

شاید تقاطع ِ دو خط

یا مُبادله ی ِ یک نگاه

به آن نقطه رسیده باشد

آن نقطه ای که من ، میان ِ کوچه های شَبدَر ِ وحشی

آواز ِ ناتمام ِ تو را کشف می کنم

و برگهای سستی ِ انگشتانم را

به شاخه های تَناورت پیوند می زنم

که سبز ِ سخت شَوَم

درخت شوم .


فریدون فرخزاد



من با غمِ فراوانم ، خشم صدایِ توفانم

دردِ سفیدِ بارانم ، فریادِ جاودانم

راهم پر از سیاهی ها ، در فکر روشنایی ها

شکلِ شکستنِ موجم ، اما سرودِ اوجم

*

تا بوده این چنین بوده ، پرواز همیشه پرواز است

مرغی که در قفس مانده ، در فکر راهِ تازه است

چون جشن ِ خاک و خاکستر ، پایانِ هر چه بودم نیست

آتش همیشه می ماند ، یک حرف همیشه کافیست

حرفِ من و صدای من ، روزی دوباره می آید

در گوشِ شهر ِ عشق ِ تو ، دروازه می گشاید

*

روزی صدایِ آزادم ، در هر ستاره می پیچد

با من ، تو وُهزاران من ، مثل ِ شکوهِ یک تن

آن روز ، دوباره می خوانیم ، خشم ِ صدای توفانیم ما .


فریدون فرخزاد




مـتاسـفم که تو فرهنگی بزرگ شدم
که مـردمش تصور میکنند ...
با اندوه به خدا نزدیکترند .!
[ فـریـدون فـرخـزاد ]


فــردا از آن من و توست اگـر ز راه آید 
امـا بدون رزم مـا فـردا نمـی آیـد 
بــه پـا خـیزیـد ای مـردم مـیان تـاریکـی
بــه سـوی صـبح پـرگـیریـد کـه شـب نمـی پـایـد !
[ فـریـدون فـرخـزاد ]



شـیاطـین گـفـتگـو بـا تـیشه کـردنـد ...
و او را رهـسپـار بـیشه کـردنـد!!
نمـیدانـم بـگوش او چـه گفـتـند ...
کـه او را نـیز غـارت پـیشه کـردنـد !!
بـمیرم مـن بـرای سـروهـایـی ....
کـه در ایـن روزگـاران ریـشه کـردنـد !!
[ فـریـدون فـرخـزاد ]



مـادرم نماز می خواند و من آواز ...
عقایدمان چقدر فرق دارد؛
او خدای خودش را دارد و من خدای خودم را !!
خدای او بر روی قانون و قاعده است و از قدیم همین بوده 
خدای من بر اساس نیازم و تجربیاتم است و هر روز کامل تر از دیروز است ...
او خدا را در کنج خانه و معجزه می بیند 
من خدا را در آسمانها و درون خودم!!

فـریـدون فـرخزاد





فریدون فرخزاد در پانزدهم مهرماه ۱۳۱۷ در چهارراه گمرک تهران متولد شد. مدتی در دبستان رازی و بعد دردبیرستان دارالفنون درس خواند و سپس به المان رفت. درمونیخ ؛ وین و برلین حقوق سیاسی خواند. تز خود را دربارهٔ تأثیر عقاید مارکس بر کلیسا و حکومت المان شرقی نوشت و با درجه لیسانس از دانشگاه مونیخ فارغ التحصیل شد. 

 

 فرخزاد در سال ۱۹۶۲ در مونیخ با آنیتا عروسی کرد و در سال ۱۹۶۳ اشعار آلمانی وی از طرف ناشرین بزرگ کتاب آلمان به‌عنوان بهترین اشعار سال برندهٔ جایزه شد؛ و در کتابی که همه ساله منتشر می‌شود آثار فریدون فرخزاد در ردیف ده شاعر و نویسندهٔ سال چاپ شد. در سال ۱۹۶۴ اولین دیوان شعر او بنام (زمانی دیگر) به زبان آلمانی انتشار یافت و جایزهٔ ادبیات را گرفت. سپس در ۱۰ مجموعه شعر چاپ شد که یکی از آنها عنوان بهترین اشعار یک قرن آلمان را بخود اختصاص داد. آن کتاب، در ردیف آثار گوته و شیللرقرار گرفت. شعری که دربارهٔ برلین سرود جایزهٔ ادبیات برلین را گرفت. وی عضو آکادمی ادبیات جوانان مونیخ شد و در سال ۱۹۶۶ به رادیو تلویزیون مونیخ رفت، و در تلویزیون مونیخ یک سلسله فیلم رنگی تهیه نمود. در ۱۹۶۷ روی موزیک فولکور ایران ؛ موزیک مدرن ساخت و با این موزیک به فستیوال موزیک اینسبورگ اتریش راه یافت که جایزهٔ اول را هم دریافت نمود. در همان سال امتحان دانشگاه خود را هم داد و در رشتهٔ حقوق سیاسیبا درجه عالی فارغ التحصیل گردید. فریدون فرخزاد بجز زبان آلمانی و انگلیسی، مختصری نیز فرانسه می‌دانست 

