اشعار حمید مصدق

حمید مصدق شاعر معاصر ، در دهم بهمن ماه سال ‌۱۳۱۸ در شهرضا ، از شهرستان‌های پیرامون اصفهان ، به دنیا آمد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرضا و اصفهان به پایان رساند و در سال ‌۱۳۳۹ به تهران آمد و پس از فارغ‌التحصیل شدن در رشته‌ی بازرگانی از مؤسسه‌ی علوم اداری و بازرگانی دانشگاه تهران ، در مؤسسه‌ی تحقیقات اقتصادی این دانشگاه به امر پژوهش مشغول شد . وی از سال ‌۱۳۴۲ مجددا به ادامه‌ی تحصیل پرداخت و موفق به دریافت لیسانس حقوق از دانشگاه تهران و سپس فوق لیسانس اقتصاد شد . مصدق در سال ‌۱۳۴۸ به عنوان استادیار در مدرسه‌های عالی کرمان و اصفهان و دانشگاه آزاد ایران به کار مشغول شد . او از سال ‌۱۳۵۱، پس از دریافت فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی ، به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و در کنار آن از سال ‌۱۳۵۷ به کار وکالت روی آورد . حمید مصدق ، عضو هیات علمی دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران و دانشگاه علامه طباطبایی ، وکیل درجه یک دادگستری عضو کانون وکلا و سردبیر نشریه‌ی کانون بود . این شاعر معاصر ، در هفتم آذرماه ‌۱۳۷۷ در اثر سکته‌ی قلبی در تهران درگذشت .






وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

- چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .


حمید مصدق





خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

 

و ندایی که به من میگوید :

« گر چه شب تاریک است

« دل قوی دار،

سحر نزدیک است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

- پر مرغان صداقت آبی ست -

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

 


حمید مصدق






و چه رویاهایی !

که تبه گشت و گذشت .

و چه پیوند صمیمیتها،

که به آسانی یک رشته گسست .

چه امیدی، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید .

 

دل من می سوزد،

که قناریها را پر بستند .

که پر پاک پرستوها را بشکستند .

و کبوترها را

- آه، کبوترها را ...

و چه امید عظیمی به عبث انجامید.


حمید مصدق




در میان من و تو فاصله هاست .

گاه می اندیشم ،

- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

 

تو توانایی بخشش داری .

دستای تو توانایی آن را دارد ؛

- که مرا،

زندگانی بخشد .

چشمهای تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا،

سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.


حمید مصدق




من در آیینه رخ خود دیدم

وبه تو حق دادم.

آه می بینم، می بینم

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم


حمید مصدق




با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها،

با تو اکنون چه فراموشیهاست .

 

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد !

 

من اگر ما نشوم، تنهایم

تو اگر ما نشوی،

- خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز بر پا نکنیم

 

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم .

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند

 

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

- آویزد


حمید مصدق




دشتها نام تو را می گویند .

کوهها شعر مرا می خوانند .

 

کوه باید شد و ماند،

رود باید شد و رفت،

دشت باید شد و خواند .

 

در من این جلوه اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه پرهیز - که چه ؟

در من این شعله عصیان نیاز،

در تو دمسردی پاییز - که چه ؟

 

حرف را باید زد !

درد را باید گفت !

سخن از مهر من و جور تو نیست .

سخن از

متلاشی شدن دوستی است ،

و عبث بودن پندار سرور آور مهر


حمید مصدق




بپا خیزید !

کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید

کماندارانتان را درکمانها تیر می باید

 

شما را این زمان باید

دلی آگاه

همه با همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به رزم دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه نیرنگ

بریدن رشته تزویر

دریدن پرده  پندار

 

اگر مردانه روی آرید و بردارید

- از روی زمین از دشمنان آثار

شود بی شک

تن و جانتان ز بند بند گی آزاد

- دلها شاد

 

تن از سستی رها سازید

روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید

از آن ماست پیروزی


حمید مصدق




خدای عهد وپیمان میترا،

- پشت و پناهم باش !

بر این عهد و بر این میثاق

گواهی باش

در این تاریک پر خوف و خطر

- خورشید را هم باش !

خدای عهد و پیمان، میترا،

- دیر است، اما زود

مگر سازیم بنیاد ستم نابود

 

به نیروی خرد از جای برخیزیم

و با دیو ستم آن سان در آویزیم

- و بستیزیم

که تا از بن

بنای آژدهاکی را بر اندازیم

به دست دوستان از پیکر دشمن

- سر اندازیم

و طرحی نو در اندازیم


حمید مصدق




 
درکوههای مغرب

خورشید تفته بود

باریده بود بارانی

ابری که رفته بود

 

هنگامه جنون بود

از انعکاس شعله خورشید در غروب

زاینده رود غرق به خون بود

 

در بیشه های آن طرف رود

نجوای با د و بید

وز لابلای برگ چناران دیر سال

جز نیزه های نور نمی تابد

 

و سوت کارخانه

یعنی که  وقت کار شبانه

آغازمی شود

آنجا که رنج هست

ولی دسترنج نیست

 

اینجا من این نشسته سر به گردان

این رود

این یهودی سرگردان

با من چه قصه ها

پر غصه قصه ها

از کوه،

دشت

قریه

تا شهر باستانی

وز مردم نجیب سپاهانی

گوید

چه دستهای غرقه به خونی را

این رود شسته است

 

من با دل شکسته

آئینه به گرد نشسته

 هنوز هم

گستردگی بستراین رود خسته را

تا دور دست بیشه آن سوی رود

 می بینم

 

خواهد زدود،

رود،

آیا غبار از دل غمگینم

 

