اشعار حمید مصدق

حمید مصدق شاعر معاصر ، در دهم بهمن ماه سال ‌۱۳۱۸ در شهرضا ، از شهرستان‌های پیرامون اصفهان ، به دنیا آمد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرضا و اصفهان به پایان رساند و در سال ‌۱۳۳۹ به تهران آمد و پس از فارغ‌التحصیل شدن در رشته‌ی بازرگانی از مؤسسه‌ی علوم اداری و بازرگانی دانشگاه تهران ، در مؤسسه‌ی تحقیقات اقتصادی این دانشگاه به امر پژوهش مشغول شد . وی از سال ‌۱۳۴۲ مجددا به ادامه‌ی تحصیل پرداخت و موفق به دریافت لیسانس حقوق از دانشگاه تهران و سپس فوق لیسانس اقتصاد شد . مصدق در سال ‌۱۳۴۸ به عنوان استادیار در مدرسه‌های عالی کرمان و اصفهان و دانشگاه آزاد ایران به کار مشغول شد . او از سال ‌۱۳۵۱، پس از دریافت فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی ، به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و در کنار آن از سال ‌۱۳۵۷ به کار وکالت روی آورد . حمید مصدق ، عضو هیات علمی دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران و دانشگاه علامه طباطبایی ، وکیل درجه یک دادگستری عضو کانون وکلا و سردبیر نشریه‌ی کانون بود . این شاعر معاصر ، در هفتم آذرماه ‌۱۳۷۷ در اثر سکته‌ی قلبی در تهران درگذشت .






وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

- چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .


حمید مصدق





خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

 

و ندایی که به من میگوید :

« گر چه شب تاریک است

« دل قوی دار،

سحر نزدیک است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

- پر مرغان صداقت آبی ست -

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

 


حمید مصدق






و چه رویاهایی !

که تبه گشت و گذشت .

و چه پیوند صمیمیتها،

که به آسانی یک رشته گسست .

چه امیدی، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید .

 

دل من می سوزد،

که قناریها را پر بستند .

که پر پاک پرستوها را بشکستند .

و کبوترها را

- آه، کبوترها را ...

و چه امید عظیمی به عبث انجامید.


حمید مصدق




در میان من و تو فاصله هاست .

گاه می اندیشم ،

- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

 

تو توانایی بخشش داری .

دستای تو توانایی آن را دارد ؛

- که مرا،

زندگانی بخشد .

چشمهای تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا،

سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.


حمید مصدق




من در آیینه رخ خود دیدم

وبه تو حق دادم.

آه می بینم، می بینم

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم


حمید مصدق




با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها،

با تو اکنون چه فراموشیهاست .

 

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد !

 

من اگر ما نشوم، تنهایم

تو اگر ما نشوی،

- خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز بر پا نکنیم

 

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم .

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند

 

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

- آویزد


حمید مصدق




دشتها نام تو را می گویند .

کوهها شعر مرا می خوانند .

 

کوه باید شد و ماند،

رود باید شد و رفت،

دشت باید شد و خواند .

 

در من این جلوه اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه پرهیز - که چه ؟

در من این شعله عصیان نیاز،

در تو دمسردی پاییز - که چه ؟

 

حرف را باید زد !

درد را باید گفت !

سخن از مهر من و جور تو نیست .

سخن از

متلاشی شدن دوستی است ،

و عبث بودن پندار سرور آور مهر


حمید مصدق




بپا خیزید !

کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید

کماندارانتان را درکمانها تیر می باید

 

شما را این زمان باید

دلی آگاه

همه با همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به رزم دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه نیرنگ

بریدن رشته تزویر

دریدن پرده  پندار

 

اگر مردانه روی آرید و بردارید

- از روی زمین از دشمنان آثار

شود بی شک

تن و جانتان ز بند بند گی آزاد

- دلها شاد

 

تن از سستی رها سازید

روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید

از آن ماست پیروزی


حمید مصدق




خدای عهد وپیمان میترا،

- پشت و پناهم باش !

بر این عهد و بر این میثاق

گواهی باش

در این تاریک پر خوف و خطر

- خورشید را هم باش !