 

فریدون فرخزاد، به جز مدرک علوم سیاسی، شاعر، نویسنده، هنرپیشه، خواننده ومبتکر چندین برنامه و شو تلویزیونی، از جمله شو موفق «میخک نقره‌ای» در ایران بود.

کتاب شعر: «در نهایت آغاز جمله‌است عشق» به فارسی، و کتاب شعر دیگری به زبان آلمانی از آثار اوست. آخرین کتاب او به نام «من از مردن خسته‌ام» در مورد قدرت طلبی عناصر مذهبی بود.

فرزندش رستم، از آنیتا، همسر آلمانی (همسر اول) اوست. دومین همسر او ایرانی بود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، مجبور به زندگی و مبارزه مخفی و بالاخره ترک وطن شد. در کشورهای مختلف همراه با میلیون‌ها ایرانی دیگر طعم آوارگی را چشید تا نهایتأ در آلمان که قبلأ از آنجا فارغ التحصیل شده بود، نخست درشهر هامبورگ و در آخر در شهر بن، ساکن شد.

در سال‌های جنگ ایران و عراق، دو بار به اردوگاه اسرای ایرانی در عراق، سفر کرد و برخی از نوجوانان اسیر ایرانی را به اروپا انتقال داد، که با خانواده‌های پذیرای ایرانی و اروپائی به زندگی پرداختند. در فیلم«وین عشق من» در کنار هنرپیشه معروف زن اتریش، نقش یک حزب اللهی را ایفا کرد. ازآن پس بر علیه جمهوری اسلامی به افشاگری پرداخت. وی سرانجام با 17 ضربه متعدد چاقو در منزل خویش در بن به قتل رسید.

پنجشنبه ساعت یازده شب، ۱۶ مرداد ۱۳۷۱ (۶ اوت ۱۹۹۲)، در شهر بن آلمان درمحل سکونتش جسد او را یافتند.

اشعار فروغ فرخزاد

فروغ‌الزمان فرخزاد (زادۀ ۸ دی ، ۱۳۱۳ - درگذشته ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل درگذشت.

فروغ با مجموعه‌های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده‌ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.

بعد از نیما یوشیج فروغ، در کنار احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر معاصر فارسی است. نمونه‌های برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فروغ و شاملو پدیدار گردید.



کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...


همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

فروغ فرخزاد





من از نهایت شب حرف می‌زنم 

 من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می‌زنم

اگر به خانه من آمدی برای من

ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

فروغ فرخزاد




دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی

می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

میکشیدی

میکشیدی

آخرین بار

آخرین لحظه تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گر چه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو؟

کیستی تو؟


فروغ فرخزاد





دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است



فروغ فرخزاد



نگاه کن که غم درون دیده ام 
چگونه قطره قطره آب می شود 
چگونه سایه سیاه سرکشم
 اسیر دست آفتاب می شود 
نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
 شراره ای مرا به کام می کشد 
مرا به اوج می برد
 مرا به دام میکشد 
نگاه کن تمام آسمان
 من پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها 
ز سرزمین عطر ها و نورها 
نشانده ای مرا کنون
 به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها 
مرا ببر امید دلنواز من
 ببر به شهر شعر ها و شورها
 به راه پر ستاره می کشانی ام 
فراتر از ستاره می نشانی ام 
نگاه کن من از ستاره سوختم
 لبالب از ستارگان تب شدم 
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل 
ستاره چین برکه های شب شدم 
چه دور بود پیش از این زمین ما 
به این کبود غرفه های آسمان 
کنون به گوش من دوباره می رسد
 صدای تو صدای بال برفی فرشتگان 
نگاه کن که من کجا رسیده ام 
به کهکشان به بیکران به جاودان 
کنون که آمدیم تا به اوجها 
مرا بشوی با شراب موجها
 مرا بپیچ در حریر بوسه ات 
مرا بخواه در شبان دیر پا
 مرا دگر رها مکن 
مرا از این ستاره ها جدا مکن
 نگاه کن که موم شب براه ما 
چگونه قطره قطره آب میشود 
صراحی سیاه دیدگان من به لالای گرم تو 
لبالب از شراب خواب می شود
 به روی گاهواره های شعر من
 نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود

فروغ فرخزاد


نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
 فروغ فرخزاد



امشب به قصه دل من گوش می کنی

                                              فردا مرا چوقصه فراموش می کنی...


چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

                                               سنگی و ناشنیده فراموش می کنی


رگبار نو بهاری و خواب دریچه را

                                              از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی


دست مرا که ساقه سبز نوازش است

                                            با برگهای مرده هم آغوش می کنی


گمراه تر ز روح شرابی و دیده را

                                           در شعله می نشانی و مدهوش می کنی


ای ماهی طلایی مرداب خون من!

                                          خوش باد که مستیت، که مرا نوش می کنی



تو دره بنفش غروبی که روز را

                                       بر سینه می فشاری و خاموش می کنی


در سایه ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

                                        او را به سایه از چه سیاه پوش می کنی؟

 

"فروغ فرخزاد"



هیچ جز حسرت نباشد کار من 
بخت بد بیگانه ای شد یار من 
بی گنه زنجیر بر پایم زدند 
وای از این زندان محنت بار من 
وای از این چشمی که می کاود نهان 
روز و شب در چشم من راز مرا 
گوش بر در مینهد تا بشنود 
شاید آن گمگشته آواز مرا 
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست 
فکرت آخر از چه رو آشفته است 
بی سبب پنهان مکن این راز را 
درد گنگی در نگاهت خفته است 
گاه می نالد به نزد دیگران 
کو دگر آن دختر دیروز نیست 
آه آن خندان لب شاداب من 
این زن افسرده مرموز نیست 
گاه میکوشد که با جادوی عشق 
ره به قلبم برده افسونم کند 
گاه می خواهد که با فریاد خشم 
زین حصار راز بیرونم کند 
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد 
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟ 
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم 
نیست پیدا بر لب تبدار تو 
من پریشان دیده می دوزم بر او 
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست 
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست 
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست 
همزبانی نیست تا برگویمش 
راز این اندوه وحشتبار خویش 
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد 
خویشتن را مایه آزار خویش 
از منست این غم که بر جان منست 
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست 
پای در زنجیر می نالم که هیچ 
الفتم با حلقه زنجیر نیست 
آه اینست آنچه می جستی به شوق 
راز من راز نی دیوانه خو 
راز موجودی که در فکرش نبود 
ذره ای سودای نام و آبرو 
راز موجودی که دیگر هیچ نیست 
جز وجودی نفرت آور بهر تو 
آه نیست آنچه رنجم میدهد 
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو


فروغ فرخزاد






من خواب دیده ام که کسی میآید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ  بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی  که خواب نبودم دیده ام

کسی میآید

کسی میآید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست

 

فروغ فرخزاد

اشعار حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم

آوار پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانی‌ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،
کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی‌بریم ، ابریم و نمی‌باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

حسین منزوی





پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد

                                 زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد

خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن :

                                  تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد

اژدهای خفته ای بود آن زمین استوار

                                  زیر پایم ، ناگه از خواب قرون بیدار شد

مرغ دست آموز خوش خوان ، کرکسی شد لاشه خوار

                                  و آن غزال خانگی ، برگشت و گرگی هار شد

گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت

                                   بس که در گلشن شبیخون خزان ، تکرار شد

تا بیاویزد از اینان آرزوهای مرا

                                   جا به جا در باغ ویران ، هر درختی ، دار شد

زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر

                                   کان دل پر آرزو ، از آرزو بیزار شد

بسته خواهد ماند این در هم چنان تا جاودان

                                   گرچه بر وی کوبه های مشتمان ، رگبار شد

زَهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ

                                    ورنه جام روزگار از شوکران ، سرشار شد

 

حسین منزوی




وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو

                               آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو

پاییزها، به دور و  تسلسل رسیده اند

                               از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو

دیری است دیده، غیر حقارت ندیده است

                               بیهوده از شکوه تماشا، سخن مگو

یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!

