اشعار مهدی اخوان ثالث

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است 
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!


مهدی اخوان ثالث





چون سبویی ست پر از خون، دل بی کینهٔ من
این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من
زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد، آیینهٔ من
کهکشان‌ها همه با آتش و خون، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینهٔ من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینهٔ من
با می ِ ناب ِ مغان، در خم ِ خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینهٔ من


مهدی اخوان ثالث




فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان‌تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان!‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود


مهدی اخوان ثالث





شب از شب‌های پاییزی ست
از آن همدرد و با من مهربان شب‌های اشک آور
ملول و خسته دل گریان و طولانی
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی
من این می‌گویم و دنباله دارد شب
خموش و مهربان با من
به کردار پرستاری سیه پوش پیشاپیش،‌ دل بر کنده از بیمار
نشسته در کنارم، اشک بارد شب
من این‌ها گویم و دنباله دارد شب


مهدی اخوان ثالث






در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم
کلاغی روی بام خانهٔ همسایهٔ ما بود
و بر چیزی، نمی‌دانم چه، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می‌زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می‌خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می‌کرد
که در آن موج‌ها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
شیرین‌تر از شهد و شکر می‌کرد
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موج‌ها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار و پودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوهٔ پوسیده‌اش را جار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می‌پژمرد و می‌رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
به غارت با شتابی آشنا می‌برد و می‌رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می‌دانم چرا خواست
و می‌دانم که پوچ هستی و این لحظه‌های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست


مهدی اخوان ثالث






باغ بود و دره چشم انداز پر مهتاب
ذات‌ها با سایه‌های خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب
چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب
و آب و نرم‌های نسیم و جیرجیرک‌ها
پاسداران حریم خفتگان باغ
و صدای حیرت بیدار من من مست بودم، مست
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه می‌آمد
آب
یا نه، چه می‌رفت، هم زانسان که حافظ گفت، عمر تو
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم
مست بودم، مست سر نشناس، پا نشناس، اما لحظهٔ پاک و عزیزی بود
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده
قبله، گو هر سو که خواهی باش
با تو دارد گفت و گو شوریدهٔ مستی
مستم و دانم که هستم من
ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟


مهدی اخوان ثالث






شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یک شب پاک اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیک پنداری
هر کسی با خویش تنها بود
ماه می‌تابید و شب آرام و زیبا بود
جمله آفاق جهان پیدا
اختران روشن‌تر از هر شب
تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا
اینک این پرسنده می‌پرسد
پرسنده: من شنیدستم
تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو، مزدک!‌ چه می‌دانی؟
آن سوی این مرز ناپیدا
چیست؟
وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست؟
مزدک: من جز اینجایی که می‌بینم نمی‌دانم
پرسنده: یا جز اینجایی که می‌دانی نمی‌بینی
مزدک: من نمی‌دانم چه آنچه یا کجا آنجاست
بودا: از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می‌رفت
زرتشت: آه، مزدک! کاش می‌دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا، اهورا نیز
بودا: پهندشت نیروانا نیز
پرسنده: پس خدا آنجاست؟
هان؟
شاید خدا آنجاست
بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست


مهدی اخوان ثالث





از تهی سرشار
جویبار لحظه‌ها جاری ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من
زندگی را دوست می‌دارم
مرگ را دشمن
وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه‌ها جاری


مهدی اخوان ثالث






همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خندهٔ خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژالهٔ ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور به بینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امیدهایی که در او بسته دلت، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند، نماند


مهدی اخوان ثالث





ما چون دو دریچه، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آیینه بهشت، اما ... آه
بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه‌ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد


مهدی اخوان ثالث






با همین چشم، همین دل
دلم دید و چشمم می‌گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست،‌زیباست،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل، همین چشم
چشمم دید، دلم می‌گوید
آن قد که زشتی گوناگون است،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است،‌ زشت است،‌ زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت، همه چیز و هیچ چیز
و هیچ، هیچ، هیچ، اما
با همین چشم‌ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچک‌تر است
از همه کوچک‌تر
و با همین دل و چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگ‌تر است
از همه بزرگ‌تر
شاید همه آرزوها بزرگند، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشم‌هایم
همیشه


مهدی اخوان ثالث





قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو.، فریب
قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، ای! کجا رفتی؟ ای
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند


مهدی اخوان ثالث





در میکده‌ام، چون من بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده‌ام سویش دست
باید امشب ببوسم این ساقی را
کنون گویم که نیستم بیخود و مست
در میکده‌ام دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست
مجروحم و مستم و عسس می‌بردم
مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟


مهدی اخوان ثالث





سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است 
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است 
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت 
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم 
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور 
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور 
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم 
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست 
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است 
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است


مهدی اخوان ثالث






شاعر بزرگ پارسی ، مهدی اخوان ثالث در سال ۱۳۰۷ در توس نو مشهد چشم به جهان گشود . پدرش از مردم یزد بود که در جوانی به مشهد مهاجرت کرد و در این شهر سکونت اختیار نمود و در آنجا با دختری به نام مریم ازدواج کرد و به شغل داروهای گیاهی و سنتی اشتغال ورزید .اخوان به هنگام تولد با یک چشم وارد این جهان شد اما پس از مدتی چشم دیگر او به روی عالم و آدم باز شد . مهدی اخوان ثالث ، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و در سال ۱۳۲۶ دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان برد و همان جا در همین رشته آغاز به کار کرد در سال 1327 شمسی وارد تهران شد و به خدمت وزارت فرهنگ درآمد و در این شهـر و اطراف آن (کریم آباد ورامین) به تـدریس پـرداخت. اخوان در سال 1329 با ایران ( خدیجه ) اخوان ثالث ، دختر عمویش ازدواج نمود . حاصل این ازدواج سه دختر به نام های لاله ،لولی ، تنسگل و سه پسر به نام های توس ، زردشت و مزدک علی می باشد. از حوادث دلخراش دوره ی زندگی اخوان می توان مرگ دو فرزندش را نام برد. در سال 1342 تنسگل دختر سوم وی هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود فوت کرد و در سال 1353 دختر اولش لاله در رودخانه کرج غرق گردید و این دو واقعه ضربه ی سختی بر او وارد کرد اخوان چـند بار به زندان افـتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تـبعـید شد. درسال 1333 برای بار چـندم، به اتـهام سیاسی، زندانی شد. پس از آزادی از زندان (سال 1336) به کار در رادیو پـرداخت، و مدتی بعـد به تـلویزیون خوزستان مـنـتـقـل شد . در سال 1353 از خوزستان به تـهـران بازگـشت و این بار در رادیو تـلویزیون به کار پـرداخت. در سال 1356 در دانـشگـاه های تـهـران، ملی و تـربـیت معـلم به تـدریس شعـر دوره سامانی و معـاصر روی آورد؛ و دو سال بعـد، در سازمان انـتـشارات و آموزش انـقـلاب اسلامی (فرانکـلین سابق) به کار پـرداخت و سرانجام در سال 1360 بدون حـقوق و با محـرومیت هـمیشگـی از تمام مشاغل دولتی، بازنـشسته شد. در سال ۱۳۶۹ به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ ۴ تا ۷ آوریل برای نخستین بار به خارج رفت .مهدی اخوان ثالث در روز یکشنبه 4 شهریور 1369 در بیمارستان مهر تهران بدرود حیات گفت و پیکرش را به مشهد انتقال دادند و در جوار آرامگاه فردوسی در باغ توس به خاک سپردند .

