درهمانه قسمت دوم !!!

«دشت ارغوان»


آه چه شام تیره ای، از چه سحر نمی شود

دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود


سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران

ماه چه، ماه آهنی، این که قمر نمی شود


وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان

چشمِ یکی به ماتمِ این همه تر نمی شود


مادر داغدار من! طعنه ی تهنیت شنو

بهر تو طعن و تسلیت، گرچه پسر نمی شود


کودک بینوای من، گریه مکن برای من

گرچه کسی به جای من، بر تو پدر نمی شود


باغ ز گل تهی شده، بلبل زار را بگو:

«از چه ز بانگ زاغ ها، گوش تو کر نمی شود»


ای تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من

«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود»


زنده یاد دکتر حمید مصدق



«سرگردان»


زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار، پایانی نمی بینم


به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم


چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!

که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم


زمین از دلبران خالی است یا من چشم و دل سیرم؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم


خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من میرم از این درد و درمانی نمی بینم


فاضل نظری




«پری خانه»


خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست

عمر، جز «حسرت دیروز» و «غم فردا» نیست


هنر عشق فراموشی عمر است، ولی

خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست


ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟

در پری خانه ی ما حوصله ی غوغا نیست


ما پلنگیم! مگو لکه به پیراهن ماست

مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست


خلق در چشم تو دل سنگ، ولی ما دل تنگ

«لا الهی»  هم اگر آمده بی «الا» نیست


موج شوریده دل، آشفته ی ماه است ولی

ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست


بر گل فرش، به جان کندن خود فهمیدیم

مرگ هم چاره ی دل تنگی ماهی ها نیست


فاضل نظری




بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو


من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو


من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو


ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز میستان همه تو راز نیستان همه تو


شور تو، آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی

جاذبه ی شعر تو و جوهر عرفان همه تو


همّتی ای دوست! که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو


تا به کجایم بری ای جذبه ی خون! ذوق جنون!

سلسله بر جان همه من، سلسله جنبان همه تو



حسین منزوی




خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی

وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی


من از کدام بند حکایت کنم چو نی؟

وقتی تو بند بند کتاب شکایتی


گم تر شود قدم به قدم، راه مقصدم

ای کوکب امید! خدا را، هدایتی


می سوزد از تموز زمان عشق، بر سرش

نگشایی ار تو سایه ی چتر حمایتی


ای چشمت از طلوع سحر، استعاره ای

و ابرویت از کمان افق ها، کنایتی


از حسن تو، بهار طرب زا، نشانه ای

وز عشق من، خزان غم انگیز، آیتی


«یک قصه بیش نیست غم عشق و» هر کسی

زین قصه می کند به زبانی، روایتی


ور خواهی از روایت من با خبر شوی:

برق ستاره یی و شب بی نهایتی.


حسین منزوی



ملتم رو  به سقوط است مرا پر بدهید 

پُر شده کاسه صبرم یکی دیگر بدهید 

اسب ما جنس نجیبی که درین بادیه مُرد

اشتر صالح و شمشیر و یکی خر بدهید

متفکر که چو مغزش شده خالی چه کنم

بهتر است عوض این لنگ مرا کر بدهید 

نرسیدیم به مناجات در آن صف اول

چه شود آخر صف را به من از سر بدهید 

خانه را گند زدند پنجره ها را بستن 

هان هندو پسرک شاخۀ عنبر بدهید 

کعبه ام سنگ سیاه داشت و من بخت سیاه

خانه ی امن دگر کعبه دیگر بدهید 


کریمی استالفی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.