اشعار احمد پروین

احمد پروین در سال 1352 در شهرستان نهبندان استان خراسان جنوبی چشم به جهان گشودند . تحصیلات این شاعر کشورمان کارشناسی زمین شناسی از دانشگاه فردوسی مشهد می باشد . هم اکنون به عنوان معدن دار مشغول به کار هستند ( به قول خودشان مثل فرهاد کوه میکنم اما بی شیرین ! ) . کتابهای چاپ شده از ایشان بدین نام ها می باشد : رقص آتش ، همسفر با یاس ، جام جادو ، روز هشتم هفته . این شاعر عزیز کتابی را با نام گیسو غزل در حال انتشار دارند .







اهل  مه  غلیظ  توهم  شدیم  ما
در جاده های حیرت و غم گم شدیم ما
فانوس کور سوی تفکر به یک نسیم
خاموش شد که قحط تبسم شدیم ما
رسوای دل شدیم و بی آبروی عشق
وقتی شبیه اغلب مردم شدیم ما
از فرط طعنه ها که ز مردم شنیده ایم
انگار اسیر لشکر کژدم شدیم ما


احمد پروین






شبیه شوره به دشتم که تشنه مانده همیشه
مرا لطافت باران ز خویش رانده همیشه
منم که شور عطش را به کام بادیه آرم
خدا به زخم درونم نمک نشانده همیشه
نه قوی ناز محبت نه سینه سرخ مهاجر
کسی برای کویرم غزل نخوانده همیشه
تمام بی خبریها از آن من و خدایا
چنانکه قاصدکان را زمن رمانده همیشه
ترک ترک شدم از غم ، ز شش طرف بدریدم
چروک غم به لبانم شکن کشانده همیشه


احمد پروین







بیا شراب بنوشیم و اشتباه کنیم
و روی مدعیان خدا سیاه کنیم
اگر که سجده به خوبان گناه می باشد
بیا فقط و فقط این چنین گناه کنیم
بیا شبیه اوستا میانۀ فانوس
به رقص پر طرب شعله ها نگاه کنیم
اگر تنور تمنا پر از گدازش نیست
به نذر سفره مستان دو کاسه آه کنیم
ز شوره زار خرافات کوچ می باید کرد
بیا عصاره قرآن خوراک راه کنیم


احمد پروین






امشب دلم برای خدا تنگ می شود
من شیشه می شوم و دعا سنگ می شود
پای گریز از هوس آلودگی کجاست ؟
دارم ولی میانۀ ره لنگ می شود
بین خدا و من قدمی بیشتر نبود
افسوس حجم فاصله فرسنگ می شود
تصویر روی دوست کجا می توان کشید
حتی قلم ز کفر تو بی رنگ می شود
دستی که باز کرده ام از حسرت قنوت
امشب به روی صورت من چنگ می شود
امشب شمار رکعتم از خاطرم گریخت
آدم عجب وقیح به نیرنگ می شود


احمد پروین







جاده بی انتهاست خواهم رفت
مقصدم نا کجاست خواهم رفت
مثل فرهاد در بیابانها
قصه ها مال ماست خواهم رفت
کوره راهی به سوی نابودی
کوله بارم دعاست خواهم رفت
طعنۀ خار و ریشخند سوار 
می شناسم رواست خواهم رفت


احمد پروین







منم سروی که می مانم در این باغ زمستانی
ندارم از خزان وحشت نه منت از بهارانی
پناه بلبلان وقتی که گل می راندش از خود
پناه عاشقان بودن مرا یعنی مسلمانی
ندارم میوه چون شاید ، به ذهن باغبان آید
که در تعظیم او دارم کمر خم از پریشانی
دلم خوش می شود وقتی که عشاق نگون بختی
به زیر سایه ام از خود بگویند آنچه می دانی
سرم بر آسمان شاید ، خدا بر شاخ من آید
بپرسم این بشر آیا تو را هم کرده زندانی ؟
بیا در باغ سر مستی ، بفرما هر کجا هستی 
ولی با کس نگو هرگز بیا بسیار پنهانی
خدایا گرچه سروستم و قامت راستین استم
ولی خم می کند پشتم جنایت های انسانی


احمد پروین







از ارتفاع نیازم سقوط می کنم آخر
چه انتقام عجیبی گرفتم از تنم آخر
به دشنه ای که تو دادی به دستم از سر کینه
میان دل که تو باشی ولی نمی زنم آخر
بلور اشک سپیدم امانتی که تو دادی
امین خاطره هایت بدان منم منم آخر
شکسته ای من و جانم دلم غرور نهانم
ولی نه عهد مقدس به کینه بشکنم آخر


احمد پروین








قلم کردند پاهایم نوشتم باز می مانم
شکستند استخوانم را سرودم باز می خوانم
من از ابهام زنجیری که می آید نمی ترسم
من آن اشکی که می ترسد نمی ریزم به دامانم
غرور شاهرگهایم به یک خنجر نمی پاشد
به حسرت لب نمی گیرد درین هنگامه دندانم
گیوتین های بی مصرف و چوب دار مستهجن
غرورم را نمی گیرد بگیرد هم اگر جانم
خدایا آنچنانم کن که سبز بی خزان باشم
که من آن بید مجنونم که در پرچین زندانم


