اشعار مژگان عباسلو

زندگینامه مژگان عباسلو از زبان خودش : فارغ التحصیل رشته پزشکی هستم از دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی تهران. در حال حاضر همراه همسر و دخترم برای گذراندن دوره ی تخصصی رشته ی داخلی ، در ایالت ماساچوست آمریکا به سر می برم. دو مجموعه شعر «مثل آوازهای عاشق تو» و«شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری» از من تا کنون منتشر شده است. دو مجموعه شعر هم نیز در دست انتشار دارم.




درد من و تمام تبرخورده‌ها یکی‌ست:
باور نمی‌کنیم که مردیم مدتی‌ست

آنها در انتظار دوباره پرنده‌ای
من فکر بازگشت کسی که نبود و نیست

از هرکجا نرفته به من بازگشته‌ای
ای بومرنگ خسته‌ی من! یک نفس بایست!

یک عمر می‌دویم و به جایی نمی‌رسیم
یک عمر می‌دویم؟ دویدن برای چیست؟!

در پیله خوش‌تریم که در چشم روزگار
کفتار و کرم و کفتر و پروانه هم یکی‌ست

بیچاره قلب من که در این جنگل شلوغ
خرگوش مرده زاده شد و لاک‌پشت زیست


مژگان عباسلو




سفر هرکجا سایه گسترده‌ا‌ست
چه‌ها بر سرِ آدم آورده‌ا‌ست

کسی را که یک عمر چشم‌انتظار…
به یک چشم‌برهم‌زدن برده‌ا‌ست

کسی را که در یاد خواهی سپرد
کجا، کی خداحافظی کرده‌ا‌ست

توگویی که ما را برای وداع
زمین راه و بیراه پرورده‌‌‌است
سفر هرکه را دیده‌ام برده‌است
سفر هیچ‌کس را نیاورده‌ا‌ست!

مژگان عباسلو





من چه از آن مرده‌ی در گور کمتر داشتم؟
من که جای دل گلایول‌های پرپر داشتم

من که در اندیشه‌ی اما، اگرها سال‌ها
خاطرم را، خاطراتم را مکدر داشتم

هرکس آمد ضربه‌ای بر من زد و از من گذشت
من شباهت‌های بی‌مانند با در داشتم

بعد من هر گل که می‌روید، گواهی می‌دهد
من که افتادم به پای تو چه در سر داشتم

شانه‌هایت را برای گریه کردن دوست… نه!
من سر از زانوی تو ای غم، اگر برداشتم؟

می توانستم از این تنها شدن‌ها جان به در…
می توانستم اگر یک جان دیگر داشتم

مژگان عباسلو




دشت مبهوت از دوندگی‌اش
آسمان خیره بر پرندگی‌اش

می‌دوید آن‌چنان که حتا باد
شرمگین می‌شد از وزندگی‌اش

می‌پرید از کمند ِ رودی که
خستگی بود در خزندگی‌اش

خونش آغشته‌ی پلنگی بود
جراتی بود در جهندگی‌اش

هیچ‌کس با خودش نگفت پلنگ
عطشی بوده در درندگی‌اش

و نفهمید هیچ‌کس آهو
عشوه می‌ریخت از رمندگی‌اش

جز تو با هیچ‌کس دلم خوش نیست
خسته است از خودش، دوندگی‌اش

کاش می‌شد بایستد دل من
بِگُذارد دلت به زندگی‌اش

مژگان عباسلو





در کنج ایوان می‌گذارد خسته جارو را
در تشت می‌شوید دو تا جوراب بدبو را

با دست‌های کوچکش هی چنگ پشت چنگ
پیراهن چرک برادرهای بدخو را…

قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخی‌ست
شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را

هر شب پری‌های خیالش خواب می‌بینند:
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…

یک روز می‌آیند زن‌ها کل‌کشان، خندان
داماد می‌بوسد عروس گیج کم‌رو را

این حلقه از خورشید هم حتی درخشان‌تر…
ای کاش مادر بود و می‌دید آن النگو را

او می‌رود با گونه‌هایی سرخ از احساس
یک زندگی تازه‌ی گرم از تکاپو را …

او زندگی را سال‌های بعد می‌فهمد
دست بزن را و زبان تند بدگو را

روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتی که با چادر کبودی‌های اَبرو را…

اما برای دخترش از عشق می‌گوید:
از بوسه‌ی عاشق که با آن هرچه جادو را…

هرشب که می‌خوابند، دختر خواب می‌بیند
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را

مژگان عباسلو





پری نبوده‌ام از قصه ها مرا ببرند
پرنده نیستم از گوشه‌ی قفس بخرند

زنم حقیقت پرتی پر از پریشانی
پر از زنان پشیمان که تلخ و دربه‌درند

چرا به شاخه‌ی خشک تو تکیه می‌دادم؟
به دست‌هات که امروز دسته‌ی تبرند؟

بگو به چلچله‌های چکیده بر بامت
زنان کوچک من از شما پرنده‌ترند

بهار فصل پرنده است، فصل زن بودن
زنان کوچک من گرچه سر‌بریده پرند،

در ارتفاع کم عشق تو نمی‌مانند
از آشیانه‌ی بی‌تکیه‌گاه می‌گذرند

به خواهران غریبم که هرکجای زمین
اسیر تلخی این روزگار بی‌پدرند

مژگان عباسلو





من را نگاه می کنی اما چه سرسری
جوری که ممکن است به زنهای دیگری…

باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم!
همبازی خجالتی و کوچکت، پری!

دمپایی ام همیشه مگر تا به تا نبود؟
حالا مرا دوباره به خاطر می آوری؟

ما سالهاست بی خبر از هم گذشته ایم
هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری

شاید که آشنای یکی دیگر از شماست
آن نوجوان که با لگد از هوش می بری…

در چشمهای میشی تو گرگ می دود
یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری!

در باور تو ارزش من نصف توست، نه؟
زن جنس پست و مرد…-بگو؟! جنس ِ بهتری!

در باور تو ارزش من هم تن ِ من ست
دستور می دهی که «موها زیر روسری!»

وقتی بهشت و دوزخ من دست ساز توست
دیگر کدام مکتب و آیین و باوری؟

حالا ببین چرا به تنفر صدای من…
حالا بگو چگونه تو…انگار که کری

من گریه می کنم ولی نه در برابرت
من گریه می کنم ولی از نابرابری

مژگان عباسلو

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.