خدای عهد و پیمان، میترا،

- دیر است، اما زود

مگر سازیم بنیاد ستم نابود

 

به نیروی خرد از جای برخیزیم

و با دیو ستم آن سان در آویزیم

- و بستیزیم

که تا از بن

بنای آژدهاکی را بر اندازیم

به دست دوستان از پیکر دشمن

- سر اندازیم

و طرحی نو در اندازیم


حمید مصدق




 
درکوههای مغرب

خورشید تفته بود

باریده بود بارانی

ابری که رفته بود

 

هنگامه جنون بود

از انعکاس شعله خورشید در غروب

زاینده رود غرق به خون بود

 

در بیشه های آن طرف رود

نجوای با د و بید

وز لابلای برگ چناران دیر سال

جز نیزه های نور نمی تابد

 

و سوت کارخانه

یعنی که  وقت کار شبانه

آغازمی شود

آنجا که رنج هست

ولی دسترنج نیست

 

اینجا من این نشسته سر به گردان

این رود

این یهودی سرگردان

با من چه قصه ها

پر غصه قصه ها

از کوه،

دشت

قریه

تا شهر باستانی

وز مردم نجیب سپاهانی

گوید

چه دستهای غرقه به خونی را

این رود شسته است

 

من با دل شکسته

آئینه به گرد نشسته

 هنوز هم

گستردگی بستراین رود خسته را

تا دور دست بیشه آن سوی رود

 می بینم

 

خواهد زدود،

رود،

آیا غبار از دل غمگینم

 

رود

آئینه تمام نمایی ز زندگی ست

وقتی که آب تا دل مرداب می رود

یعنی به گاو خونی

دیگر برای همیشه

 

در خواب میرود

 

از شاهراه پل

از کارخانه کارگران

 می آیند

با چرخهایشان همه دلمرده وپکر

چونان که فوج فوج کبوتر

با لهجه های شیرین

شیرین تر از شکر

با طعنه های تلخ

با طعن جانشکر

 

با حرفهایشان که

« چه رنجی بود

با طعنه هایشان که

« چه گنجی داشت؟

***

خورشید خفته است و

شب آغاز می شود

دکان می فروشی پل

باز میشود


حمید مصدق





بال و پر ریخته مرغم به قفس

تا گشایم پر و بال

پر پروازم نیست

تا بگویم که در این تنگ قفس

چه به مرغان چمن می گذرد

رخصت آوازم نیست


حمید مصدق




دشتهای آلوده ست

در لجنزار گل لاله نخواهد روئید

 

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

 

گل گندم خوب است

گل خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه دلها را

علف کین پوشانده ست

 

هیچکس فکر نکرد

که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست

 

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست .


حمید مصدق





پنداشت او

- قلم

در دستهای مرتعشش

باری عصای حضرت موساست .

 

می گفت:

(( اگر رها کنمش اژدها شود

(( ماران و مورهای

(( این ساحران رانده  وامانده را

- فرو بلعد

می گفت:

(( وز هیبت قلم

(( فرعون اگر به تخت نلرزد

(( دیگر جهان ما به چه ارزد ؟

***

بر کرسی قضا و قدر

قاضی

بنشسته با شکوه خدایان تند خو

تمثیل روزگار قیامت

انگشت اتهام گرفته به سوی او:

(( برخیز!

- از اتهام خود اینک دفاع کن

(( این آخرین دفاع

(( پیش از دفاع زندگیت را وداع کن !

 

می گفت :

(( امان دهید

(( تا آخرین سپیده

(( تا آخرین طلوع زندگیم را

(( نظاره گر شوم

***

پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود

بر گرد گردنش اثری

از طناب بود

و چشمهای بسته او غرق آب بود .

***

در پای چوب دار

هنگام احتضار

از صد گره، گرهی نیز وا نشد

موسی نبود او

در دستهای او قلمش اژدها نشد


حمید مصدق





وقتی از قتل قناری گفتی

دل پر ریخته ام وحشت کرد .

وقتی آواز درختان تبر خورده باغ

در فضا می پیچد

از تو می پرسیدم :

- (( به کجا باید رفت ؟

 

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غم من غربت تنهائی هاست

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن از ورطه هستی می داد

 

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید

- (( در قفس طوطی مرد

(( و زبان سرخش

(( سر سبزش را بر باد سپرد

 

من که روزی فریادم بی تشویش

می توانست جهانی را آتش بزند

در شب گیسوی تو

گم شد از وحشت خویش


حمید مصدق





کسی با سکوتش،

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

کسی با نگاهش،

مرا تا درندشت دریای خون برد

 

مرا باز گردان

مرا ای به پایان رسانیده

- آغاز گردان !