                               خشکیده بیخ تاک، حریفا!سخن مگو

چون نیک بنگری، همه زو بیوفاتریم

                               با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو

آنجا که دست موسی و هارون به خون هم

                               آغشته گشته، از ید بیضا، سخن مگو

وقتی خدا، صلیب به دوش آمد و گذشت

                               از وعده ی ظهور مسیحا، سخن مگو

آری هنوز پاسخ ان پرسش بزرگ

                              با شام آخر است و یهودا. سخن مگو!

این، باغ مزدکی است، بهل باغ عیسوی!

                              حرف از بشر بزن، ز چلیپا، سخن مگو

ظلمت صریح با تو سخن گفت. پس تو هم

                              از شب به استعاره و ایما، سخن مگو

با آنکه بسته است به نابودی ات، کمر

                              از مهر و آشتی و مدارا، سخن مگو

خورشید ما به چوبه ی اعدام بسته است

                              از صبح و آفتاب در این جا، سخن مگو

 

حسین منزوی


گلوله ای را به یاد ندارم

که به نیّت پوست نازک آزادی

شلیک شده باشد و

سرانجام

به قصد شقیقۀ دژخیم

کمانه نکرده باشد

 

چاقویی را به یاد ندارم

که برای گلوی خوش آواز عشق

از غلاف بیرون زده باشد و

آخر دستۀ خودش را

نبریده باشد

 

حالا،

هر چه می خواهید شلیک کنید و

هر چه می خواهید چاقو بکشید

  

از : حسین منزوی



خالی‌ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفر‌انش
خالی‌ام چون آسمان شب‌زده بی‌اخترانش
خلق، بی‌جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایی و من، مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی نه صبحی
نیمی از آفاقم اما، نیمه‌ی بی‌خاورانش
سرزمین مرگم اینک برکه‌هایش دیدگانم
وین دل طوفانی‌ام دریای خون بی‌کرانش
پیش چشمم شهر را بر سر سیه‌چادر کشیده
روسری‌های عزا از داغ‌دیده مادرانش
عیب از آنان نیست من دل‌مرده‌ام کز هیچ سویی
درنمی‌گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش
جنگ‌جوی خسته‌ام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته‌ای از کشته‌ی هم‌سنگرانش
دعوی‌ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش

 

از : زنده یاد حسین منزوی



مجویید در من ز شادی نشانه

من و تا ابد این غم ِ جاودانه

 

من آن قصه ی تلخ ِ درد آفرینم

که دیگر نپرسند از من نشانه

 

نجوید مرا چشم ِ افسانه جویی

نگوید مرا ، قصّه گوی زمانه

 

من آن مرغ ِ غمگین ِ تنها نشینم

که دیگر ندارم هوای ترانه

 

ربودند جفت مرا از کنارم

شکستند بال ِ مرا ، بی بهانه

 

من آن تک درختم که دژخیم ِ پاییز

چنان کوفته بر تنم تازیانه

 

که خفته است در من فروغ ِ جوانی

که مرده است در من امید ِ جوانه

 

نه دست ِ بهاری نوازد تنم را

نه مرغی به شاخم کند آشیانه

 

من آن بی کران ِ کویرم که در من

نیفشانده جز دست ِ اندوه ، دانه

 

چه می پرسی از قصّه ی غصه هایم ؟

که از من تو را خود همین بس فسانه

 

که من دشت ِ خشکم که در من نشسته است

کران تا کران ، حسرتی بی کرانه

 

 از : حسین منزوی



بشنو اکنون که زیر زخم تبر

این درخت جوان ، چه می گوید :

هر نهالی که بر کنند ،

به جاش

جنگلی سرکشیده ، می روید

های جلاد سروهای جوان !

ای رفیق ِ همیشه ی تیشه !

باش تا برکـَـنیم ات از ریشه !

 

 

از : حسین منزوی




نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟

زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟

 

بـــا شما طـــــــــی‌‏کـــــرده‌‏ام راه درازی را

خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟

 

راه ششصدســاله‌‏ای از دفتر "حــافظ"

تا غزل‌‏های شما، ها! می‌‏شناسیدم؟

 

این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است

من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

 

پایره وارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم

 

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را

همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

 

اینچنین  بیگــــانه از من  رو  مگردانید

در مبندیدم به حاشا!، می‌‏شناسیدم!

 

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم

 

اصل  من بــــودم ,  بهــانه بود  و فرعی بود

عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌‏شناسیدم؟

 

در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!