احمد پروین







کاش گنجشک مرا می فهمید
و دلم حال دعا می فهمید
کاش احساس دو قسمت می شد
و دل خون شده قیمت می شد
کاش گنجشک زبان وا می کرد
بلبلان را همه رسوا می کرد


احمد پروین







نفسم گرفته امشب ز مرور خاطراتم
منم و نگاه حافظ ، من وشاخ بی نباتم
قلمم نمی نویسد غزلی اگر بخواهم
همه خون شد و سیاهی قلم من و دواتم
عطش چشیده هستم چه بنوشم آخر امشب
که اجل نشسته با من سر چشمۀ حیاتم
من و یک جزیره خالی و سفینۀ خیالم
که مگر مرا ببیند ؟ که مگر دهد نجاتم ؟
به مزار خود نشستم ودو دیده شمع روشن
مگر از خودم بگیرم به خدا شبی براتم
هم آتشم و دودم ، همه شعرم و سرودم 
که مگر مرا ببینند و کنند التفاتم 


احمد پروین








سکوت پنجره ها قهر پرده ها سخت است
بدون یار نشستن در این سرا سخت است
سلام اگرچه نکردی بپرس از دل من
مگر دوباره بفهمی که حال ما سخت است
شبیه عاشق دیوانه در بیابان  ها
به تیر طعنۀ معشوق ای خدا سخت است
تمام هستی من ، تار و پود من او بود
تمام پود من از تار من جدا سخت است
اگرچه لاف صداقت به غربت آسان است
چو می شناسمت ای دوست ادعا سخت است
حراج هستی خود کرده ام در این بازار
به روی دست خودم مانده ام چرا سخت است ؟ 


احمد پروین








مژدگانی می دهم هر کس مرا پیدا کند
بند غم از دست های خستۀ من وا کند
قطره های اشک من زنهار با رعد نگاه
می تواند نوح را هم غرقه در دریا کند
من نه هرگز لایق اسرار داری می شوم
بیم آن دارم که چشم بی حیا افشا کند
سالها پیش از در دیوانگی خارج شدم
می شود من را بیابد یک نفر رسوا کند
اینکه عزراییل پیدا می کند آیا مرا
می کند می ترسم او امروز را فردا کند


احمد پروین








آینده یا تردید، آینده یا ابهام
دیروز بی پایان ، آغاز بی انجام
من فتح فردا را بیهوده مشتاقم
فردای پر آتش من خام و سودا خام
می دانم از فردا سودی نخواهم برد
من در زیانستم والعصر والایام
اندوه فردا را میخانه می خواهد 
پیمان خود بستیم من، باده ، ساقی ، جام


احمد پروین








از انجماد مطلق احساس خسته ام 
از مرگ ناگهانی یک یاس خسته ام
تاکی به قیمت دل من می توان کشید
بر گردن هوس گل الماس خسته ام
در انزوای ظلمت بسیار نیمه شب 
من از هجوم وحشت وسواس خسته ام
باید پناه برد به پروردگار عشق
از لحظه های بی ملک الناس خسته ام

احمد پروین







یک غزل گفتم قلم آتش گرفت
دفتر از نفرین غم آتش گرفت
چون دعایم آتشین شد نیمه شب
یک کبوتر در حرم آتش گرفت
گریه کردم صبح شد چشم فلق
از دعای صبحدم آتش گرفت
آستینم سوخت دستم سوخت آه
دامنم از گریه نم ، آتش گرفت
خانه از قحط سخاوت گریه کرد
سفره از قحط کرم آتش گرفت
زینت تاج سرم الماس اشک
باز دستارم سرم آتش گرفت
شعله ام خاموش خاکستر شدم
دم زدم آن نیز هم آتش گرفت
مرد چوپان ناله ای در نی نهاد
یک گله در حال رَم آتش گرفت
یک سماور خسته ، مهمانی نبود
چای در سودای غم آتش گرفت
زندگی چخماق سرد لحظه هاست
هیزم ما کم به کم آتش گرفت

احمد پروین







هزار دردم و درد آشنا ندارم من
بیا که طاقت بار جفا ندارم من
شهاب گم شده ام من در آسمان وجود
رهی به حیرت نا منتها ندارم من
ز شیشه بودن خود عاقبت چنین دیدم
که پیش سنگ دل دوست جا ندارم من
شنیده ام که دل و دین و عقل می خواهی
دوباره خواسته ای آنچه ندارم من

احمد پروین






ناله ام جوشید و آهم گریه کرد
چشم های بی گناهم گریه کرد
همصدا با لاله های دشت عشق
نرگس باغ نگاهم گریه کرد
ناله هایم رنگ خاکستر گرفت
شمع شب های سیاهم گریه کرد
در سیه روزی مردان خدا
کفر می گویم خدا هم گریه کرد