حمید مصدق




در پیش چشم دنیا

دوران عمر ما

یک قطره دربرابر اقیانوس

 

در چشمهای آنهمه خورشید کهکشان

عمر جهانیان

کم سوتراز حقارت یک فانوس

افسوس !


حمید مصدق




گلی جان سفره دل را

برایت پهن خواهم کرد

گلی جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز

و گرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند

 

در اینجا وقت گل گفتن

زمان گل شنفتن نیست

نهان در آستین همسخن ماری

درون هر سخن خاری ست

 

گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن

شگفتی نیست ؟

که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟

 

از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست

از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش

- قصه تلخ جدائی ها

سر هر رهگذرش مرگ عشق و آشنایی هاست

از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست

بیابان تا بیابانش پر از درد است

***

مرا سنگ صبوری نیست

گلی جان با توام

سنگ صبورم باش!

شبم را روشنائی بخش

گلی، دریای نورم باش !


حمید مصدق




دیگر تبار تیره انسان برای زیست

محتاج قصه های دروغین خویش نیست .

ما ذهن پاک کودک معصوم را

با قصه های جن و پری

و قصرهای نور

آلوده می کنیم .

*****

آیا هنوز هم،

دلبسته کالسکه زرینی ؟

آیا هنوز هم،

در خواب ناز، قصرهای طلایی را

- می بینی ؟


حمید مصدق




نه، نه، نه

این هزار مرتبه

گفتم :

- نه

دیگر توان نمانده،

- توانایی،

در بند بند من

از تاب رفته است .

شب با تمام وحشت خود خواب رفته است

و در تمام این شب تاریک،

تاریک، چون تفاهم من،

- با تو !

انسان،

افسانه مکرر اندوه و رنج را

تکرار می کند .

 

گفتی :

« امید ها ست،

« در ناامید بودن من؛

- اما،

این ابر تیره را نم باران نبود و نیست

این ابر تیره را سر باریدن .

انسان به جای آب،

هرم سراب سوخته می نوشد .

 

گلهای نو شکفته،

این لاله های سرخ،

گل نیست ؛

- خون رسته ز خاک است .

***

باور کن اعتماد.

از قلبهای کال

بار رحیل بسته

و مهربانی ما را،

خشم و تنفر افزون،

از یاد برده است .

 

باور نمی کنی ؟

که حس پاک عاطفه در سینه مرده است .


حمید مصدق





پنداشتی، چون کوه، کوه خامش دمسردم ؟

بی درد، سنگ ساکت بی دردم ؟

- نی؛

قله ام،

بلند ترین قله غرور .

اینک درون سینه من التهابهاست .

 

هرگز گمان مبر،

شد خاطرات تلخ فراموشم

هر چند

نستوه کوه ساکت و سردم

- لیک

آتشفشان مرده خاموشم .


حمید مصدق




کسی به سوک نشست

و در مصیبت آن روزهای خوب گریست

 

کسی نمی داند

که پشت پنجره آواز کیست می آید

که کیست می خواند

*****

کسی به سوک نشست

که سوکوار جوانی ست

سوکوار امید

و سوکوار گذشتن

و برنگشتن هاست

کسی نمی داند

که پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب

*****

چرا نسیم

چرا آن نسیم روح نواز

میان برگ درختان نمی وزد امشب؟

 

همیشه تنهائی

در آستانه وحشت

در آستانه تب

 