اشعار مهدی سهیلی

دیرینه سالهاست که در دیدگاه من -

شبهای ماهتاب چو دریاست آسمان

وین تک ستاره های درخشان بیشمار -

سیمین حبابهاست که بر سطح آبهاست

*****

در دیدگاه من -

این ماه پرفروغ که بیتاب می رود

سیمینه زورقیست که بر آب می رود

رخشان شهابها که پراکنده می خزند -

هستند ماهیان سبکخیز گرمپوی -

کاندر پی شکار، شتابنده می خزند.

*****

در دیدگاه من -

دریاست آسمان و ندارد کرانه ای

جز بی نشانگی -

از ساحلش نبوده خرد را نشانه ای

گفتم شبی به خویش:

این آسمان پیر -

بحریست بیکرانه ولی چشم من مدام -

دنبال ناخداست

پس ناخدا کجاست؟

در گوش من چکید صدایی که نرم گفت:

دریاست آسمان و در آن ناخدا "خداست"


مهدی سهیلی





خدا یا بشکن این آئینه ها را

که من از دیدن تو آئینه سیرم

مرا روی خوشی از زندگی نیست

ولی از زنده ماندن نا گزیرم

از آن روزیکه دانستم سخن چیست ـــ

همه گفتند: این دختر چه زشت است

کدامین مرد ، او را می پسندد؟

دریغا دختری بی سرنوشت است.

***

چو در آئینه بینم روی خود را

در آید از درم، غم با سپاهی

مرا روز سیاهی دادی ،اما

نبخشیدی به من چشم سیاهی

***

به هر جا پا نهم ، از شومی بخت ـــ

نگاه دلنوازی سوی من نیست

از این دلها که بخشیدی به مردم ـــ

یکی در حلقه گیسوی من نیست

***

مرا دل هست ، اما دلبری نیست

تنم دادی ولی جانم ندادی

بمن حال پریشان دادی، اما ـــ

سر زلف پریشانم ندادی

***

به هر ماه رویان رخ نمودند ـــ

نبردم توشه ای جز شرمساری

خزیدم گوشه ای سر در گریبان

به درگاه تو نالیدم بزاری

***

چو رخ پوشم ز بزم خوب رویان ـــ

همه گویند : که او مردم گریز است

نمیدانند، زین درد گرانبار ـــ

فضای سینه من ناله خیز است

***

به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ

نگینش دختر ی ناز آفرین بود

ز شرم روی نا زیبا در آن جمع ـــ

سر من لحظه ها بر آستین بود

***

چو مادر بیندم در خلوت غم ـــ

ز راه مهربانی مینوازد

ولی چشم غم آلوده اش گواهست

که در اندوه دختر می گدازد

***

ببام آفرینش جغد کورم

که در ویرانه هم ، نا آشنایم

نه آهنگی مرا  ،تا نغمه خوانم ـــ

نه روشن دیده ای ، تا پرگشایم

***

خدایا ! بشکن این آئینه هارا

که من از دیدن آئینه سیرم

مرا روی خوشی از زندگی نیست

ولی از زنده ماندن ناگزیرم

***

خداوندا !خطا گفتم ، ببخشای

تو بر من سینه ای بی کینه دادی

مرا همراه روئی نا خوشایند ـــ

دلی روشنتر از آئینه دادی

***

مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ

ولی سیرت پرستان میستایند

به بزم پاکجانان چون نهم پای

در دل را به رویم می گشایند

***

میان سیرت وصورت ،خدایا ! ـــ

دل زیبا به از رخسار زیباست

بپاس سیرت زیبا ، کریما! ـــ

دلم بر زشتی صورت شکیباست.


مهدی سهیلی





بود سوزی در آهنگم خدایا!

تو میدانی که دلتنگم خدایا!

دگر تاب پریشانی ندارم

نه از آهن،نه ازسنگم خدایا


مهدی سهیلی





هر جا کسی با خاطری خرم نشسته است

در خنده هایش، پرده غم نشسته است

اندوه هم در دل نماند جاودانه

زیرا « غم و شادی » کنار هم نشسته است

شاید نپاید، زانکه شادی چون چراغی

در رهگذار صر صر ماتم نشسته است

هر جا که دیدم ـ در کنار « شادمانی »

«‌ اندوه » در جان بنی آدم نشسته است


مهدی سهیلی




روزگاری رفت و من در هر زمان ـ

آزمودم رنج « غربت » را بسی

درد « غربت » میگدازد روح را

جز « غریب » این را نمیداند کسی

 

هست غربت گونه گون در روزگار

محنت غربت بسی مرگ آور است

از هزاران غربت اندوه خیز

غربت « بی همزبانی » بدتر است


مهدی سهیلی





آهوان را هر نفس از تیرها فریادهاست

لیک صحرا پر ز بانگ خنده صیادهاست

 

گل بغارت رفت و چشم باغبان در خون نشست

بسکه از جور خزان بر باغها بیدادهاست

 

غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد

هر پر بلبل که بینی نقشی از آن یادهاست

 

باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز

های های زاریش در هوی هوی بادهاست

 

گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک

لب فرو بستم ولی در سینه ام فریادهاست


مهدی سهیلی





به نامردمان مهر کردم بسی

نچیدم گل مردمی از کسی

 

بسا کس که از پا در افتاده بود

سراسر توان را زکف داده بود

 

نه نیروش در تن، نه در مغز، رای

دو دستش گرفتم که خیزد بپای

 

چو کم کم به نیروی من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ

 

بحیلت گری خنجری از پشت زد

بخونم ز نامردی انگشت زد

 

شکستند پشتم نمکخوار گان

دورویان بیشرم و پتیارگان

 

گره زد بکارم سر انگشتشان

تبسم بلب، تیغ در مشتشان

 

ندارم هراسی ز نیروی مشت

مرا ناجوانمردی خلق، کشت

 

محبت به نامرد، کردم بسی

محبت نشاید به هر ناکسی

 

تهی دستی و بیکسی درد نیست

که دردی چو دیدار نامرد نیست


مهدی سهیلی




در این غم سرا غمگساری نبود 
بسی ناله کردیم و یاری نبود 
اگر لحظه یی خنده بر لب نشست 
در آن خنده ها اعتباری نبود 
همه عمر ما در زمستان گذشت 
به یک روز آن هم بهاری نبود 
به هر جمع رفتم پریشان شدم 
که جز مردم سوگواری نبود 
بسا زنده دیدم در این خاکدان 
که کاشانه اش جز مزاری نبود 
یکی گرد برخاست از این کویر 
دریغا که با آن سواری نبود 
تو گفتی دگر می شود روزگار 
دگر شد ولی روزگاری نبود 
مرا مرگ بهتر از این زندگیست 
که در جبر آن اختیاری بود 
دلت را مکن رنجه از برد و باخت 
که این زندگی جز قماری نبود


مهدی سهیلی




چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی ؟ 
خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی ؟ 
به هر لب دعای تو فرشته بوسه می زند 
برای درد بی امان چرا دعا نمی کنی 
ز پرنیان بسترت شبی جدا نبوده یی 
پرند خواب را ز خود چرا جدا نمی کنی 
به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند 
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی 
سحر ز باغ ناله ها گل مراد می دمد 
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی 
دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود 
پرنده ی اسیر را چرا رها نمی کنی 
ز اشک نقره فام خود به کیمیای نیمشب 
مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی 
به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده یی 
که روزی عجز و بندگی به کبریا نمی کنی


مهدی سهیلی



مهدی سهیلی که شعر تاثیرگذار و زیبای « دختر زشت » را سرود ؛ در تاریخ هفتم تیرماه سال 1303 در خیابان مولوی تهران در خانواده ‌ای مذهبی به دنیا آمد ، پدرش غلامرضا از نوادگان حاج اکبر سمنانی از شاعران بزرگ معاصر و نیای مادرش « اصفهانی » بود . مادر مهدی سهیلی به نوباوگان قرآن درس می‌داد . مهدی سهیلی در کودکی به مکتب رفت : پس از پایان تحصیلات ابتدایی به فراگرفتن علوم قدیمیه و صرف و نحو عربی و منطق و معانی نزد استادان فن پرداخت و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام آباد به پایان آورد . سپس وارد خدمات مطبوعاتی و روزنامه نگاری شد . مهدی سهیلی نام خانوادگی خود را از حاجی علی اکبری سمنانی به سهیلی در سال 1322 تغییر داد . مهدی سهیلی مدت دو سال برای امرار معاش خانواده به عنوان حسابدار در حجره یکی از تجار بازار حسابداری کرد  . مهدی سهیلی فعالیت مطبوعاتی خود را از سال 1323 آغاز کرد و آثار زیادی را در نظم و نثر در بسیاری از نشریات از جمله : توفیق ، اطلاعات ، اطلاعات هفتگی ، مجله سپید و سیاه ، روشنفکر ، تهران مصور و زن روز به چاپ رساند . سهیلی به زبان عربی تسلط داشت و با زبان انگلیسی نیز آشنا بود  . مهدی سهیلی از حدود سال 1325 صبح ‌ها در رادیو ، قرآن می ‌خواند و پس از آن در سال 1335 به دعوت مدیر کل وقت اداره کل انتشارات و تبلیغات برای همکاری به رادیو دعوت شد  . برنامه « گفتنی‌ها » اولین برنامه‌ ای بود که نوشتن آن را به عهده گرفت ، بعدها پس از طرح و تنظیم برنامه « شما و رادیو » برای این برنامه مطلب می ‌نوشت . مهمترین برنامه ‌ای که مهدی سهیلی در آن شرکت داشت برنامه « مشاعره » بود که سال ها از رادیو پخش می ‌شد . این برنامه بنا به پیشنهاد مهدی سهیلی طراحی و راه اندازی شد زیرا او معتقد بود مشاعره می ‌تواند نگهدارنده فرهنگ قومی و ملی ما باشد . چون اگر قبول داشته باشیم که حافظ ، مولوی ، نظامی ، عطار ، فردوسی و سعدی از افتخارات ایران و از حماسه های جاویدان ایران و ایران زمین هستند پس باید این را هم قبول داشته باشیم که هرگونه فرصتی برای تکرار و ارایه آثار ، خود به خود کمکی است در جهت بزرگداشت آن افتخارات و حماسه ‌ها . مهدی سهیلی پس از انتقال آقای اسماعیل نواب صفا ( شاعر و ترانه سرا ) به رشت ، سرپرست برنامه ی کاروان شعر و موسیقی شد و مدت ده سال از سال 1341 تا 1351 تهیه و تنظیم این برنامه را به عهده داشت  .