من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم

 

مسخکرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام

با همیندیدار حتیمی‌‏شنـاسیدم

 

من همانم, آَشنــای سال‌‏هـای دور

رفته‌‏ام از یادتان!؟ یا می‌‏شناسیدم!؟

 

  از : حسین منزوی





حسین منزوی (۱ مهر ۱۳۲۵ - ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳) شاعر ایرانی است. او که بیشتر به عنوان شاعری غزل‌سرا شناخته شده است، در سرودن شعر نیمایی و شعر سپید هم تبحر داشت.او در یکم مهر سال ۱۳۲۵ در شهر زنجان و خانواده‌ای فرهنگی زاده شد. در سال ۱۳۴۴ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد. سپس این رشته را رها کرد و به جامعه‌شناسی روی آورد اما این رشته را نیز ناتمام گذاشت. نخستین دفتر شعرش حنجره زخمی تغزل در سال ۱۳۵۰ با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسید و با این مجموعه به عنوان بهترین شاعر جوان دوره شعر فروغ برگزیده شد. سپس وارد رادیو و تلویزیون ملی ایران شد و در گروه ادب امروز در کنارنادر نادرپور شروع به فعالیت کرد.

چندی مسئول صفحه شعر مجله ادبی رودکی بود و در سال نخست انتشار مجله سروش نیز با این مجله همکاری داشت. در سال‌های پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و تا زمان مرگ در این شهر باقی‌ماند. وی سرانجام در روز شانزدهم اردیبهشت سال ۱۳۸۳ در بیمارستان رجایی تهران بر اثر آمبولی ریوی درگذشت و در کنار آرامگاه پدرش در زنجان به خاک سپرده شد.
شناخت‌نامۀ حسین منزوی در کتابی با نام از ترانه و تندر به اهتمام مهدی فیروزیان (انتشارات سخن، ۱۳۹۰) منتشر شده است.

اشعار محمدعلی رستمی

فصل سوم سالی صبور


هنوز


موازی راه ایستاده ام


یادم بماند آفتاب


سر از کدام سو زده امروز


هوای آمدنت


مرا دوباره گرفته است ...

 

محمد علی رستمی




نوباوه جوان شود ٬ جوان پیر شود

حق است  پیر هم زمینگیر شود

 

من منکر قانون طبیعت نشوم

ترسم که برای عاشقی دیر شود

 

محمد علی رستمی




چشم در چشم

مثل گرگها

مقابل نشستیم

غافل از این که

در خوردن آدمها ،

چشمهایت

حریص تر بودند ...


محمد علی رستمی



در باغ تو گل وا شده، از باغبانی دیگر است

زیبایی ویرانه ات از نکته دانی دیگر است

 

فرهاد بودم کوه بود ، من راه بر کوهت زدم

این راه هموار تو از کوی و مکانی دیگر است

 

دیوار ما کوتاه بود ، کوتاهتر هم می شود

دیوار تو بالا شده ، از نردبانی دیگر است

   

در را مبند ای باغبان ، زیرا نمی دانی هنوز

فردا نیازت بیشتر بر دوستانی دیگر است

 

این روزها پایان شود از همدلی غافل مشو

این باغ مهرش بیشتر بر باغبانی دیگر است


محمد علی رستمی




وقتی طوفان می‌آید


همه چیز را با خود می‌برد


حتی سایه ات را ،


حالا بدون سایه برگشته‌ام و


بدنبال نسیم می‌گردم !


محمد علی رستمی (وصال)






اینجا نیامدی و ندیدی که کیستم

در خشکسال عاطفه نم نم گریستم

 

جنگل به احترام گلی قد کشید و سوخت

من هم خدا کند که به پایت بایستم


محمدعلی رستمی



داد از من و تو ، حاصل اگر داد نباشد

می شد که زمین شاهد بیداد نباشد

 

قانع نشده چشم من از باغ تو هرگز

سیبی که به رنگش نگرم شاد نباشد

 

ای کاش زمین شوق تکامل کند ، ای کاش

سرخوش شود و در پی امداد نباشد

 

با قحطی و آواره گی جنگ ستیزد 

عمری که فنا رفته و برباد نباشد

 

امروز لبت وا شود از شادی فردا

زشتی و بدی در پی بنیاد نباشد

 

ای کاش دلم روی دلت بند پذیرد

اندوه "وصالت" دگر "ای داد" نباشد

 

محمد علی رستمی "وصال"  تیرماه ۱۳۹۲






در یک غروب غمزده در پشت پنجره

یادش بخیر!

خاطره ها را قدم زدیم

آنجا که التهاب شکفتن نمرده بود

دیدی چه زود

خاطره هامان بزرگ شد !