کسی سراغ مرا از کسی نمی گیرد

که هستیم تنها

در انعکاس صدایی ز دور می آید

و در سیاهی شبها

رسوب خواهد کرد

*****

هنوز می گذرم نیمه های شب در شهر

مگر که لب بگشاید به خنده پنجره ای

کجاست دست گشاینده ؟

خواب سنگین است

*****

مرا به یاد بیاور

مرا ز یاد مبر

که انعکاس صدایم درون شب جاری ست

کسی نمی داند

که در سیاهی شب دشنه ای ست

در پشتم

که در سیاهی شب خنجری در کتفم

*****

مرا ندیدی

- دیگر مرا نخواهی دید

که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب

که پشت پنجره  آواز دیگری جاری ست

*****

میان خلوت خاموشی شب دشمن

بخوان به زمزمه آواز

سکوت را بشکن

چرا فراموشی ؟

چرا خاموشی ؟

*****

به گوش خویش مگر بشنویم این آواز

که عاشقان قدیمی دوباره می خوانند

مرا به نام

ترا به نام

که نام

نام من و توست

عشق، آواز است

مرا به نام بخوان

- این سکوت را بشکن

چرا ؟

- که زمزمه

- از آیه های اعجاز است

*****

دریغ و درد که شرمنده ایم،

شرمنده

که هست فرصت آواز و

نیست خواننده


حمید مصدق





چه سان به کوه دماوند

بندها بگسست

چه سان فرود آمد

اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد؟

 

چو برق آمد و

چون رعد

چه سان به خرمن آزادگان

شرر انداخت

چه پشته ها که ز کشته

ز کشته کوهی ساخت

کجاست کاوه آهنگری

که برخیزد

اسیریان ستم را ز بند برهاند

و داد مردم بیداد دیده بستاند

***

گسسته بند دماوند

دیو خونخواری

به جامه تزویر

نقابش از رخ برگیر

دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز !

کنون تو کاوه آهنگری، بجان بستیز

و گرنه جان تو را او تباه خواهد کرد

دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد

***

بدی و نیکی را

رسیده گاه جدال و زمان پیکار است

بکوش جان من

- این جنگ آخرین بار است

***

کنون شما همه کاوه ها بپا خیزید

و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید

که تا برای همیشه

تیشه ها بزنید

و قعر گور گذارید

- پیکر ضحاک

نشان ظلم و ستم خفته به، به سینه خاک


حمید مصدق




تو را هنوز اگر همتی به جا مانده ست

سفر کنیم،

سفر

سفر ادامه بودن

ز سینه زنگ کدورت زدودن است

- آری

سفر کنیم و نیندیشیم

اگر چه ترس در این شب

- که از شبانه ترین است

اگر چه با شب شومم

- همیشه ترس قرین است

سفر کنیم سفر

 

در این سیاهی شب

- این شب پر از ترفند

از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی ؟

مترسکان سر خرمنند و با بادی

چو بید می لرزند

 

سفر به عزم گریز؟

- این گمان مبر که مرا

سفر به عزم سبیز است

سفر شکفتن آغاز و

ترجمان شکوه است

سفر به عزم رهایی ز خیل اندوه است

سفر به عزم رسیدن به صبح هشیاری ست

سفر ابتدای بیداری ست

 

سفر کنیم و ببینیم

تمام مزرعه از خوشه های گندم پر

و هیچ دست تمنا

دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد

درو گران همه پیش از درو

- درو شده اند


حمید مصدق




چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

 

صفا گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

 

اگر زمانه به این گونه

- پیشرفت این است

بی تردید

حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت

و خواهش من و تو

نیم گامی از تب تن نیز

دورتر نگذشت

که در حصار تمنای تن فرو ماندیم

و در کویر نفس سوز« من » فرو ماندیم

نه از حصار تن خویشتن برون گامی

نه بر گسستن این پای بندها، دستی

***

همیشه می گفتم:

« من و سکوت؟

محال است

« سکوت، عین زوال است

« سکوت،

- یعنی مرگ !

***

سکوت،

نفس رضایت

سکوت،

عین قبول است

سکوت،

- که در زمینه اشراق اتصال به حق -

دراین زمانه نزول است .

سکوت،

یعنی مرگ .

***

کجای ای انسان ؟

عصاره عصیان

چگونه مسخ شدی

با سکوت خو کردی

تو ای فریده هر آفریده

- بر تو چه رفت ؟

کز آفریده خود

از خدای بی همتا

به لابه مرگ مفاجاة آرزو کردی ؟


حمید مصدق

نظرات 1 + ارسال نظر
niloofar پنج‌شنبه 7 اسفند 1393 ساعت 21:33 http://persianblog.lel.ir

بووووووووووووووووووووووووووم ب ترکوندین با وبتون
اگه دوست داشتین افتخار بدین به منم سری بزنین.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.