مهدی سهیلی در سال 1347 با انتشار کتاب اشک مهتاب برگ زرینی را به دفتر افتخارات خود افزود ؛ استقبال عجیب مردم از این مجموعه شعر در تاریخ کتاب جدا بی سابقه بود و هیچ ناشری به خاطر ندارد که دو هزار نسخه از مجموعه شعری به مدت دو ماه آنچنان نایاب شود که شیفتگان فراوانش با کوشش بسیار از به دست آوردنش بی نصیب بمانند . با استقبال اعجاب انگیز مردم از اشک مهتاب بر همگان مسلم شد که آثار مهدی سهیلی در میان مردم شعر دوست و سخن شناس ایران پایگاهی بس عظیم و ارجمند دارد . مهدی سهیلی گرایشات مذهبی داشت و شاهد آن برنامه مذهبی ، عرفانی « دریچه‌ ای به جهان روشنایی » بود که به پیشنهاد و طراحی او تصویب شد و در ماه مبارک رمضان سال 1355 از رادیو پخش شد  . سهیلی سی سال در رادیو ایران به نمایشنامه ‌نویسی ، اجرای کارشناسانه ی برنامه‌ های ادبی چون شعر و زندگی و بزم شاعران اشتغال داشت  .چند اثر مهدی سهیلی در سال 1957 میلادی در شوروی ( مسکو ) ترجمه و منتشر شد  .مهدی سهیلی علاوه بر اشعار جدی و رسمی خود ، سروده‌ های فکاهی و طنزی دارد که نشان از شوخ طبعی اوست  . مهدی سهیلی دارای پنج فرزند به نام های سروش ، سهیلا ، سها ، سامان ، سهیل است .  مهدی سهیلی سرانجام در 16 مرداد سال 1366 در سن 63 سالگی غروب زندگانی اش فرارسید .

اشعار محمد شمس لنگرودی

دلتنگی

          خوشه ی انگور سیاه است

لگد کوبش کن

لگد کوبش کن

بگذار سر بسته بماند

مستت می کند

                این اندوه.        

 

شمس لنگرودی




باران خزانی بر بام

باد

آکنده اندوه

تکه های بهار را که در قلبم جا نهادی

کجا بگذارم؟

 

شمس لنگرودی




آسان است برای من

که خیابانها را تا کنم و در چمدانی بگذارم

که صدای باران را، به جز تو کسی نشنود

به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه من آورد

آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم

و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود

آسان است که چهچه گنجشک را ببافم و پیراهن خوابت کنم

آسان است برای من به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه اولش برگردد

برای من آسان است به نرمی آبها سخن بگویم

و دل صخره را بشکافم

آسان است نا ممکنها را ممکن شوم

و زمین در گوشم بگوید بس کن رفیق

اما آسان نیست که معنی مرگ را بدانم

وقتی تو به زندگی آری گفته ای

 

شمس لنگرودی




به باران ها چه کسی یاد می دهد

موسم پائیز

            طوری ببارد

که هیچ گلی

                 از خانه خود بیرون نیاید.

 

شمس لنگرودی




می خواستم ترانه ای باشم

                       که بچه های دبستانی از بر کنند

دریا که می شنود

توفانش را پشتش پنهان کند

و برگ های علف

                نت های به هم خوردن شان را

                                         از روی صدای من بنویسند.

می خواستم ترانه یی باشم

                   که چشمه زمزمه ام کند

      آبشار

                 با سنج و دهل بخواند.

اما ترانه یی غمگینم

و دریا ، غروب

بچه هایش را جمع می کند که صدایم را نشنوند.

نت هایم را تمام نکرده

                          چرا

                                 رهایم کردی ؟

 

شمس لنگرودی




چه چیزهای ساده ای که آدمی از یاد می برد

می بینی !

دنیا زیباست محبوب من

نمی دانستیم

            برای نشستن زندگی در کنارمان

                                             چهارپایه ای نداریم.

 شمس لنگرودی




به همین گونه شعر می نویسم

مدادم را در دستم می گیرم

و می نویسم باران.

 

دیگر پروانه و باد خود می دانند پاییز است یا بهار

من تنها گاه گاهی خورشیدی از گوشه ی چشمم به جانب شان می فرستم

و اگر توفانی برخیزد و آب ها و برگ های سیاه را با خود ببرد، با من نیست

به همان گونه که اکنون گل سرخی بر یقه ی پیراهن تان روییده ست.


شمس لنگرودی



باز گشته ام از سفر

سفر از من

باز نمی گردد 

از : شمس لنگرودی





چرخ خیاطی!

چرخ کن

ژنده پارۀ روزهایم را و سکوت را

چرخ کن

باران و کویر را در گل هائی که سکوت کرده اند

دهانم را چرخ کن

تا از خیاطم نگویم

چگونه پیراهن مان را نابینا نابینا چرخ می کند

چگونه پیراهن سردمان را می دوزد.


از
 شمس لنگرودی




ﺗﻤﺎﻣﻲﺭﻭﺯﻫﺎﻳﻚﺭﻭﺯﻧﺪ

ﺗﻜﻪﺗﻜﻪ

ﻣﻴﺎﻥﺷﺒﻲﺑﻲﭘﺎﻳﺎﻥ...


شمسﻟﻨﮕﺮﻭﺩﻱ




اندوهش چنان است

که هر قطره اشکش

به دریاچه بدل خواهد شد

من همخانه‌ی خود سیل را

خوب می شناسم


ازشمس لنگرودی



محمدتقی جواهری گیلانی (شمس لنگرودی) (زادهٔ ۱۱ فروردین ۱۳۳۰ در لنگرود) شاعر و پژوهشگر معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایراناست.

وی دیپلمِ ریاضی و لیسانسِ اقتصادوبازرگانی دارد و استاد دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس داده، و به همراه حافظ موسوی و شهاب مقربین مدیر انتشاراتآهنگ دیگر است. او هم‌اکنون در مؤسسه رخداد تازه تدریس می‌کند.

او فرزند آیت‌الله جعفر شمس لنگرودی است که مدت ۲۵ سال امامت جمعه لنگرود را بر عهده داشت. شمس لنگرودی در سال ۱۳۳۰ در لنگرود متولد شد و سرودن شعر را از دههٔ ۱۳۵۰ آغاز کرد. نخستین دفتر شعرش رفتار تشنگی در ۱۳۵۵ منتشر شد، اما پس از انتشار مجموعه‌های «خاکستر و بانو» و «جشن ناپیدا» در اواسط دههٔ ۱۳۶۰ به شهرت رسید.