رود

آئینه تمام نمایی ز زندگی ست

وقتی که آب تا دل مرداب می رود

یعنی به گاو خونی

دیگر برای همیشه

 

در خواب میرود

 

از شاهراه پل

از کارخانه کارگران

 می آیند

با چرخهایشان همه دلمرده وپکر

چونان که فوج فوج کبوتر

با لهجه های شیرین

شیرین تر از شکر

با طعنه های تلخ

با طعن جانشکر

 

با حرفهایشان که

« چه رنجی بود

با طعنه هایشان که

« چه گنجی داشت؟

***

خورشید خفته است و

شب آغاز می شود

دکان می فروشی پل

باز میشود


حمید مصدق





بال و پر ریخته مرغم به قفس

تا گشایم پر و بال

پر پروازم نیست

تا بگویم که در این تنگ قفس

چه به مرغان چمن می گذرد

رخصت آوازم نیست


حمید مصدق




دشتهای آلوده ست

در لجنزار گل لاله نخواهد روئید

 

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

 

گل گندم خوب است

گل خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه دلها را

علف کین پوشانده ست

 

هیچکس فکر نکرد

که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست

 

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست .


حمید مصدق





پنداشت او

- قلم

در دستهای مرتعشش

باری عصای حضرت موساست .

 

می گفت:

(( اگر رها کنمش اژدها شود

(( ماران و مورهای

(( این ساحران رانده  وامانده را

- فرو بلعد

می گفت:

(( وز هیبت قلم

(( فرعون اگر به تخت نلرزد

(( دیگر جهان ما به چه ارزد ؟

***

بر کرسی قضا و قدر

قاضی

بنشسته با شکوه خدایان تند خو

تمثیل روزگار قیامت

انگشت اتهام گرفته به سوی او:

(( برخیز!

- از اتهام خود اینک دفاع کن

(( این آخرین دفاع

(( پیش از دفاع زندگیت را وداع کن !

 

می گفت :

(( امان دهید

(( تا آخرین سپیده

(( تا آخرین طلوع زندگیم را

(( نظاره گر شوم

***

پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود

بر گرد گردنش اثری

از طناب بود

و چشمهای بسته او غرق آب بود .

***

در پای چوب دار

هنگام احتضار

از صد گره، گرهی نیز وا نشد

موسی نبود او

در دستهای او قلمش اژدها نشد


حمید مصدق





وقتی از قتل قناری گفتی

دل پر ریخته ام وحشت کرد .

وقتی آواز درختان تبر خورده باغ

در فضا می پیچد

از تو می پرسیدم :

- (( به کجا باید رفت ؟

 

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غم من غربت تنهائی هاست

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن از ورطه هستی می داد

 

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید

- (( در قفس طوطی مرد

(( و زبان سرخش

(( سر سبزش را بر باد سپرد

 

من که روزی فریادم بی تشویش

می توانست جهانی را آتش بزند

در شب گیسوی تو

گم شد از وحشت خویش


حمید مصدق





کسی با سکوتش،

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

کسی با نگاهش،

مرا تا درندشت دریای خون برد

 

مرا باز گردان

مرا ای به پایان رسانیده

- آغاز گردان !


حمید مصدق




در پیش چشم دنیا

دوران عمر ما

یک قطره دربرابر اقیانوس

 

در چشمهای آنهمه خورشید کهکشان

عمر جهانیان

کم سوتراز حقارت یک فانوس

افسوس !


حمید مصدق




گلی جان سفره دل را

برایت پهن خواهم کرد

گلی جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز

و گرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند

 

در اینجا وقت گل گفتن

زمان گل شنفتن نیست

نهان در آستین همسخن ماری

درون هر سخن خاری ست

 

گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن

شگفتی نیست ؟

که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟

 

از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست

از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش

- قصه تلخ جدائی ها

سر هر رهگذرش مرگ عشق و آشنایی هاست

از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست

بیابان تا بیابانش پر از درد است

***

مرا سنگ صبوری نیست

گلی جان با توام

سنگ صبورم باش!

شبم را روشنائی بخش

گلی، دریای نورم باش !


حمید مصدق




دیگر تبار تیره انسان برای زیست

محتاج قصه های دروغین خویش نیست .

ما ذهن پاک کودک معصوم را

با قصه های جن و پری

و قصرهای نور

آلوده می کنیم .

*****

آیا هنوز هم،

دلبسته کالسکه زرینی ؟

آیا هنوز هم،

در خواب ناز، قصرهای طلایی را

- می بینی ؟


حمید مصدق




نه، نه، نه

این هزار مرتبه

گفتم :

- نه

دیگر توان نمانده،

- توانایی،

در بند بند من

از تاب رفته است .

شب با تمام وحشت خود خواب رفته است

و در تمام این شب تاریک،

تاریک، چون تفاهم من،

- با تو !

انسان،

افسانه مکرر اندوه و رنج را

تکرار می کند .

 

گفتی :

« امید ها ست،

« در ناامید بودن من؛

- اما،

این ابر تیره را نم باران نبود و نیست

این ابر تیره را سر باریدن .

انسان به جای آب،

هرم سراب سوخته می نوشد .

 

گلهای نو شکفته،

این لاله های سرخ،

گل نیست ؛

- خون رسته ز خاک است .

***

باور کن اعتماد.

از قلبهای کال

بار رحیل بسته

و مهربانی ما را،

خشم و تنفر افزون،

از یاد برده است .

 

باور نمی کنی ؟

که حس پاک عاطفه در سینه مرده است .


حمید مصدق





پنداشتی، چون کوه، کوه خامش دمسردم ؟

بی درد، سنگ ساکت بی دردم ؟

- نی؛

قله ام،

بلند ترین قله غرور .