 

از محمد علی رستمی

 





تا وقت سحر به ره سپارید مرا

 من رفتنی ام نگه مدارید مرا

 

حالا که هوای تازه ای می آید

بهتر که به حال خود گذارید مرا

 

از : محمد علی رستمی




 سلامم ماند  از یاران نیامد     

دلم دریا شد و طوفان نیامد

 

چرا گیتی چنین زایید ما را

که "عشق آسان" شد و آسان نیامد

 

من و نی از "نیستان" دور ماندیم

نیستان دود شد باران نیامد

 

به سختی کرد عادت درد هستی

طبیب آمد دلا درمان نیامد

 

چرا من بی سبب فریاد کردم

که گرگ آمد ولی چوپان نیامد

 

درون کوره راهی تا دم صبح

 فقط دیو آمد و انسان نیامد

 

ز اول مشت من وا شد برایت

نوشتم «آب ، بابا » ... نان نیامد

 

قطار برزخی فریاد سر داد

خطر آمد ، چرا دهقان نیامد

 

دیماه 1390 - محمد علی رستمی ( وصال )






محمد علی رستمی در سوم مرداد ۱۳۳۹ در شهر میانه متولد شد او دوره ی ابتدایی را در دبستان بحری میانجی شهر میانه تحصیل نمود .  به عنوان اولین فرزند یک خانواده پرجمعیت از همان سالهای نوجوانی مجبور بود برای تامین کمک خرجی خانواده کنار تحصیل کار هم بکند ٬ سال ۱۳۵۳ درحالی که بیش از چهارده سال نداشت  راهی دیار غربت شد و همان جا بود که معنای واقعی تبعیض را از عمق وجود احساس کرده و برای بیان احساسات درونی دست به قلم شد و نویسندگی پیشه کرد . در اوایل ورود به دبیرستان چندین نمایشنامه با درونمایه انقلابی نوشت و در تنها سالن نمایش شهر به صحنه برد . به دلیل ماهیت افشاگرانه نمایشنامه ها استقبال زیادی از کارهای او می شد ولی خیلی زود از ادامه ی کارش جلوگیری کردند . به خاطر علاقه به شغل معلمی بعد از اتمام سال دوم دبیرستان در دانشسرای مقدماتی مراغه ثبت نام کرده و برای ادامه ی تحصیل به شهر مراغه مراجعه نمود . تحصیل در مراغه مصادف بود با جریان پیروزی انقلاب اسلامی و رستمی نیز در جریان مبارزات مردم ایران فعالیت هایی نیز انجام داد که مهمترین آنها نوشتن نمایشنامه صید و اجرای آن با همکاری هنرمندان مراغه ای بشمار می رود ٬ بعد از استخدام در آموزش و پرورش در جریان خدمت سی ساله تلاش زیادی جهت ارتقای فرهنگی منطقه انجام دادند . ایشان در حین خدمت توانست در رشته علوم تربیتی مدرک لیسانس بگیرد .  به دلیل انجام فعالیت های شاخص از جمله برگزاری چندین همایش در سطح کشوری و جدیت در پست های کارشناسی مختلف توانسته حدود ۵۰ مورد لوح تقدیر استانی و کشوری دریافت نماید . و اینک در قالب های متعدد ادبی شعر می سراید و اشعار زیادی از ایشان  در مجلات و نشریات محلی و کشوری به چاپ رسیده است ٬ همچنین تا کنون چهار جلد کتاب داستان و شعر از ایشان چاپ و منتشر شده است که عبارتند از :

۱ - تا آسمان تا خدا    ۲ - سینیق کورپو       ۳ - خیال محال      

۴ - خورشید خاموش 

اشعار محمدعلی بهمنی

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز

که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز

 

تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ

رفاقتی است میان من و تو و پاییز

 

به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من

به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز

 

نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند

چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز

 

اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین

مطیع برق پیام توام، بگو برخیز

 

مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان

که وا نمی شود این قفل با کلید گریز



محمدعلی بهمنی




دریا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

 

خواهر سلام ! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

 

خواهر ! زمان زمان برادرکشی است باز

شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش

 

می خواهم اعتراف کنم : هر غزل که ما

با هم سروده ایم , جهان کرده از برش

 

با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون

_ شعری _ که دوست داشتی از خود رهاترش

 

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم

حس می کنم که راه نبردم به باورش

 

دریا ! منم _ همو که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

 

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها

خون می خورند از رگ در خون شناورش

 

خواهر ! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش

 

دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانه ای از قهر خواهرش



محمد علی بهمنی




در این زمانه بی های و هوی لال پرست 
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست 
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را 
برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگهای مردابی 
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟ 
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند 
به پای هرزه علفهای باغ کال پرست 
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست 
کمال دار برای من کمال پرست 
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست
 
محمد علی بهمنی




خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان ها

تپش تب‌زده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد 

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

منکه حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید


محمدعلی بهمنی




اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است 

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟


محمدعلی بهمنی




با همه ی بی سر و سامانیم

باز به دنبال پریشانیم

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنیم

آمده ام تا تو نگاهم کنی

عاشق آن لحظه ی طوفانی ام

دل خوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانیم

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانیم

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانیم

خوب ترین حادثه میدانمت

خوب ترین حادثه میدانی ام ؟

حرف بزن بغض مرا باز کن

دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن ، حرف بزن سالهاست 

تشنه ی یک صحبت طولانی ام.. 

ها...به کجامی کشیم خوبِ من؟

ها...نکشانی به پشیمـــــانی ام!

محمد علی بهمنی




محمد علی بهمنی :


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را


چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ "نه" گفتنمان را که شنیدیم

وقت است بنوشیم از این پس "بله" ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یکبار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من، از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را


جوابیه شعر از محمد علی رستمی :

ازبس که تلمبار نمودم گله ها را

دیگر نبودحوصله ای حوصله ها را

تا زودتر ازشایعه آیم به سراغت

بنگر که گره می زنم این فاصله ها را

نه گفتن و راحت شدن ازمخمصه ها بود

انکار نمودیم اگر ما بله ها را

گفتی به غزل این سخن از عقل میندیش

تا عشق کند حل همه ی مسئله ها را

عاشق شدم و بیشتر از آینه خوردم

افسوس تماشا و غم زلزله ها را

بگذار که تا جغد نشیند به خرابه

شایسته پرواز بدان چلچله ها را

از بهر فریب دل ما زلف و خط و خال

سودی ندهد جمع کن اینک تله ها را

دل سلسله زلف ترا نیک پسندید

آشوب مکن دست مزن سلسله ها را

گفتی غزلی به من یا دلکش و دیدم

ازشش جهت این هلهله ها غلغله ها را

تاشعر دلت ساخته گردد چو یکی فرش

باید که گره می زده ای حوصله ها را

تو درد سرودی و دلم شعر لقب داد

بی درد چه فهمد دگر این مرحله ها را

پرزخم ترینم تو بدان لطف سرایش

بهبود نما اندکی از آبله ها را

دانیم ترابغض گلوگیر شد ارنه

یک آه تو نابود کند حرمله ها را

هرجا که غزل خواندم و یا شعر سرودم

دیدیم کف و لبخند ز مردم صله ها را

از : محمد علی رستمی




دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

 

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست

 

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافیست



محمد علی بهمنی






نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست 
نگران نباشید
یا با او

باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم.

محمدعلی بهمنی




ناگهان دیدم که دورافتاده‌ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم

ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم

ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم

ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم

می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم

آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟

سوز سردی می‌کشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم

می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم

خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم
می‌شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم

می زنم لبخند و برمی‌خیزم از خاک و بدینسان
می‌شود آغاز فصل دیگری از داستانم



محمد علی بهمنی





اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم


دلم برای خودم تنگ میشود ، آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم


نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم


چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم : انگار کوه کن بودم


من آن زلال پرست ام در آب گندِ زمان

که فکر صافی یِ آبی چنین لجن بودم


غریب بودم و گشتم غریب تر اما:

دلم خوش است که در غربت وطن بودم


"محمدعلی بهمنی"




من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم 

یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم 

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم 


محمدعلی بهمنی



رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم

۳۶۵ حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

 

قهوات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم

دیده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم

 

یک نفر از غبار می آید مژده تازه تو تکرا ری ست

یک نفر از غبار آمد و زد زخمهای همیشه بر بالم

 

باز در جمع تازه اضداد حال و روزی نگفتنی دارم

هم نمی دانم از چه می خندم، هم نمی دانم از چه می نالم

 

راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشا ییست

به غریبی قسم نمی دانم چه بگویم جز اینکه خوشحالم

 

دوستانی عمیق آمده اند، چهره هایی که غرقشان شده ام

میوه های رسیده ای که هنوز من به باغ کمالشان کالم

 

چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمی خوانم

شاید از بس صدایشان زده ام دوست دارند دوستان لالم


محمدعلی بهمنی





نتوان گفت که این قافله وا می ماند

                              خسته و خفته از این خیل جدا می ماند

این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی

                              این سفر همره تاریخ به جا می ماند

دانه و دام در این راه فراوان امّا

                              مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند

می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما

                              همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند

بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش

                              نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند

بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما

                              مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند

 

محمد علی بهمنی




گاهی دلم برای خودم تنگ می ­شود

                                 وقتی حضور آینه کمرنگ می شود

وقتی میانه­ ی بلوا سکوت دوست،

                                 در جان گوش­های کَرَم زنگ می­ شود

گاهی که از پس تکرار بی­ سود لحظه ­ها،

                                 نجوای کوچیدن از قفس آهنگ می­ شود

این­جا نه جای ماندن خوبان راستگوست

                                 هرکس که دم زند ز حق آونگ می­ شود

نفرین بر این زمانه که در چرخ روزگار،

                                 هر لحظه صد خیانت و نیرنگ می­ شود

در دست­های آلوده انسان قرن ما

                                 برگ برگ تاریخ  پر از ننگ می ­شود

وقتی که سخت غرقه­ ام در این سیر قهقرا

                                 آری، دلم برای خودم تنگ می­ شود….


 محمدعلی بهمنی




تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

                             گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را

                             بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من ! بر من مگیر این خودستایی را که بی شک

                             تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

                              تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من بیندیش

                              لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

                              شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را

                               در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

                               اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

 

محمد علی بهمنی




از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام

                                    از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

                                     امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

 دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

                                     آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام

 بیزارم از خموشی تقویم روی میز

                                    وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

                                    از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

 تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

                                     از حال من مپرس که بسیار خسته ام



 محمد علی بهمنی





محمدعلی بهمنی زادهٔ ۲۷ فروردین ۱۳۲۱ شاعر و غزل‌سرای ایرانی است. بسیاری بر این عقیده‌اند که غزل‌های او وام‌دار سبک و سیاق نیما یوشیج ست. نخستین شعر بهمنی در سال ۱۳۳۰، یعنی زمانی که او تنها ۹ سال داشت، به چاپ رسید. وی دربارۀ تولّد خود می‌گوید: «دو ماه به زمان تولّدم باقی‌مانده بود، که برادرم در دزفول بیمار می‌شود. خانواده هم از این فرصت استفاده می‌کنند تا به عیادتش بروند. این است که در قطار به‌دنیاآمدم و در شناسنامه‌ام درج شد متولّد اندیمشک، چون دایی من در ثبت احوال آن منطقه بود، شناسنامه‌ام را همان زمان می‌گیرد. البتّه زیاد آنجا نبودم، همان زمان ۱۰ روز یا یک‌ماه را در آنجا سپری کردیم، در اصل تهرانی هستیم. پدرم برای ده ونک و مادرم برای اوین است. در اصل ساکن خود بندرعباس بودیم. دوران کودکی را تهران، بخش شمیرانات، شهر ری، کرج و... به‌صورت پراکنده بودیم، چون پدرم شاغل در راه‌آهن بود، مأموریت‌های ایستگاهی داشتند.از سال ۱۳۵۳ به بندر عباس رفتم.»

او در چاپخانه با فریدون مشیری که آن روزها مسؤول صفحۀ شعر و ادب هفت‌تار چنگ مجلۀ روشنکفر بود، آشنا شد و نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰، یعنی زمانی که او تنها ۹ سال داشت، در مجلۀ روشنفکر به چاپ رسید. شعرهای وی از همان زمان تاکنون به‌طور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف و جُنگ‌ها، انتشار یافته‌است.

بهمنی از سال ۱۳۴۵ همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و برنامۀ صفحۀ شعر را با همکاری شبکه استانی خلیج فارس ارائه داده‌است. بهمنى در سال ۱۳۷۴ همکارى خود را با هفته‌نامۀ ندای هرمزگان آغاز مى‌کند و صفحه‌اى تحت عنوان تنفس در هواى شعر را هر هفته در پیشگاه مشتاقان خود قرار مى‌دهد.

وی از سال ۱۳۵۳ ساکن بندرعباس شد و پس از پیروزی انقلاب، به تهران آمد و مجدداً در سال ۱۳۶۳ به بندرعباس عزیمت کرد و در حال حاضر نیز، ساکن همانجاست. محمدعلی بهمنی مسؤول چاپخانۀ دنیای چاپ بندرعباس و مدیر انتشارات چی‌چی‌کا (در گویش بندرعباسی به معنی قصّه) در بندرعباس است.