پس از از انتشار نخستین دفتر شعرش، «رفتار تشنگی» در سال ۱۳۵۵ خورشیدی، در سال‌های پرتب‌وتاب دههٔ ۱۳۶۰ از او چهار مجموعه شعر از جمله «قصیدهٔ لبخند چاک‌چاک» منتشر می‌شود؛ سپس ده‌سالی را با سکوت در شعر می‌گذراند و سرانجام در سال ۱۳۷۹، مجموعه شعر «نت‌هایی برای بلبل چوبی» را روانه بازار کتاب می‌کند. این شاعر در دههٔ ۱۳۸۰ «سال‌های سکوت و کم‌کاری» را جبران می‌کند؛ در این سال‌ها هشت مجموعه شعر از او منتشر می‌شود که از آن جمله‌است: «پنجاه‌وسه ترانهٔ عاشقانه»، «رسم‌کردن دست‌های تو» و «شب، نقاب عمومی است». از این میان، مجموعه شعر «۲۲ مرثیه در تیرماه» از طریق رسانه‌های اینترنتی منتشر شده‌است.

اشعار نیکی فیروزکوهی

روزی خواهد آمد
که جایی‌ در مرز بین دو لحظه
پی‌ به عمقِ فاصله‌ها ببریم

کشف کنیم
نخ نما هستند رابطه‌ها
دوست داشتن‌ها چه ناگهانی
و عشق‌ها چه اتفاقی

به یاد داشته باشیم
آن روز
چشم‌ها را ببندیم
محکم تر از همیشه
ببریم نافِ دنیا را
و تنهایی‌ را به تنهایی‌ جشن بگیریم
جاودانه باد روز‌هایِ آرام ما


نیکی‌ فیروزکوهی




همدستِ عصیان که باشیم
عریان تر از شیطانی می‌‌شویم
که وسوسه کرد
چشم‌های پر فریب را
در بخلِ چشم خانه‌های تنگ
بیا قانونِ طبیعتِ مادرانمان را مشق نکنیم
بیا خودمان باشیم
حتی اگر با صفرهای ترسناک
تخمینمان زدند
بیا از گرگ‌ها نترسیم
بیا از تهدیدِ هیچ دستی‌
هیچ سنگی‌ نترسیم
بگذار ایجازِ ما
نقطه ی پایانی بر افسانه ی مرگِ عاشقان باشد
که عشق اگر خطاست ... ما خطاکاریم


نیکی فیروز کوهی




به خانه خواهم آمد
اگر جاده‌های طولانی صد پاره شوند
اگر این تاریکی‌ مرموز امان دهد
اگر سکوت، از سرِ زبان‌های بی‌ مهرِ ما بیفتد
اگر باران ببارد
و این کدورتِ هزار ساله را از دلهایمان بشوید
آه ... اگر باران ببارد
اگر باز دوستم داشته باشی‌


نیکی‌ فیروزکوهی




زمان!
اگر به عقب بر می‌‌گشت
تنها پشیمانی ام
خالی‌ نکردنِ گلوله ی آخر بود
در مغزِ پوچِ زندگی‌ !


نیکی‌ فیروزکوهی



قلب نیست لعنتی !!!
چیزی است در دلم آویخته به بندی
تاب می‌خورد بینِ بغض‌هایِ من
و درد‌هایِ زندگی‌
نه می‌‌ایستد که مرا راحت کند
نه می‌تپد که ماتمِ تو را کم کند


نیکی‌ فیروزکوهی



یادتان باشد، برگشت، گاهی‌ سقوط به اعماقِ حقارتی دو جانبه است.
قوی باشید و خوددار و بزرگ ...
آدم‌های غمگین و دلشکسته و رنجور را هیچکس دوست ندارد.


نیکی‌ فیروزکوهی



بچه گیهای ما پر می شود از آدم بزرگ‌هایی‌ که فکر می‌‌کنند و فکر می‌‌کنیم الگویِ ما هستند.

در بزرگسالی‌ دلمان برایِ خودمان ، برایِ ساده دلی‌ ‌ها ،برای مغز‌های کوچکمان می‌گیرد...

آدم‌هایی‌ می‌‌شویم پر از تردید ،پر از سوال‌های بی‌ جواب ، پر از نگرانی برای راهی‌ که تا نیمه آمده ایم و نفهمیدیم چرا ...

صادقانه گفته باشم، از هیچ چیز بیش از این نمی‌ترسم که خواسته یا ناخواسته الگوی کسی‌ باشم.

برای من روزِ قیامت ، روزی ‌ست که فرزندم اعتراض کند چرا آنچه وانمود کردم ، نیستم .
برای من روزِ قیامت روزی است که باید اعتراف کنم هرگز ندانستم چگونه باید باشم یا چه می‌‌خواهم باشم.
... چرا که الگوهای من بسیار کوچک بوده اند

آدم‌های خوب الزاماً الگوهای خوبی نیستند و برعکس ...


نیکی‌ فیروزکوهی



هیچکس نمی‌‌گوید
اگر شب را از آدم بگیرند
و تاریکی‌ را
و غرورِ درب‌های بسته را
و حجبِ سنگینِ پرده ها
و اگر بغضِ سنگین قرن را
و معجزه ی سکوت را
و عظمتِ بی‌ انتهایِ تنهایی را از آدم بگیرند
دستِ درد‌های هزارساله ی خودمان را بگیریم ، به کدام جهنمی ببریم ؟


نیکی‌ فیروزکوهی



با من مدارا کن
در سینه ی من
مرغکی باران خورده
سراسیمه
دل می‌‌زند
بالش را بگیری
چنان صاعقه خورده ای
یکباره
تهی می‌‌شود
رهایش کنی‌
از آخرین شاخه ی بودن
بی‌ صدا
فرو می‌‌پاشد
با من مدارا کن
تا بهار
تا رسیدن
تا دریای شمال
تا خاک‌های مرطوبِ شهرمان
چیزی نمانده
با من مدارا کن
بگذار دلهره ی جدایی را
در حافظه ی هیچ عاشقی شکوفا نکنیم


نیکی‌ فیروزکوهی




کاش پیر تر بودم
این خستگی کشنده بی دلیل را
مى سپردم به خوابی عمیق
ستون وار
تکیه مى دادم بر خمیده پشتى
که عصیان را چنان عریان ادعا مى کرد
بى مهابا قمار مى کردم
با دلی که جنگ را ابلهانه مى پنداشت
و سکوت را مقدس
آنوقت ...
تمام دغدغه‌ام مى شد
خفتنی با صلابت


نیکی‌ فیروزکوهی



در این برودتِ بی‌ انتها
چه کسی‌ خواهد شنید
که من خودم را در آینه گریسته ام
که من با کبوتر ها
از معصومیتِ پرواز گفته ام
که من دنبال جای پای گناه
فاصله ی خودم از خودم را به چشم دیده ام

آه مادر
مرا به آغوشت بخوان .....
مرا به آغوشت بخوان .....