اینک درون سینه من التهابهاست .

 

هرگز گمان مبر،

شد خاطرات تلخ فراموشم

هر چند

نستوه کوه ساکت و سردم

- لیک

آتشفشان مرده خاموشم .


حمید مصدق




کسی به سوک نشست

و در مصیبت آن روزهای خوب گریست

 

کسی نمی داند

که پشت پنجره آواز کیست می آید

که کیست می خواند

*****

کسی به سوک نشست

که سوکوار جوانی ست

سوکوار امید

و سوکوار گذشتن

و برنگشتن هاست

کسی نمی داند

که پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب

*****

چرا نسیم

چرا آن نسیم روح نواز

میان برگ درختان نمی وزد امشب؟

 

همیشه تنهائی

در آستانه وحشت

در آستانه تب

 

کسی سراغ مرا از کسی نمی گیرد

که هستیم تنها

در انعکاس صدایی ز دور می آید

و در سیاهی شبها

رسوب خواهد کرد

*****

هنوز می گذرم نیمه های شب در شهر

مگر که لب بگشاید به خنده پنجره ای

کجاست دست گشاینده ؟

خواب سنگین است

*****

مرا به یاد بیاور

مرا ز یاد مبر

که انعکاس صدایم درون شب جاری ست

کسی نمی داند

که در سیاهی شب دشنه ای ست

در پشتم

که در سیاهی شب خنجری در کتفم

*****

مرا ندیدی

- دیگر مرا نخواهی دید

که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب

که پشت پنجره  آواز دیگری جاری ست

*****

میان خلوت خاموشی شب دشمن

بخوان به زمزمه آواز

سکوت را بشکن

چرا فراموشی ؟

چرا خاموشی ؟

*****

به گوش خویش مگر بشنویم این آواز

که عاشقان قدیمی دوباره می خوانند

مرا به نام

ترا به نام

که نام

نام من و توست

عشق، آواز است

مرا به نام بخوان

- این سکوت را بشکن

چرا ؟

- که زمزمه

- از آیه های اعجاز است

*****

دریغ و درد که شرمنده ایم،

شرمنده

که هست فرصت آواز و

نیست خواننده


حمید مصدق





چه سان به کوه دماوند

بندها بگسست

چه سان فرود آمد

اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد؟

 

چو برق آمد و

چون رعد

چه سان به خرمن آزادگان

شرر انداخت

چه پشته ها که ز کشته

ز کشته کوهی ساخت

کجاست کاوه آهنگری

که برخیزد

اسیریان ستم را ز بند برهاند

و داد مردم بیداد دیده بستاند

***

گسسته بند دماوند

دیو خونخواری

به جامه تزویر

نقابش از رخ برگیر

دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز !

کنون تو کاوه آهنگری، بجان بستیز

و گرنه جان تو را او تباه خواهد کرد

دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد

***

بدی و نیکی را

رسیده گاه جدال و زمان پیکار است

بکوش جان من

- این جنگ آخرین بار است

***

کنون شما همه کاوه ها بپا خیزید

و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید

که تا برای همیشه

تیشه ها بزنید

و قعر گور گذارید

- پیکر ضحاک

نشان ظلم و ستم خفته به، به سینه خاک


حمید مصدق




تو را هنوز اگر همتی به جا مانده ست

سفر کنیم،

سفر

سفر ادامه بودن

ز سینه زنگ کدورت زدودن است

- آری

سفر کنیم و نیندیشیم

اگر چه ترس در این شب

- که از شبانه ترین است

اگر چه با شب شومم

- همیشه ترس قرین است

سفر کنیم سفر

 

در این سیاهی شب

- این شب پر از ترفند

از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی ؟

مترسکان سر خرمنند و با بادی

چو بید می لرزند

 

سفر به عزم گریز؟

- این گمان مبر که مرا

سفر به عزم سبیز است

سفر شکفتن آغاز و

ترجمان شکوه است

سفر به عزم رهایی ز خیل اندوه است

سفر به عزم رسیدن به صبح هشیاری ست

سفر ابتدای بیداری ست

 

سفر کنیم و ببینیم

تمام مزرعه از خوشه های گندم پر

و هیچ دست تمنا

دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد

درو گران همه پیش از درو

- درو شده اند


حمید مصدق




چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

 

صفا گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

 

اگر زمانه به این گونه

- پیشرفت این است

بی تردید

حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت

و خواهش من و تو

نیم گامی از تب تن نیز

دورتر نگذشت

که در حصار تمنای تن فرو ماندیم

و در کویر نفس سوز« من » فرو ماندیم

نه از حصار تن خویشتن برون گامی

نه بر گسستن این پای بندها، دستی

***

همیشه می گفتم:

« من و سکوت؟

محال است

« سکوت، عین زوال است

« سکوت،

- یعنی مرگ !

***

سکوت،

نفس رضایت

سکوت،

عین قبول است

سکوت،

- که در زمینه اشراق اتصال به حق -

دراین زمانه نزول است .

سکوت،

یعنی مرگ .

