اشعار مسعود اصغرپور

دکتر مسعود اصغرپور متولد 19 مهر 1357 در استان ساری می باشد . ایشان فارغ التحصیل رشته پزشکی از دانشگاه علوم پزشکی مازندران است و در حال حاضر در استان ساری زندگی می کند . این شاعر عزیز به عنوان پزشک خانواده در شبکه بهداشت و درمان قائمشهرمشغول به کار است . شعر را از سن 12 سالگی شروع کرد و به دلایل شخصی 4 سال شعر گفتن را ترک نمود و تمامی اشعار گذشته خود را نابود کرد تا اینکه جرقه ای در زندگی او باعث شد شعر گفتن را آغاز کند .





در سفره ی ما 

نان اگر نیست 

نفت هست ....

یک نان کپک زده 

که از ما سیر است

ما شاد نشسته ایم بر سفره شام 

چشمان مامان

همچو پدر دلگیر است 

ماندم که چه رازی است 

در سفره ی ما 

هر وقت غذا کم است 

مادر سیر است...


مسعود اصغرپور







کاش می فهمیدی...!

کاش می دانستی...!

نفسی نیست به تو هدیه کنم...!

همه ی میراثم

خانه باغی است

پدرداد به من

باغ کاکتوسی که

بی نهایت زیباست

آه ...!

در باغ ما

عشق با نغمه ی کرکس

چه شور انگیز است

همدم خلوت این باغ کلاغی زیباست

واقعا بوی لجن

برکه ی خوشبختی را

چه معطر دارد

بلبل از این همه شادی

پر خود بشکست

کاش می دانستی...!

کاش می فهمیدی...!

نفسی نیست به تو هدیه کنم...!

اندر این باغ بهشت

آرزوی من تنها

فقط کبریت است....


مسعود اصغرپور





در کلاس

تخته ی سبزوکهنه ی مکتب ما

ضجه می کرد

چو گچ بر بدنش خط می زد

ناله اش داغ مرا تازه نمود شاید گچ

دست رد بر خط آن سینه ی ممتد می زد

گفتمش ضجه ات از چیست

چنین می نالی ؟

گفت : در باغ پر ازعشق درختی بودم

بلبل اندر چمنش

طعنه به بربط می زد

آهم از زخم تبر نیست

که این... روزم گشت

آه زان کودک شوخ است

که از شاخه ی من

تیرکمان ساخت و سنگ


مسعود اصغرپور






من امشب

بغض هایم را

به دلالی آهی و

به نرخ قطره ای اشک

مفت

به کنج دیده ی غم دیده

بر چوب حراج ناشکیبایی هجران

می فروشم تا

تو یک لحظه

نظر بر گونه ی خیسی کنی

کاین اشک حیران را

به چند ثانیه مهمانی

نمک گیر غبار شور خفته

بر کویر صورت پر شعله می دارد

که شاید گریه نوشیدن

به لبهایم حرام آید

مگر این سینه ی پردرد

از این بیهوده نوشیدن بیاساید


مسعود اصغرپور





من امشب درد خود

بر گوش نی خواندم

مگر او راز من گوید

مگر اسرار من

بر خلق بی احساس

دمی با آه دل خواند

دمی با نای نی گوید

ولی افسوس این نی را

لهیب شعله ی عشقم

بسوزاند و دو مشتی

خاک و خاکستر

نمودش

عشق باز هم

در دل بیچاره پنهان ماند

بلی اسرار دل

در سینه ام جا ماند


مسعود اصغرپور





من به کوی تو پریشان بودم

کوچه ی حسرت و نا امیدی

تو از آن پنجره ی بی دردی

هیچ احوال مرا پرسیدی

گرچه دزدیده نگاهت کردم

تو نگاه از مژه می دزدیدی

در خیابان تو لنگان بودم

تو به لنگیدن من خندیدی

کاش یک لحظه به جای خنده

کفشهای منو می پوشیدی


مسعود اصغرپور





کاش تک شاخه گل نرگس باغ

اینچنین جامد و پژمرده نبود

کاش بلبل

به سلامت شدنش

دو خطی نسخه

به گلبرگ می زد

کاش در چاره ی بهبودی او

رو به قبله دعایی می کرد

با نم شبنم دوشینه ی گل

محض اخلاص

وضویی می ساخت

رو به نرگس نمازی می خواند

کاش در بدو عبادت می شد

بی تشهد

سلامی هم داد


مسعود اصغرپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.