نیکی‌ فیروزکوهی



آخر قـصه را بــردار و بـا خـودت ببر …

همـان یـکی بود و یـکی نبود !

همـان گنـبد کـبود را بـرای مـن بگـذار ….

در فکـر شـروعی دوبـاره ام !

مـــن بودم و هـنوز کس دیـگری نـبود !؟


نیکی فیروز کوهی



مترسک!

آنقدر دستهایت را باز نکن

کسی تو را در آغوش نمی‌گیرد
ایستادگی همیشه تنهایی می‌آورد.

 

"نیکی فیروزکوهی"




آدم ها کوله‌ باری از خاطراتِ خوب و بد را با خود جابجا می‌‌کنند بدون اینکه واقعا بدانند با آنها چه باید کرد
در واقع، یادگاری‌ها ارزشمند‌ترین دست آورد‌های زندگی‌ ما هستند
خاطرات را باید روی طاقچه گذاشت، تا کنارِ شمع دانی‌‌های نقره بدرخشند و بی‌ اختیار یادِ آینه را زنده کنند
خاطرات را باید در گلدان‌های پشتِ پنجره کاشت، تا انتظار رنگِ تازه‌ای به خود بگیرد و بازگشت، رنگِ تازه تری
خاطرات را باید نوشت. آنها را باید نوازش کرد. خاطرات نیاز به لمسِ مهربانِ انگشتانِ ما دارند و این را کمتر کسی‌ می‌‌داند
اصلا باید با خاطرات خوابید. چه فرق می‌کند صبح روی بالشت ردِّ پای کدام اتفاق باشد؟ همین که چشمانت را به روز باز می‌‌کنی‌ و یادت میاید که یک وقتی‌ ، جایی‌ ، با کسی‌ که دوستش داشتی ، لحظه‌ای به یاد ماندنی را ساخته‌ای ، همین آغوشت را گرم می‌‌کند حتی اگر به طورِ دردناکی خالی‌ باشد .......


نیکی‌ فیروزکوهی



و خاطرات نه مجال گریز می دهند،

نه رخصت خلوتی.

خاطرات روح تو را می درند در رخوت سرد روزهایت،

چنان بارانی ات می کنند که برگریزان سهم تو می شود.

خاطرات از تو و لحظه هایت عبور می کنند،

می دوی و می دوند

و نمی دانی کدامیک زنده تر است...!


(نیکی فیروزکوهی)

اشعار سیمین بهبهانی

شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم 
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم

شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر 
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم

جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید 
سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم

ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی 
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم

با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم 
این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم

هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم 
هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم

این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس 
این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم 
 

         

(سیمین بهبهانی)





من با تو ام ای رفیق ! با توهمراه تو پیش می نهم گام 
در شادی تو شریک هستم 
بر جام می تو می زنم جام

من با تو ام ای رفیق ! با تو 
دیری ست که با تو عهد بستم 
همگام تو ام ،‌ بکش به راهم 
همپای تو ام ، بگیر دستم 
پیوند گذشته های پر رنج 
اینسان به توام نموده نزدیک 
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک 
رنجی که تو برده ای ز غولان 
بر چهر من است نقش بسته 
زخمی که تو خورده ای ز دیوان 
بنگر که به قلب من نشسته 
تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی 
یک جمع به هم گرفته پیوند 
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه 
بالاتری از نژاد و از رنگ 
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ


سیمین بهبهانی




چه رفت بر زبان مرا؟   
که شرم باد از آن مرا!
به یک دل و به یک زبان،   
دوگانگی چرا کنم؟
ز عمر، سهم بیشتر   
ریا نکرده شد به سر
بدین که مانده مختصر،    
دگر چرا ریا کنم؟... 

 

سیمین بهبهانی

 



یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

 

 سیمین بهبهانی





دارا جهان ندارد،                   

سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در                  

هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید         

البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند،                    

 آتش فشان ندارد 
دیو سیاه دربند                    

 آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو              

 گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،                 

زاینده رود خشکید 
زیرا دل سپاهان،                  

 نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا                   

 نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما                  

تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها                   

 بر کام دیگران شد 
نادر ز خاک برخیز                  

میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری                 

دزدان سرزمینت 
بر بیستون نویسند                

دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی                

فریادمان بلند است
اما چه سود،                     

  اینجا نوشیروان ندارد 
سرخ و سپید و سبز است      

این بیرق کیانی 
اما صد آه و افسوس             

 شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی               

 شهنامه ای سراید 
شاید که شاعر ما                

دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش 

 ای مهرآریایی 
بی نام تو ، وطن نیز

نام و نشان ندارد

 

 سیمین بهبهانی





 خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد

تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد

 

سیمین بهبهانی





کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
                                         خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،

                                         کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!

                                         کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی

                                         لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش

                                         حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.

نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام

                                         که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود

                                          گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

                                          اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

                                          چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است

                                          همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...

 

سیمین بهبهانی




پیر ماه و سال هستم 
 پیر یار بی وفا ، نه 
 عمر می رود به تلخی 
 پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟
 پیر می شوی ؟ چه بهتر 
 زود می رسی به مقصد 
 غیر از این به ماحصل هیچ 
 بیش ازین به ماجرا ، نه 
هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟
 مرگ ؟
 پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
 این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه ست 
 در دو سوی طول یک خط 
هر چه هست ، طول خط است 
ابدا و انتها نه 
در میان این دو نقطه 
 می زنی قدم به اجبار 
 در چنین عبور ناچار 
 اختیار و اقتضا نه 
نه ،‌ قول خاطرم نیست 
 می توان شکست خط را 
می توان مخالفت کرد 
با همین کلام : با نه 
زاد ما به جبر اگر بود 
 مرگ ما به اختیار است 
زهر ، برق رگ زدن ، دار 
هست در توان ما، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن 
 راه سنگلاخ سختی ست 
 صاف می شود ، ولیکن 
جز به ضرب گام ها ، نه 
 گر به راه پا گذاری 
 از تو بس نشانه ماند 
 کاهلان و بی غمان را 
 مرگ می برد تو را ، نه 
گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت 
 عابر پس از تو گوید 
 هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه 


