در کنج ایوان میگذارد خسته جارو را
در تشت میشوید دو تا جوراب بدبو را
با دستهای کوچکش هی چنگ پشت چنگ
پیراهن چرک برادرهای بدخو را…
قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخیست
شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را
هر شب پریهای خیالش خواب میبینند:
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
یک روز میآیند زنها کلکشان، خندان
داماد میبوسد عروس گیج کمرو را
این حلقه از خورشید هم حتی درخشانتر…
ای کاش مادر بود و میدید آن النگو را
او میرود با گونههایی سرخ از احساس
یک زندگی تازهی گرم از تکاپو را …
او زندگی را سالهای بعد میفهمد
دست بزن را و زبان تند بدگو را
روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتی که با چادر کبودیهای اَبرو را…
اما برای دخترش از عشق میگوید:
از بوسهی عاشق که با آن هرچه جادو را…
هرشب که میخوابند، دختر خواب میبیند
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را
مژگان عباسلو
پری نبودهام از قصه ها مرا ببرند
پرنده نیستم از گوشهی قفس بخرند
زنم حقیقت پرتی پر از پریشانی
پر از زنان پشیمان که تلخ و دربهدرند
چرا به شاخهی خشک تو تکیه میدادم؟
به دستهات که امروز دستهی تبرند؟
بگو به چلچلههای چکیده بر بامت
زنان کوچک من از شما پرندهترند
بهار فصل پرنده است، فصل زن بودن
زنان کوچک من گرچه سربریده پرند،
در ارتفاع کم عشق تو نمیمانند
از آشیانهی بیتکیهگاه میگذرند
به خواهران غریبم که هرکجای زمین
اسیر تلخی این روزگار بیپدرند
مژگان عباسلو
من را نگاه می کنی اما چه سرسری
جوری که ممکن است به زنهای دیگری…
باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم!
همبازی خجالتی و کوچکت، پری!
دمپایی ام همیشه مگر تا به تا نبود؟
حالا مرا دوباره به خاطر می آوری؟
ما سالهاست بی خبر از هم گذشته ایم
هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری
شاید که آشنای یکی دیگر از شماست
آن نوجوان که با لگد از هوش می بری…
در چشمهای میشی تو گرگ می دود
یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری!
در باور تو ارزش من نصف توست، نه؟
زن جنس پست و مرد…-بگو؟! جنس ِ بهتری!
در باور تو ارزش من هم تن ِ من ست
دستور می دهی که «موها زیر روسری!»
وقتی بهشت و دوزخ من دست ساز توست
دیگر کدام مکتب و آیین و باوری؟
حالا ببین چرا به تنفر صدای من…
حالا بگو چگونه تو…انگار که کری
من گریه می کنم ولی نه در برابرت
من گریه می کنم ولی از نابرابری
مژگان عباسلو