احمد پروین







من پریشانم پریشان زاده ام
من فریب دوست خورده ام ساده ام
گفته بودی عشق مجنون می کند
هر چه بادا باد پس آماده ام
قصد جانم می کند هر شب فراق
خون بهای خویش را من داده ام
از ریا خالیست باور کن عزیز
سجده ام ، پیشانی ام ، سجاده ام
حال دشواریست بغضم در گلو
وقتی از بام دعا افتاده ام

احمد پروین






مرد درویش منم گمشده در خویش منم
خویش گم کرده ترین آدم درویش منم
کمترین درد من اینست که از خود دورم
مردی آلودۀ غم خستۀ تشویش منم
قلعۀ مردم دیوانه همینجاست ولی
کیست دیوانه ترین مرد ، کم و بیش منم
عاقبت آخر دیوانه شدن رسوائیست
مست دیوانه و ناعاقبت اندیش منم
مثل سربازی فراری شده از یک شطرنج
مثل یک شاه پر آوازه ولی کیش منم

احمد پروین






لحظه ها می گذرد روزنه ای پیدا نیست
شعر امروز مرا مصرعی از فردا نیست
بی کسی زندگی سرد مرا می سوزد
هیچ کس مثل دل خستۀ من تنها نیست
کینه انباشته در سینۀ یاران افسوس
عشق را عاطفه را در دل یاران جا نیست
لحظه ها در بدر و ثانیه ها آواره
این پریشانی از آنجاست که او با ما نیست
چشم می شویم و یک بار دگر می خندم
تا نگویی که در اندیشه من غوغا نیست

احمد پروین





عمر کوتاه بسر شد و نیاورد کسی
زخم جان سوز مرا مرهم فریاد رسی
آنکه پنداشته بودم که رفیقم باشد
استخوانم به گلو ، چشم مرا بود خسی
من در این فاجعه زاری که جهانش نامند
شوکران خورده ام از ساغر هر دوست بسی
مهلت رفتن از این منزل فانی به سر آ
بشنوم کاش ز ناقوس اجل من جرسی
مبتلا بوده ام من از اول خلقت به بلا
بر نیامد همه عمرم به حلاوت نفسی

احمد پروین







باید بروم حصار را بردارم  
محدودیت بهار را بردارم
از هرچه کتاب شعر دارد دنیا     
این واژۀ انتظار را بردارم

احمد پروین






باز روزی دیگر و دردی دگر
قصه های مرد شبگردی دگر
باز من با غصه ای بی انتها
مانده در تشویش و حیرانی رها
وه ! چه تنها مانده ام من با خودم
ره چه بسیار است از دل تا خودم
هیچکس هرگز نمی فهمد مرا
جمله از بیگانگان تا آشنا
این منم تنهاترین مجروح دل
مانده در طوفان ، کجا شد نوح دل

احمد پروین







اندوه نهفته دارم ای دوست 
صد درد نگفته دارم ای دوست
در هاله ای از سکوت غرقم
در خلوت خوب لوت غرقم
ای دوست همه بهانه از تو 
این حیرت جاودانه از تو
من مدعی جنون عشقم 
من عاشق سرنگون عشقم
من خانه به دوش ملک مستی
درویشی و کوله بار مستی

احمد پروین





بوی تردید می دهد دستم
چون می آید به ادعای قنوت
در زبانم نیایشی جاری
مرغ جانم به شاخۀ هپروت
پشت خم کرده ام برای رکوع
سر من می خورد به یک مانع
مانعی مثل من شبیه خودم
یا رحیم ای حکیم یا صانع
جانمازم کلیشه ای شده است
بوی تکرار می دهد اشکم
کار من نیست این عروج بزرگ
توی این ادعا عجب کشکم !

احمد پروین






آشتی کن آشنای آسمان
امشب از دیوار بی در خسته ام
کنج یک سلول بی در در بدر
باز کن هر بند بر خود بسته ام
می چکد از آستین اشکی سپید
می زند دستی به پایت اشکی من
ای تو جاری در رگم امشب نوشت
نبض عشقم را برایت اشک من
گفته ای هربار نامت می برم
شعله ای می آید از کنج لبم
ای شکوۀ روزهای بعد از این
من چراغانی ترین شهر شبم

احمد پروین






رقص آتش در دلم افتاده است 
شعله ها در محفلم افتاده است
اندکی خوردم ، می نابم گرفت 
روی بالشت خدا خوابم گرفت
شعله از من فرصت خواهش کشید 
روی چشمم طرح آرامش کشید
آتش از نی بود در جانم فتاد 
جوشش می توی عرفانم فتاد
شعله با من رقص هیها می کند 
کوک تصنیف مرا وا می کند
شعله می سوزد اگر در من غم است 
هر چه بودم سوخت اما نه کم است
من کباب آتش دل می شوم 
کیمیای حل مشکل می شوم
لخت آتش می شوم ، عریان آب 
می کنم خاکستر خود را کباب
روی قاف عشق ، آتش دیده ام 
شهرت سیمرغ را دزدیده ام

احمد پروین
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.