سیمین بهبهانی




 برای انسان این قرن 
 چه آرزو می توان کرد 
 که در نخستین فراگشت 
خراب و خون ارمغان کرد 
 ببین که در مغز پوکش 
 چه فتنه یی شعله انگیخت 
 ببین که در دست شومش 
 چه کوهی آتشفشان کرد 
ببین که با خون و وحشت 
عجین به چرک و عفونت 
به هر کلان شهر عالم 
چگونه سیلی روان کرد 
تنوره ی آتشینش 
 شراره ها بر زمین ریخت 
 خراش در عرش افکند 
 خروش در آسمان کرد 
گرسنه ی نیمه جان را 
 گلوله ها در شکم ریخت 
گروه لب تشنگان را 
گدازه ها در دهان کرد 
 نه ساقی و جام عدلی 
 نه غیرتی با گدایی
یکی ستم از جهان برد 
یکی ستم بر جهان کرد 
هجوم رایانه ها را 
 به فال فرخ نگیرم 
که در پساپشت هر یک 
 نحوستی آشیان کرد 
 به فتح نیروی ذرات 
 چگونه خرسند باشم 
بسا که معموره ها را 
خرابه و خکدان کرد 
خدای من ! این چه قرنی ست 
 که بخش دیباچه اش را 
 به خون و زرداب زد مهر 
 به ننگ و نفرت نشان کرد 
 به عرصه ی جنگ و وحشت 
فکنده سجاده بر خون 
برای انسان این قرن 
 چه آرزو می توان کرد ؟


سیمین بهبهانی



هی قرص ،‌ هی دوا ، ول کن 
 این زندگی ست؟ آری ؟
نه 
 بهبود جسم ویران را 
 هیچ انتظاری داری ؟
 نه 
فردا چگونه خواهد بود ؟
دنیا درست خواهد شد ؟
 خورشید رقص خواهد کرد 
 از بعد سوگواری ؟
 نه 
مهتاب در سرابستان 
 هر شب حریر خواهد بافت ؟
صبح از ستیغ خواهد تافت 
 با شال نقره کاری ؟
 نه 
 فقر و فساد و فحشا را 
 از این خرابه خواهی راند 
تا عیش و امن و تقوا را 
 سوی سرا بیاری ؟
 نه 
مقتوله های مسکین را 
 کز بغض خویش نان خوردند 
 بر گور اگر گذر کردی 
 نان دگر گذاری ؟
 نه 
هی قرص ، هی دوا ، بس کن 
 این شرق شرق شلاق است 
 هر ضربه را یقین دارم 
 با نبض می شماری ، نه ؟
بالا بلند پویا را 
 ننگ است ضعف و بیماری 
 گر آخرین دوا خواهی 
مرگ است و شرمساری ، نه 
 برخیزد و چهره رنگین کن 
 تا باز نوجوان باشی
پیش عدوی بدخواهت 
 خواری مباد و زاری نه 
 در آخرین نبرد ای زن 
 فرمان پذیز آتش باش
 دست به خود گشودن هست 
 گر پای پایداری نه 
 


سیمین بهبهانی



سیمین بهبهانی(زادهٔ ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران) نویسنده و غزل‌سرای معاصر ایرانی است. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.

سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس و حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. است.پدرش عباس خلیلی به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.

غزلسرای بی همتا معاصر، سیمین بهبهانی به سال 1306 از دو شخصیت فرهنگی، فخر عظما ارغون و عباس خلیلی چشم به روی زندگی گشود و هنوز به 2 سالگی نرسیده بود که پس از مرگ پدربزرگش، بین پدر و مادرش جدایی افتاد و سه ساله بود که مادرش همسر دیگری برگزید و از آن به بعد فخر عادل خلعتبری نامیده می شد، پدرش نیز بی همسر نماند و او نیز به زودی زن دیگری را به عقد خود در آورد.

