اشعار مهدی فرجی

مهدی فرجی (زاده ۹ بهمن ۱۳۵۸ در کاشان) از شاعران امروز ایران است. او را می‌توان از جمله شاعران جوانی دانست که شعرش در پایان دهه هفتاد شکل گرفت و در آغاز دهه هشتاد به سرعت پیشرفت کرد و توانست خود را به عنوان یکی از شاعران دهه هشتاد به ثبت برساند. به عقیدهٔ بسیاری بعد از حسین منزوی (پدر غزل نیمایی) یکی از بزرگترین غزل‌سرایان ایران است. کتاب «قرار نشد» با رسیدن به نوبت چاپ سوم در طول سه ماه رکوردی به نام مهدی فرجی ثبت کرد و همچنین به رکوردی جالب توجه در زمینه انتشار کتاب شعر در ایران دست یافت.

از ویژگیهای شعر فرجی عاشقانگی، برخورداری شاعر و شعرش از گنجینه های ادبی عظیم قرون پیش و قدما - که ویژگی مهمی است و در بین شعرای جوان معاصر کم تر دیده می شود - تجربی و عینی بودن فضاها و توصیف های شاعر و تلفیق آن با فضاها و زبان روز است.

آثار مهدی فرجی :




خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان‌

 

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غم نداریم‌، بزرگ است خدای خودمان‌

 

بگذاریم که با فلسفه‌شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان‌

 

ما دو رودیم که حالا سرِ دریا داریم‌

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان‌

 

احتیاجی به در و دشت نداریم‌، اگر

رو به هم باز شود پنجره‌های خودمان‌

 

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم‌

دیگران را نگذاریم به جای خودمان‌

 

درد اگر هست برای دل هم می گوییم‌

در وجود خودمان است دوای خودمان‌

 

دیگران هرچه که گفتند بگویند، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان


مهدی فرجی






باشد پرنده! کوچ بکن سمت خانه ات
هر چند سخت می گذرد با بهانه ات

آن جا امیدوارم از آواز پر شوی
موسیقی و غزل بشود آب و دانه ات

خوش بگذرد طراوت ییلاق و بشکفد
در برفگیر چشم اهالی جوانه ات

پاییز، سهم حنجره ی من، تو سعی کن
سرشار از بهار بماند ترانه ات

من یک مترسکم که به دوشم ... خدا کند،
خوشبختی هما بنشیند به شانه ات

نگذار در خشونت مردانه حل شود
رفتار مینیاتوری دخترانه ات

من می روم صدا شوم و زندگی کنم
در بیت بیت هر غزل عاشقانه ات


مهدی فرجی






باید کمک کنی، کمرم را شکسته اند

                            بالم نمی دهند، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

                            پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

                            هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

                            آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

                            پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

                            با سنگ ِ حرف ِ مُفت، سرم را شکسته اند

 

 مهدی فرجی



کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم

مدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشوم

خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی ام

دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم

یک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفان

می روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم

حرفهــــای قشنگ پشت سرم آرزوهـــــای مادر و پدرم

حیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم

پدرم گفت دوستت دارم پس دعـــا مـــی کنم پدر نشوی

مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم

داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است

نیستـم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشوم

دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست

گاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم

 

مهدی فرجی





بگذار بگذرد همه چیز آن چنان که هست

دنیا همین که بوده و دنیا همان که هست

 

پای سفر که پیش بیاید مسافریم

آدم هراس جاده ندارد جوان که هست

 

تا هرچه دور پشت مرا گرم می کند

مثل تو دست همسفری مهربان که هست

 

اصلا بدون مشکل شیرین نمی شود

در راه دست کم دو سه تا امتحان که هست

 

گاهی برای ما خود این راه مقصد است

یک جاده با فراز و نشیب آن چنان که هست

 

حالا اگر چراغ نداریم بی خیال

فانوس شعرهای تو در دستمان که هست

 

خواب دو جفت بال و پر سبز دیده ام

پاهای مان شکسته، ولی آسمان که هست

 

مهدی فرجی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.