***

کجای ای انسان ؟

عصاره عصیان

چگونه مسخ شدی

با سکوت خو کردی

تو ای فریده هر آفریده

- بر تو چه رفت ؟

کز آفریده خود

از خدای بی همتا

به لابه مرگ مفاجاة آرزو کردی ؟


حمید مصدق

اشعار محمد قهرمان

محمدرضا شفیعی کدکنی در مورد محمد قهرمان مى گوید: «دراین خصوص حتى مرحوم ملک الشعرا بهار آن خصوصیت یک شاعر محلى را به صورت کامل ، آن گونه که قهرمان دارد ، ندارد . درباره تحقیقات ادبى درباره سبک اصفهانى نیز بعد از شادروان امیرى ، فیروزکوهى و گلچین معانى ، هیچکس جز قهرمان نتوانسته است به این پهنه گسترده خدمت کند .» این سخنان را شفیعى کدکنى در مراسم نکوداشت قهرمان گفت و در همین مراسم ، کتاب هاى «پردگیان خیال» (ارج نامه محمد قهرمان) ، «حاصل عمر» (مجموعه شعرهاى محمد قهرمان) و «شناخت نامه محمد قهرمان» نیز رونمایى شد . همزمان با آیین نکوداشت قهرمان در مشهد ، یک لوح فشرده از اشعار محلى این بومى سراى نامدار خراسانى ، با صداى خود او منتشر شد . به راستى که سبک هندى در شعر فارسى را این روزها و سالها ، محمدقهرمان به تنهایى پاس داشته و اعتبار بخشیده و شعرا و بازتاب بخشى از سنت شاعرانگى ایرانى و پاسداشت او اعتباربخشى به بخشى از فرهنگ وسیع زبان پارسى است و از سنتهاى دیرینه ادب و هنر ایرانى ، در وجه خلاق آن پاسدارى کرده است .







داغ امید به دل ماند و تحمل کردیم 

آرزو مرد شنیدیم و تجاهل کردیم

 

کاسه ی صبر عجب نیست که لبریز شود

زانچه یک عمر شنیدیم و تحمل کردیم

 

بلبل فصل خزانیم و ز گلریزی اشک

آشیان را به نظرها سبد گل کردیم

 

همچو فواره که از اوج سرازیر شود

به ترقی چو رسیدیم تنزل کردیم

 

ناصح از پند مکرر ننشیند خاموش

گرچه هر بار شنیدیم تغافل کردیم

 

دست پرورده ی ذوقیم و به فتوای بهار

گوش را وقف نواخوانی بلبل کردیم

 

حاجت طعنه زدن نیست که ما خود خجلیم

زین همه بار که بر دوش توکل کردیم

 

کم نشد حیرت و سرگشتگی ما افزود

هرچه در کار جهان بیش تامل کردیم

 

گذر عمر نه زانگونه که حافظ فرمود

بود سیلی که تماشا ز سر پل کردیم

 

ای خزان دست نگه دار که در آخر عمر

نوبهار دگری آمد و ما گل کردیم


محمد قهرمان







به دل جمع درین دایره گامی نزدم

گرچه پرگار شدم دور تمامی نزدم

 

آهی از دل ندواندم به سر راه سحر

گلی از ناله ی خود بر سر شامی نزدم

 

ضعف تن سایه صفت داشت زمین گیر مرا

بوسه چون پرتو مه بر لب بامی نزدم

 

ساز افتاده ز کوکم خجلم ای مطرب

که به دلخواه تو یک بار مقامی نزدم

 

خصلت من چو دگرگونه شد از گشت زمان

طعنه از پختگی خویش به خامی نزدم

 

تشنه ی شهرت بیهوده نبودم چو عقیق

زخم بر دل به طلبکاری نامی نزدم

 

راه بردم ز قناعت چو به چشم و دل سیر

بر سر خوان فلک لب به طعامی نزدم

 

من که با شور سخن شعله دماندم از سنگ

در دلت آتشی از سوز کلامی نزدم

 

گرچه ای غنچه دهن تشنه ی بوسی بودم

لب خواهش نگشودم در کامی نزدم

 

سرگران از من مخمور گذر کردی دوش

رفتی و از می دیدار تو جامی نزدم


محمد قهرمان





ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم

شکسته حالی خود را پناه خود کردیم

 

به روی هرچه گشودیم چشم غیر از دوست

به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم

 

ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم

نگاهبانی شام سیاه خود کردیم

 

ز دوستان موافق سفر شود کوتاه

رفیق راه دل سر به راه خود کردیم

 

دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی

تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم

 

اگر به خاک فشاندیم خون مینا را

دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم

 

ز صبح پرده در افتاد بخیه بر رخ کار

نهان به پرده ی شب گر گناه خود کردیم

 

ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما

که عمر در سر این اشتباه خود کردیم


محمد قهرمان







موجم برد به هرسو  با دست و پای بسته

بازیچه ی محیطم  چون کشتی شکسته

 

در انتظار باران  در خشکسال ماندم

لرزان چو خوشه ی سبز  بر دانه های بسته

 

از فیض بی وجودی  در دستگاه گردون

ایمن ز گوشمالم  چون رشته ی گسسته

 

شکرانه ی وصالت  گر می پذیری از ما

داریم نیمه جانی  از چنگ هجر رسته

 

تا شوق وصل دارم  آبی بر آتشم زن

دامن زدن چه حاصل  بر شعله ی نشسته

 

نتوان به عمرها رفت  ای کعبه ی حقیقت

راهی که می گذاری  در پیش پای خسته

 

خود را رسانده گیرد  آهم به گوش تاثیر 

بینند خواب پرواز  مرغان پرشکسته  


محمد قهرمان






دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم

چون باد ازین باغ خزان دیده گذشتیم

 

رفتیم به گل چیدن و از ناله ی بلبل

از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم

 

گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند

از همرهی مردم سنجیده گذشتیم

 

بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد

ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم

 

ما غنچه ی بی طالع ایام خزانیم

از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم 

 

از طعنه ی بی حاصلی از بس که خمیدیم

چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم

 

معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم

بی خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم

 

از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد

ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم

 

