اشعار ابوالقاسم حالت

ابوالقاسم حالت، شاعر، مترجم و محقق توانای معاصر در سال ۱۲۹۸ در تهران به دنیا آمد. وی پس از تحصیلات مقدماتی و متوسطه به استخدامشرکت ملی نفت ایران درآمد و تا زمان بازنشستگی در خدمت این سازمان بود.

ابوالقاسم حالت در جوانی به فراگیری زبان‌های عربی، انگلیسی و فرانسه پرداخت و از سال ۱۳۱۴ ه. ش به شعر و شاعری روی آورد و به سرایش شعر در قالب کهن و تذکره‌نویسی همت گماشت. دیوان حالت که مشتمل بر قطعات ادبی، مثنویها، قصاید، غزلیات و رباعیات است، خود نمایانگر عمق دانش ادبی این محقق است.

وی از سال ۱۳۱۷ همکاری خود را با مجله معروف فکاهی توفیق آغاز کرد و بحر طویلهای خود را با امضای هدهد میرزا و اشعارش را با اسامی مستعار خروس لاری، شوخ، فاضل ماب و ابوالعینک به چاپ می‌رساند. علاقه به مسائل دینی سبب شد از سال ۱۳۲۳ هر هفته چند رباعی جدی که ترجمه‌ای از کلمات قصار علی بن ابی‌طالب بود در مجله «آئین اسلام» چاپ کند. حالت در ترانه‌سرایی نیز دستی توانا داشت و عموماً این ترانه‌ها در قالب فکاهی، انتقادی علیه وضعیت سیاسی و اجتماعی آن زمان بود. حالت در آن سال‌ها با نشریات امید، تهران مصور و پیام ایرانی نیز همکاری داشت و ملک‌الشعرا بهار او را به کنگره نویسندگان ایران دعوت نمود.

حالت در زمینه موسیقی اصیل ایرانی نیز فعالیت داشت و سراینده نخستین سرود جمهوری اسلامی بود. وی پس از انقلاب اسلامی نیز علیرغم کهولت سن مدت زمانی نسبتاً طولانی با مجله گل آقاهمکاری کرد. از ابوالقاسم حالت آثار ادبی و فرهنگی فراوانی در زمینه‌های طنز، شعر، ادبیات و ترجمه باقی مانده‌است. وی در سوم آبان سال ۱۳۷۱ بر اثر سکته قلبی درگذشت.




آه آه از دل من

که ازو نیست به جز خون جگر حاصل من

زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش

چه کنم با دل خویش؟

چه دل مسکینی؟

که غمین می شود اندر غم هر غمگینی

هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه ی میش

چه کنم با دل خویش؟

در دلم هست هوس

که رسد در همه احوال به درد همه کس

چه امیری متمول چه فقیری درویش

چه کنم با دل خویش؟

طفل عریانی دید

چشم گریانی و احوال پریشانی دید

شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش

چه کنم با دل خویش؟

دیده گردید فقیر

بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر

چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو

زارم از دست عدو

بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش

چه کنم با دل خویش؟

گر در افتم با مار

نیست راضی دل من تا کشد از مار دمار

لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش

چه کنم با دل خویش؟

دارد این دل اصرار

که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار

همه جا در همه وقت و همه را در همه کیش

چه کنم با دل خویش؟

از برای همه کس

دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس

نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش

چه کنم با دل خویش؟


 ابوالقاسم حالت




حاجی رجب از مکه چو برگشت به میهن
آورد   دوصد   گونه  ره آورد  به    خانه

اشیاء  گرانقیمت  و   اجناس نفیسی
کز حسن و ظرافت همه را بود نشانه

از رادیو و ساعت و یخچال و فریزر
تا  ادکلن  و حوله و آیینه  و شانه

از پرده ی ابریشم و رو تختی مخمل
تا  جامه ی مردانه  و  ملبوس زنانه

در جعبهء محکم همه را بسته و چیده
تا    لطمه   نبینند  ز   آفات    زمانه

دیدم   که  بر  آن  جعبه  نوشته  است  ظریفی
"مقصود   تویی!   کعبه   و   بتخانه   بهانه"

 

 ابولقاسم حالت




میان محکمه آمد زنی که رخسارش

ز لاله سرخی آن بیش بود وصافی آن

کشاند در بر قاضی جوان شوخی را

که شاکی از عملش بود وبی صفایی آن

به شکوه گفت:مرا این به زور بوسیده است

خلاف قاعده عفت و منافی آن

جوان هر آن چه به تقصیر خویش عذر آورد

ز صدر محکمه صادر نشد معانی آن

لذا به جانب زن روی کرد وبا اوگفت:

تو هم ببوس مرا تا شود تلافی آن!


