اشعار نصرت رحمانی

نصرت رحمانی در 10 اسفند سال ‌ 1308 در تهران متولد شد. در مدرسه‌ پست و تلگراف و تلفن درس خواند. مدتی در رادیو مشغول بود و روزنامه‌نگاری هم کرد. با مجله‌های «فردوسی» ، «تهران مصور» ، «سپیده و سیاه» و «امید ایران» همکاری داشت و مسؤول صفحه‌های شعر مجله‌ی «زن روز» شد. از آغاز دهه بیست سرودن شعر را آغاز نمود و در دهه ی سی به مرز شهرت رسید. علاوه بر سرودن شعر گه‌گاه داستان نویسی می‌کرد و با نام مستعار لولی و ترمه در مجلات هفتگی مطالب خود را انتشار می‌داد. نصرت رحمانی از نخستین شاعران عصر ماست که زبان مردم کوچه و بازار را وارد شعر کرد. زنده‌ یاد نصرت رحمانی سالهای آخر عمر خود را در رشت درکنار همسرش خانم پوران شیرازی و پسرش آرش سپری نمود و در روز جمعه 27 خرداد سال 1379 دیده از جهان فرو بست.





دستهایمان 
بالای تخت به دیوار بر میادین شهر 
حتی بر دکمه های ... جلیقه 
زنجیر بسته ایم و یک ساعت 
بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم 
در موجتاب اینه را ندیم 
و ... واماندیم 
زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود 
راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست 
آری ما همه زندانیان خویشتنیم


نصرت رحمانی






می گفت با غرور
این چشمها که ریخته در چشم های تو 
گردنگاه را 
این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ 
رنج سیاه را 
این چشمها که روزنه آفتاب را 
بگشوده در برابر شام سیاه تو 
خون ثواب را 
کرده روانه در رگ روح تباه تو 
این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ 
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق 
این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ 
از برگ های سبز که در آبها دوند 
از قطره های آب که از صخره ها چکند 
از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند 
از رنگ 
از سرود 
از بود از نبود 
از هر چه بود و هست 
از هر چه هست و نیست 
زیباترند ، نیست ؟
من در جواب او 
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را 
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش 
گفتم 
دریغ و درد 
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد 
کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو 
تک خال شعر مرا 
گویم ‚ کدام یک ؟
این  
این شعرهای من


نصرت رحمانی






اوراق شعر ما را 
بگذار تا بسوزند 
لب های باز ما را 
بگذار تا بدوزند 
بگذار دستها را 
بر دستها ببندند 
بگذار تا بگوییم 
بگذار تا بخندند 
بگذار هر چه خواهند 
نجوکنان بگویند 
بگذار رنگ خون را 
با اشکها بشویند 
بگذار تا خدایان 
دیوار شب بسازند 
بگذار اسب ظلمت 
بر لاشه ها بتازند 
بگذار تا ببارند 
خونها ز سینه ی ما 
شاید شکفته گردد 
گلهای کینه ی ما


 نصرت رحمانی






می بافت دست سنگ 
گیسوی رود را 
می ریخت آفتاب 
پولک بروی دامن چین دار آب مست 
یک تکه ابر خرد 
از ابرهای تیره جدایی گرفت و رفت 
می بافت دست سنگ 
گیسوی رود را 
می ریخت آفتاب 
پولک بر روی دامن چین دار آب مست 
یک تکه ابر خرد 
از ابرهای تیره جدایی گرفت ، و رفت 
تنها نهاد سایه ابر کبود را 
کوتاه کرد قصه گفت و شنود را 
بود و نبود را


نصرت رحمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.