از هیچکسی در دل کس جای نکردیم

در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم


محمد قهرمان






از جور زمان یک دل نشکسته ندیدیم

در خنده لبی غیر لب پسته ندیدیم

 

پیمان تو با توبه گر امروز درست است

گو باش که ما توبه ی نشکسته ندیدیم

 

در خانه گشودیم سر شیشه به ناچار

کز میکده ها غیر در بسته ندیدیم

 

چیدند به خرمن گل و بردند به تاراج

ما در چمن عیش گلی دسته ندیدیم

 

همچون صدف از بحر رسیدیم به بازار 

جز دل شکنی چند درین رسته ندیدیم

 

از دار چو منصور نرفتیم فراتر

پرواز بلندی ز پر خسته ندیدیم

 

چون سایه نکردیم جدایی زتو ای نور

هرچند که خود را به تو پیوسته ندیدیم

 

ممنون هواداری آهیم که هرگز

کوتاهی ازین شعله ی برجسته ندیدیم

 

فریاد رسا را نتوان گفت اثر نیست

اما اثر از ناله ی آهسته ندیدیم 


محمد قهرمان






رنگ ز رخ پریده ی ما را کسی ندید

این مرغ پرکشیده ی ما را کسی ندید

 

چون دود در سیاهی شب گم شد از نظر

خواب ز سرپریده ی ما را کسی ندید

 

بسیار صید جسته که آمد به جای خویش

اما دل رمیده ی ما را کسی ندید

 

پنهان ز چشم غیر به کنجی گریستیم

اشک به رخ دویده ی ما را کسی ندید

 

اغیار محو چاک گریبان او شدند

پیراهن دریده ی ما را کسی ندید

 

خاری که رفته بود به پا زود چاره شد

خار به دل خلیده ی ما را کسی ندید

 

گلچین رسید و دست به یغما گشود و رفت

گل های تازه چیده ی ما را کسی ندید

 

مانند نخل موم که بندد ثمر به خود

یک میوه ی رسیده ی ما را کسی ندید

 

دامان تر به اشک ریا پاک شسته شد

کالای آبدیده ی ما را کسی ندید

 

دیوان عمر را دو سه روزی ورق زدیم

ابیات برگزیده ی ما را کسی ندید 


محمد قهرمان






چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ ور شده را 

که مرگ راحت جان است جان ‌به ‌سر شده را  

 

روان چو آب بخوان از نگاه غم ‌زده‌ام 

حکایت شب با درد و غم سحر شده را 

 

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون 

ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را

 

مگیر پردلی خویش را به جای سلاح 

به جنگ تیغ مبر سینه ‌ی سپر شده را  

 

مبین به جلوه ‌ی ظاهر که زود برچینند 

بساط سبزه‌ ی پامال رهگذر شده را  

 

کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند 

ز سنگ بیم مده نخل بی ‌ثمر شده را 

 

مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام 

به خود نیاورد از خویش بی‌ خبر شده را 

 

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف 

ببین سپیده‌ ی در شام جلوه ‌گر شده را  

 

فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد 

که در جگر شکنم آه بی ‌اثر شده را 

 

زمانه ‌ای ‌ست که بر گریه عیب می‌ گیرند  

نهان کنید از اغیار چشم تر شده را 

 

نه گوش حق ‌شنو اینجا نه چشم حق ‌بینی 

خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را


محمد قهرمان

اشعار نصرت رحمانی

نصرت رحمانی در 10 اسفند سال ‌ 1308 در تهران متولد شد. در مدرسه‌ پست و تلگراف و تلفن درس خواند. مدتی در رادیو مشغول بود و روزنامه‌نگاری هم کرد. با مجله‌های «فردوسی» ، «تهران مصور» ، «سپیده و سیاه» و «امید ایران» همکاری داشت و مسؤول صفحه‌های شعر مجله‌ی «زن روز» شد. از آغاز دهه بیست سرودن شعر را آغاز نمود و در دهه ی سی به مرز شهرت رسید. علاوه بر سرودن شعر گه‌گاه داستان نویسی می‌کرد و با نام مستعار لولی و ترمه در مجلات هفتگی مطالب خود را انتشار می‌داد. نصرت رحمانی از نخستین شاعران عصر ماست که زبان مردم کوچه و بازار را وارد شعر کرد. زنده‌ یاد نصرت رحمانی سالهای آخر عمر خود را در رشت درکنار همسرش خانم پوران شیرازی و پسرش آرش سپری نمود و در روز جمعه 27 خرداد سال 1379 دیده از جهان فرو بست.





دستهایمان 
بالای تخت به دیوار بر میادین شهر 
حتی بر دکمه های ... جلیقه 
زنجیر بسته ایم و یک ساعت 
بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم 
در موجتاب اینه را ندیم 
و ... واماندیم 
زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود 
راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست 
آری ما همه زندانیان خویشتنیم


نصرت رحمانی






می گفت با غرور
این چشمها که ریخته در چشم های تو 
گردنگاه را 
این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ 
رنج سیاه را 
این چشمها که روزنه آفتاب را 
بگشوده در برابر شام سیاه تو 
خون ثواب را 
کرده روانه در رگ روح تباه تو 
این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ 
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق 
این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ 
از برگ های سبز که در آبها دوند 
از قطره های آب که از صخره ها چکند 
از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند 
از رنگ 
از سرود 
از بود از نبود 
از هر چه بود و هست 
از هر چه هست و نیست 
زیباترند ، نیست ؟
من در جواب او 
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را 
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش 
گفتم 
دریغ و درد 
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد 
کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو 
تک خال شعر مرا 
گویم ‚ کدام یک ؟
این  
این شعرهای من