ذوق ادبی سیمین شاید میراثی دو سویه از پدر و مادر باشد، پدرش عباس خلیلی نویسنده ده ها جلد رمان و کتاب تحقیقی و تاریخی و از نخستین کسانی بود که نوشتن را به شیوه رمان آغاز کرد که ((روزگار سیاه)) و ((اسرار شب)) از جمله رمان های او و ((تاریخ کوروش)) در دو جلد از تالیفات تحقیقی و ((پرتو اسلام)) در 2 جلد و ((تاریخ کامل ابن اثیر)) در 14 جلد از ترجمه های اوست. و دوره روزنامه های پر خواننده اقدام، که نسخه های آن در کتابخانه های ایران موجود است و یاد سرمقاله های تند و پر تحرک آن نیز در ذهن بسیاری از هموطنان سالدیده هنوز زنده است. مادرش فخر عظما ارغنون نیز زنی بود نمونه شگفتی های روزگار خویش، در دوره ای که هنوز خواندن و نوشتن برای زن گناه به شمار می رفت از بسیاری از دانش های خاص مردان بهره کافی گرفته بود. ادبیات فارسی، فقه و اصول، زبان عربی، هیئت و فلسفه و منطق و تاریخ و جغرافی را به خوبی می دانست و نزد استادان وقت که آموزگاران دو برادرش نیز بودند، فرا آموخته بود. زبان فرانسه را از کودکی از یک بانوی سوییسی که معلم سرخانه او بود یاد گرفته بود و چون در خانواده مرفهی به دنیا آمده بود از تمامی امکانات آموزشی و پرورشی بهره مند بود. بدین سان پس از جدایی از همسر و مرگ پدر و مادر با اندوخته های خود قدم به اجتماع گذاشت و به تدریس زبان فارسی در دو مدرسه دخترانه موجود آن زمان پرداخت. او از موسیقی اطلاع کافی داشت، شعر می سرود، تار را خوب می نواخت و با عضویت در انجمن های زنانه برای احقاق حقوق اجتماعی زنان مبارزه می کرد.
با این ویژگی ها سیمین در محیطی پرورش یافت که هرگز از شعر و شور و فعالیت خالی نبود. او از 12 سالگی زبان به شعر گشود و در 14 سالگی یکی از سروده های خود را در مدرسه خواند و با تشویق آموزگار خود روبرو شد. مادرش نخستین غزل او را برای روزنامه نوبهار که به مدیریت ملک الشعرای بهار و همکاری دامادش یزدان بخش قهرمان منتشر شد فرستاد که با مطلع:
((ای توده گرسنه ی نالان چه می کنی _ ای
ملت فقیر و پریشان چه می کنی)) به چاپ رسید.
او که دوشیزه ای باهوش و مستعد بود دوران متوسطه را در 4 سال و هر سال 2 کلاس یکی به سر می برد و پیش از آنکه دیپلم دوره دبیرستان را بگیرد وارد مدرسه ی مامایی شد ولی چون اولیاء آموزشگاه از خبر فعالیتش در سازمان جوانان حزب توده خبر داشتند، همچنین می دانستند که گاه چیزی می نویسد یا شعری می سراید، به او بدبین بودند. تازه سال دوم مدرسه را شروع کرده بود که گزارش انتقادی و بی امضاء درباره اوضاع نا به هنجار مدرسه در یکی از روزنامه های آن زمان منتشر شد که سخت رئیس آموزشگاه را خشمگین کرد و نوشتن آن را به سیمین نسبت دادند، حال آنکه هیچگاه نفهمید نویسنده آن نامه چه کسی بوده است! این ماجرا، به نبرد تن به تن سیمین با رئیس آموزشگاه و اخراج او از آنجا منجر شد و جنجال آن به روزنامه ها کشید و از همان تاریخ شخصیت جسور و مبارز او را به اطرافیانش نمود. اگرچه این واقعه باعث ترک تحصیل او دگرگون شدن سرنوشتش شد و او سخت آزرده بود ترجیح داد که همسری نخستین خواستگار خود را بعد از آن ماجرا بپذیرد.بدین ترتیب در ظرف یکی دو ماه به همسری حسن بهبهانی در آمد. پیوندی ناهمگون که او را از 17 سالگی دچار غم سنگینی کرد که هفته ها و ماه ها با او ماند و حتی با تولد سه فرزندی هم که یکی پس از دیگری به دنیا آمدند کاستی نگرفت که هیچ بلکه شدیدتر هم شد. همسر او از خانواده محترمی بود، تحصیلات کافی داشت، اما نگرش آن دو به زندگی از دو زاویه متفاوت بود اما با این همه سیمین را از ادامه تحصیل باز نداشت و مانع سرودنش نشد. او در خانه شوهر دیپلم گرفت و در کنکور چند دانشگاه شرکت کرد و به دانشگاه حقوق راه یافت و توانست تحصیلاتش را ادامه بدهد. اما زندگی مشترک انها پس از 20 سال خاتمه یافت و آنها با متانت تمام راهشان را از یکدیگر جدا کردند. سیمین پس از مدتی همسر دیگری برگزید به نام منوچهر کوشیار، که او را بسیار دوست داشت و با توافق کامل 14 سال از عمر خود را در کنار آن مرد همراه گذراند. مردی که در دانشگاه حقوق با او آشنا شده، در کنار او دوران دانشکده را به پایان رسانده بود، اما او را هم سرانجام از دست داد و مرد همراه در سال 1363 با حمله قلبی از پای در آمد. با مرگ او که فاجعه بزرگی بود سیمین خود را با تنهایی باز گذاشت و از آن پس زندگی در کنار پسرش را ادامه داد. پسری که بهترین دوست،مشاور، همیار و همراه اوست و در تمامی سالهای تنهایی، نزدیک ترین همراه او بوده است.

در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی، هوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، یدالله رویایی، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .

در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (HRW) به وی اعطا کرد.

با اینکه سیمین بهبهانی تحصیلاتش را در رشته حقوق قضایی به پایان رسانید، اما در خاتمه تحصیلات به تدریس ادبیات روی آورد و سال هایی از عمر را به تدریس گذراند و تنها سرگرمی او سرودن شعر و مطالعه و گه گاه نیز سفر به داخل ایران و خارج است و در میان مردم ادب پرور و شعردوست از محبوبیت بسیاری برخوردار است. شیوه کار شعری سیمین بهبهانی بیشتر در حوزه غزل است. و او با غزل و دو بیتی های نیمایی آغاز به سرودن کرد و از همان روزهای نخست شعرش بازتابی از محیط و اوضاع اجتماعی بوده، اگرچه هرگز از عواطف درونی و شخصی فارغ نمانده است و آن چه را که هم بازتاب اوضاع اجتماعی می نامیم در واقع بازتاب واکنش های عاطفی و خصوصی او در برابر محیط جامعه ای است که در آن می زیسته است و اشعارش در بیشتر موارد ناخواسته رنگ اجتماعی و سیاسی دارد و متاثر و برانگیخته از جهان برون و کمتر از جهان درون است.
او از 20 سال پیش به ایجاد تغییراتی در اوزان غزل دست زد و کوشید از پاره های طبیعی کلام که در حال محاوره بی وزن به نظر می رسند در غزل استفاده کند و با تکرار و ادامه ضرب پاره نخستین، وزن تازه ای را به وجود بیاورد که هم اوزان گذشته را تداعی کند و هم مضامین و واژه های خاص اوزان گذشته لازمه ظرفیت آن نباشد. به این ترتیب ظرفی نو، آماده پذیرش محتوایی نو را ایجاد کرد که در شکل بندی غزل گذشتگان را حفظ کرده است اما ظرفیت و محتوای تازه ای را به وجود آورده است. این ابداع سیمین بهبهانی در میان جوانان پیروان بسیاری به دست آورد و سبب ادامه قالب کهنه غزل در شعر معاصر شد.

سیمین بهبهانی  به علت مشکلات تنفسی و قلبی در بیمارستان پارس تهران بستری بود وی از پانزدهم مرداد به کما رفت و سرانجام ساعت یک بامداد روز سه شنبه، ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ خورشیدی برابر با ۱۹ اوت ۲۰۱۴ میلادی، در سن ۸۷ سالگی درگذشت.پیکر او با حضور مردم و ادیبان و هنرمندان از مقابل تالار وحدت تشییع شد و در بهشت زهرا در مقبره خانوادگی و کنار پدرش به خاک سپرده شد.