ابوالقاسم حالت 





مسکین به خانه رفت شب ودید مسکنش

تاریک و روشن است ز نورضعیف شمع

شد شاد و گشت گرم تماشا همین که دید

برگرد شمع دو سه پروانه اند جمع

از روی شوق زوجه ی خود را به پیش خواند

گفتا ببین چه منظره ی عاشقانه ای است

الحق که پرفشانی پروانه دیدنی است

زیرا از جان فشانی عاشق نشانه ای است

یک لحظه پیش چون نظر انداختم به شمع

این شعر آبدار به یاد من اوفتاد

اول بنا نبود که سوزند عاشقان

آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد

یک شهر هست که آن چه به مغز آورم فشار

گوینده اش درست نیاید به خاطرم

پروانه نیستم که بسوزم ز شعله ای

شمعم تمام  سوزم و دم بر نیاورم

صائب ز بهر زاری و سوز وگداز شمع

یک شعر ساخته است که شیرین چو شکر است

در وصل و هجر سوختگان گریه می کنند

از بهر شمع خلوت و محفل برابر است

این شعر را که حافظ شیراز گفته است

بشنو ز من که سخت به مضمون آن خوشم:

در عاشقی گریز نباشد ز سوز وساز

استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم


    ابوالقاسم حالت





خطیب گفت : فلان را خدابیامرزد              

  به خنده گفتمش آخرچرابیامرزد؟

اگرحساب وکتابی به روز محشر هست         

خدابرای چه آن مرد رابیامرزد؟

برای انکه به دوران زندگانی خویش           

شده است مرتکب ظلم هابیامرزد؟

برای آنکه از آن مرد تا دم مرگش             

 دیده هیچ کسی جزخطا بیامرزد؟

برای آنکه دل سنگ وطبع سفله او             

نبوده هیچ به رحم آشنا بیامرزد؟

برای آنکه زراه حرام گرد آورد                

 دلاروپوند وفرانک  و طلا بیامرزد؟

برای آنکه بسی گنج بهرخویش اندوخت     

 زدسترنج شب وروز ما بیامرزد؟

برای آنکه زبهرسه چار وارث خویش       

 نها د  ارث  کلانی بجا  بیامرزد؟

برای آنکه گرفتند مجلس ترحیم               

 به نام او پی ریب وریا بیامرزد؟

برای آنکه تودرباره اش درین مجلس        

کنی زروی تکلف دعا بیامرزد؟

خداجواب حسین شهیدراچه دهد؟            

 اگربه حرف توهرشمر،رابیامرزد ؟ 


ابوالقاسم حالت




مدعی دید کراواتم و غرید چو شیر

گفت این چیست که بر گردن توست ای اکبیر؟

گفتمش چاکرتم، نوکرتم، سخت مگیر!

می‌کنم پیش تو اقرار که دارم تقصیر

کانچه اسباب گرفتاری هر مرد و زن است

همه تقصیر کراوات من است

لکه غرب به دامان شما اصلا نیست

نام دختر کتی و مرسده و ژیلا نیست

کت خوش فرم شما طرح فرنگی‌ها نیست

جین آن تازه جوان تحفه آمریکا نیست

این کراوات فقط کار سوئیس و وین است

همه تقصیر کراوات من است

گر که سیمرغ نشسته است سر قله قاف

کند از یاری مرغان دگر استنکاف

گر که اصناف ندارند اثری از انصاف

گر کند بخش خصوصی به خلایق اجحاف

گر فلان گردنه در دست فلان راهزن است

همه تقصیر کراوات من است!

آن سخن‌های غم‌انگیز که مردم گویند

آنچه از شدت بحران تورم گویند

آنچه از روی تأسف به تألم گویند

یا که از راه تمسخر به تبسم گویند

و آنچه نشخوار زن و مرد به هر انجمن است

همه تقصیر کراوات من است!

گر به هر کوچه زباله است چو خرمن توده

گر در این شهر ز بس گشته هوا آلوده

دم به دم دود به حلق تو رود یا دوده

کارها گر همه پیچیده به هم چون روده

جوی‌ها گر همه آکنده ز لای و لجن است

همه تقصیر کراوات من است!

خیط، گر وضع اتوبوس بود داخل خط

یا اگر مثل غریقی تو گرانی است چو شط

گر خر کل حسن از گرسنگی گشته سقط

اگر آن لامپ که روزی سه تومن بود فقط

این زمان قیمت او بیش‌تر از صد تومن است،

همه تقصیر کراوات من است!

                                            «ابوالقاسم حالت»





یا به تنهایی بساز یا که از یاران مرنج

یا حریف می مجوی یا زمی خواران مرنج

ای بسا غم خوار که او خود غمی افزایدت

یاکه غم خواری مخواه یا ز غم خواران مرنج

یا ز دل غافل مشو یا منال از دلبران

یا زرت را پاس دار یا ز طراران مرنج

هر که سهل انگار شد سخت گردد کار او

یا که بارانی بپوش یا که از باران مرنج

پاسبان تا خفته است نیست دزد از خانه دور

یا که وا کن چشم وگوش یا ز مکاران مرنج

ای بسا بازی تیغ دست را زخمی کند

یا مشو یار بدان یا ز بدکاران مرنج

چون کنی با کس مدد شکوه از کارش مدار

یا پرستاری مکن یا ز بیماران مرنج

تا فریبی می دهی هم فریبی می خوری

یا که عیاری مکن یا ز عیاران مرنج

حالت اندر باغ دهر یک گل بی خار نیست

یا دم از یاری مزن یا از این یاران مرنج


  ابوالقاسم حالت






آن شنیدم که یکی مرد دهاتی، هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی. در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل، نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی. ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابدا ً نیست نشانی. پیش خود گفت که: ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس کزین پیش، نبودم من درویش، از این کار، خبردار، که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، که شود باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی »!!


ابوالقاسم حالت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.