نصرت رحمانی






اوراق شعر ما را 
بگذار تا بسوزند 
لب های باز ما را 
بگذار تا بدوزند 
بگذار دستها را 
بر دستها ببندند 
بگذار تا بگوییم 
بگذار تا بخندند 
بگذار هر چه خواهند 
نجوکنان بگویند 
بگذار رنگ خون را 
با اشکها بشویند 
بگذار تا خدایان 
دیوار شب بسازند 
بگذار اسب ظلمت 
بر لاشه ها بتازند 
بگذار تا ببارند 
خونها ز سینه ی ما 
شاید شکفته گردد 
گلهای کینه ی ما


 نصرت رحمانی






می بافت دست سنگ 
گیسوی رود را 
می ریخت آفتاب 
پولک بروی دامن چین دار آب مست 
یک تکه ابر خرد 
از ابرهای تیره جدایی گرفت و رفت 
می بافت دست سنگ 
گیسوی رود را 
می ریخت آفتاب 
پولک بر روی دامن چین دار آب مست 
یک تکه ابر خرد 
از ابرهای تیره جدایی گرفت ، و رفت 
تنها نهاد سایه ابر کبود را 
کوتاه کرد قصه گفت و شنود را 
بود و نبود را


نصرت رحمانی

اشعار شهاب مقربین

شهاب مقربین (زاده ۱۳۳۳ خورشیدی) شاعر معاصر ایرانی است . او به همراه حافظ موسوی و شمس لنگرودی مدیر انتشارات آهنگ دیگر می‌باشد . در سال ۱۳۳۳ در اصفهان متولد شد و سرودن شعر را از دهه پنجاه آغاز کرد . از او پنج مجموعه شعر چاپ شده و دو مجموعه نیز آماده چاپ دارد . کتاب رویاهای کاغذی ام نیز در برگیرنده گزیده شعرهای اوست . کتاب کنار جاده بنفش کودکی ام را دیدم جایزه شعر کارنامه را از آن خود کرد








زمستان بود

یخ زده بودیم

آتشی روشن کردیم

برف را سوزاندیم

باد را آتش زدیم

از گرمی سرمست شدیم

یا از مستی سرگرم

شالی که گرم مان می کرد

به باد دادیم

 

نمی دانستیم

باد شعله ور می رفت

تا بهارمان را

به آتش کشد


شهاب مقربین





 

ای کاش درخت بودم

زبانم  زبانِ سکوت بود

تا سکوت تو را می فهمیدم

 

مثل زبان گنجشکی تنها

که حرف پاییز را فهمیده است


شهاب مقربین




 

شاید که راه نجات

غرق شدن در دریا باشد

 

ساحل دور نیست

اما کسی

انتظار نمی کشد


شهاب مقربین







گوشی را بردار

دارد دلم زنگ می‌زند

 

از آهن نیست اما

در هوای تو

                خیس از بارانی که می‌دانی از آسمان ِ کجا باریده‌است

دارد زنگ می‌زند

 

 

گوش کن

چگونه از همیشه بلندتر

مانند طنینِ یک فریاد

صدای زنگ پیچیده در اتاقت

 

دلم دارد زنگ می‌زند

گوشی را بردار


شهاب مقربین






پس بهتر است سکوت کنیم

حرف زدن ‌آزار می‌دهد آدم‌ها را

حرف زدن آسیب می‌رساند به دوستی

 

پس بهتر است

یک دقیقه سکوت کنیم

به احترام دوستی آدم‌ها


شهاب مقربین






پشت این پرده

می‌دانستم  چیزی هست

می‌دیدم  تکان می‌خورد

می‌دیدم  قلبش موج برمی‌دارد

نمی‌دانستم

وحشتناک‌تر از هر چیزی می‌تواند باشد

چیزی که

می‌بینی

نیست


شهاب مقربین






بادکنکی که دل کودکی‌ام

هوایش کرده بود

امروز ترکید


شهاب مقربین





این همه شعر نوشتم

آن‌چه می‌خواستم  نشد

 
زمزمه کردم    ورد خواندم    فریاد کشیدم

نشد آن‌چه می‌خواستم

 
پاره کردم    آتش زدم    دوباره نوشتم

نشد


 

تو چیز دیگری بودی

بگو تو را که نوشت

که سرنوشت مرا

کاغذی سیاه کرد


شهاب مقربین




هزار سطر نوشتم و خط زدم

بی‌گمان این‌ها را هم  خط خواهم زد

بی فایده ست

حتا به کلمات نمی‌توان اعتماد کرد

کلماتی که دوست‌شان می‌داری

 

 خسته شدم

خودتان خط بزنید


شهاب مقربین





مراقب باشید

همه چیز تاریخ مصرف دارد

شیر

پنیر

دوغ

دوست

کشک


و این شعر

...

فردا  شعر تازه‌ای خواهم نوشت


شهاب مقربین






 

گاهی باید از خانه گریخت

به کوچه

خیابان

پارک

و در خود فرو رفت

 

گاهی باید از خود گریخت

به جاده‌های مه‌آلود

خانه‌های موهوم

خیال او

که تو را از خود کرده‌است

که تو را  بی خود کرده‌است

 

گاهی باید از او گریخت

 
به کجا


شهاب مقربین






 

خیره به انتهای کوچه چشم دوختم

سر قرار

سایه‌ی درخت بود

و گنجشکی بی‌قراری می‌کرد


شهاب مقربین






بردن

یا  باختن

برگی نمانده است


چرا پاییز

دست برنمی‌دارد


شهاب مقربین





 

آسمان برقی زد

و من به لحظه‌ای همه چیز را فهمیدم

 

بازگو نمی‌توانم کرد

جز با زبان این باران


شهاب مقربین






می‌پرسم  چرا  چرا  چرا

و صورتم را در دست‌هایم  پنهان می‌کنم

 

چرا این دست‌ها

نتوانستند کاری کنند

جز پنهان کردنِ صورتم


شهاب مقربین






آسمان   آبی

بهار   سبز

 

چرا مداد من  سیاه می‌نویسد


شهاب مقربین







آن‌قدر خلاف موج  شنا خواهم کرد

تا رودخانه مسیرش را عوض کند

یا غرق شوم

در خوابی

که برای تو دیده‌ام


شهاب مقربین





ساعت خوابیده است

خواب می‌بیند

عقربه‌ها  به هم رسیده‌اند و

آرام‌اند


شهاب مقربین





 

از روزی

به دامن روزی دیگر می‌گریزیم

و آن که پناه‌مان داده‌است

سر در پی‌مان می‌گذارد


شهاب مقربین




نقابی که داشتم

برداشتم

 

پشتِ نقاب

کسی مانده‌است

نمی‌بیند

نمی‌گوید

نمی‌داند

نمی‌پرسد

نمی‌خواهد

 

پشتِ نقاب

کسی مانده‌است

نمی‌ماند


شهاب مقربین





 

بیهوده‌است

جلو نمی‌رویم

دور خود می‌چرخیم

این را عقربه‌های ساعت هم تأیید می‌کنند


شهاب مقربین






 

برای خندیدن

هنوز راه‌های زیادی پیدا می‌شود

می‌توانی جلوی آینه بایستی و

برای خودت شکلک دربیاوری

(این کار فقط یک‌بار خنده‌دار است)

 

می‌توانی بنشینی و

حماقت‌های زندگی‌ات را

یکی یکی  پیش رو بگذاری و  بشماری

(این  خنده‌های بی‌شماری را  در پی خواهد داشت

اگرچه  کمی تلخ)

 

یا اگر هیچ‌یک میسر نشد

بی‌دلیل  بلند شو  بلند

قاه قاه  بخند

(قهقهه‌های هیستریک هم

گاهی گرهی را باز می‌کنند

بگذار بگویند دیوانه‌ای

وقتی‌که دیوانگی

تنها مجالِ توست برای خندیدن)

 

اگر باز نشد

روی میز

دست‌هایت را به هم  حلقه کن

پیشانیت را روی انگشت‌های درهم فرورفته‌ات  بگذار

و  زار زار  گریه کن

آن‌قدر گریه کن

تا گریه‌ها تمام شوند

حتماً دیگر در تو جایی باز خواهد شد

برای یک لبخند


شهاب مقربین






 

پا به پا می‌کنی

خسته‌ای

اما باید بروی

 

می‌دانی که

بزرگ‌ترین سفر زندگی‌ات را هم

زمانی خواهی رفت

که از همیشه خسته‌تری


شهاب مقربین






 

دیوارها راست‌اند

درها دروغ می‌گویند

به درونت می‌کشند و

می‌برند

به سمت دیگر دیوار

دیوارها دیوانه می‌کنند

درها  در به در


شهاب مقربین

اشعار منوچهر آتشی

منوچهر آتشی ، شاعر و مترجم ، دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان متولد شد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در بوشهر به پایان رسانید و به خدمت دولت درآمد . مدتی آموزگار فرهنگ بود و سپس در سال 1339 به تهران آمد و در دانشسرای عالی ، به تحصیل پرداخت . او در مقطع کارشناسیرشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی ، فارغ‌التحصیل شد و در دبیرستان‌های قزوین ، به امر دبیری پرداخت .آتشی از سال 1333 انتشار شعرهایش را شروع کرد و در فاصله‌ی چند سال توانست در شمار شاعران مطرح معاصر درآید . نخستین مجموعه‌ی شعر او با عنوان آهنگ دیگر در سال 1339 در تهران چاپ شد و پس از این مجموعه ، دو مجموعه دیگر با نام‌های آواز خاک (تهران ، 1347) و دیدار در فلق (تهران 1348) از او انتشار یافت . جز این مجموعه‌های شعر ، داستان فونتامارا اثر ایگناتسیو سیلونه را هم به زبان فارسی ترجمه کرد که در سال 1348 به‌وسیله سازمان کتاب‌های جیبی انتشار یافت . علاوه بر مجموعه‌های وصف گل سوری (1367) ، گندم و گیلاس (1368) ، زیباتر از شکل قدیم جهان (1376) ، چه تلخ است این سیب(1378) و حادثه در بامداد (1380) ، ترجمه‌ی آثاری چون دلاله (تورنتون وایلدر) و لنین (مایاکوفسکی) نیز در کارنامه‌ی ادبی آتشی به‌چشم می‌خورد . ضمن آن‌که درباره‌ی آثار او دو کتاب نوشته شده است ؛ اولی با عنوان منوچهر آتشی به قلم محمد مختاری و دیگری پلنگ دره‌ی دیزاشکن از فرخ تمیمی . منوچهر آتشی دو سال پیش برگزیده‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی ایران و امسال نیز برگزیده‌ی پنجمین همایش چهره‌های ماندگار شده بود .





بر دست سیمگونه ی ساقی 
روشن کنید شمع شب افروز جام را 
با ورد بی خیالی 
باطل کنید سحر سخن های خام را 
من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح 
پای حصار نیلی شبها دویده ام 
از لاشه های گند هوس ها رمیده ام 
مستان سرشکسته ی در راه مانده را 
با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش 
هشیار کرده ام 
تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها 
واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز 
زنجیر های وحشی پرسش را 
چون بردگان وحشی از خواب
بیدار کرده ام 
کوتاه کن دروغ 
شب نیست بزمگاه پری ها 
شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز 
از آبهای رفته به دریای دوردست 
و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها 
نجوا نمی کنند درختان به گوش رود 
جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای 
یا چشم شبروی که گرسنه است 
به برق سکه های گران سنگ 
بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را 
دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر 
در خود مبند شعر صداهای ناشناس 
رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها 
باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر 
نفرین چشم هاست 
سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند 
کوتاه کن دروغ 
از من بپرس راز شب خسته بال و پیر 
من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح 
من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب 
بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب 
از من بپرس! من 
بیدار چشم مسلخ بود م 
در انتظار دشنه ی مرگم 
نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل 
تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید 
بر هر چه قصه های دروغ است 
نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام 
تا خوابگاه دختر مستی 
جنگیده ام ز سنگر هر جام 
از من بپرس ! آری 
من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام 
از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی 
بیدار بوده ام 
با دست های مرده ی چشم سفید خویش
دروازه سیاه افق را گشوده ام 
سحری درون قلعه ی شب نیست


منوچهر آتشی






با من در خلوتم نشسته 
فراموش
هیچ لبی وا نمی شود به درودی
چشم چران شعله ی چراغک هیزم 
چشمک زن با چراغ های خیابان 
پنهان جاری کند اشاره ی دودی 
پنجره ها 
داستانشان 
همه بادور
کوه و گوزنان با فراز شتابان 
کوه و شغالان به قعر دره گریزان 
کوه و هیاهوی باد و زوزه ی حیوان 
اینه ام 
تکیه داده بر رف مبهوت 
دارد اندیشه هایی اما ز دور 
قافله ای رهسپار گردنه ی بلخ
راحله ای در غبار جاده ی بغداد 
از منش اما نگاه خالی و رنجور 
با شب من 
هر چه هست 
رفته و مانده 
دارد از همپیالگی من کراه 
عکسم
در قاب کهنه 
خیره به آفاق 
می نگرد در حریق غمناک ماه


منوچهر آتشی






عمق های تیره را 
با چراغ شک 
به جستجوی راز می روم 
دست می کشم 
به جدار تیرگی 
و شگفتی های خیس غار را 
لمس می کنم 
می روم سوی کبود ... می روم سوی کبودتر 
باز می روم 
باز می روم 
با چراغ کور سوز شک 
این صدف تهیست ؟
آن صدف پر است
یک پرنده ی هراسناک 
می زند به سقف غار پر 
این پرنده ی غریب 
دارد از دفینه های باستان خبر 
باز 
با هجوم تیشه ی نگاه 
نقب می زنم درون تیرگی 
دست می کشم جدار غار را 
می رمانم از شکاف های خیس 
موش را 
مار را 
می زنم به گرده ی سکوت 
تسمه ی هوار را 
پس کجاست 
بوته ای که پیر گفت چون اجاق 
جاودانه روشن است 
وان درخت کیمیاست ؟
باز می روم 
باز تیرگیست تیرگی خیس
جاری از بن مغاک 
میرمد ز دستبرد وهم 
جلوه های جابجا گریزنک 
در خلود غلظت فضای غار چشم من 
باز جوی جلوه های پاک 
های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ
که ز شهر مار بوده ای 
هفت دختر قشنگ 
پادشاه شهر روز خواسته مرا 
شیر مزد دخترش هزار سنگ پر بها 
کیسه ام تهیست عاشقم 
های ! اژدها 
باز گو به من کجاست 
مخزن دفینه های باستان 
و درخت شعله خیز کیمیا ؟
باز تیرگیست 
باز می روم 
بازیاب گنج را 
باز ... روشنی ؟ چه روشنی است ؟ آه 
انتهای نقاب ... باز 
ضربه های تیشه ی نگاه در فضا 
باز مزرع طلایی وسیع جو
استران و اسب های بارکش 
بازیار های خسته خم شده به هر طرف 
زیر آفتاب در کشکش درو 
باز سرزمین پادشاه شهر روز 
من شکسته در کفم چراغ شک 
می روم در آرزوی کیمیا هنوز


منوچهر آتشی






کلاه کج بگذار ای بازیار که باران 
پس از هزار افتاده 
به چشم روشنی خاک تشنه می اید 
مرا به پاس کدامین خروش سبز 
مرا به میمنت از کدام کنده پوسیده ی جوش سبز 
چنین رسیده خرامان و کش 
چنین شکفته 
تنیده بر نفسم رشته های نازک آب 
درنگ کرده به در کوفته که : هی! ‌برخیز 
بیا ! که نوبت توست 
قدح بگیر و لبالب کن از نوش سبز 
مرا به پاس چه ؟
ترا به پاس تحمل 
پرنده ها خواندند 
سراب های بلند آفرین به صحرا باد 
کمت تقدس بیگانگی مباد از نام 
به کامت آن عطش جاودان مهنا باد 
پرنده می گذرد بیشه زار توفان را 
در انتهای فرسنگ های بی آبی 
ترا به پاس تحمل هزار دریا باد


منوچهر آتشی





خورشید 
تصویر نخل پر برگی
درشط ظهر بود 
و باد گرم مزرعه ی جو را 
بر صحنه ی کویر 
تلاوت می کرد
گله 
دنبال زنگ پازن پیشاهنگ 
می رفت سوی گهر 
ما داسهایمان را 
بر گردن آویختیم 
با مرهم قدیم آب دهان 
کف های پینه بسته امان را مالیدیم 
و در مسیر توفان دیدیم 
که خوشه های خشک 
از ریشه های خویش فراری بودند


منوچهر آتشی