اشعار سیروس اسدی

زندگینامه شاعر از زبان خودش : من در سال 1342 در شهر ایلام متولد شدم. از سال 1360 سرودن شعر را شروع کردم. بسیاری از آثار بنده در نشریات معتبر و مجموعه ها و کتاب های گزیده ی شعر به چاپ رسیده است. مدّت چهار سال مسئول صفحه شعر مجله تخصّصی ادبیّات معاصر بودم. کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی هستم. دو مجموعه ی شعر با نام های « چشمان خیس غزل » و « چشم های تو بارانی است »از من به چاپ رسیده است. هم اینک مدرّس مراکز پیش دانشگاهی هستم.





شکسته اند غریبانه گرچه بال و پرم
در این خیالم از این گوشه ی قفس بپرم

چه خوش خیال!پریدن؟ نمی شود،افسوس
که بسته اند پرم را به رشته ی جگرم

چه سال هاست، که برهم نمی زنم پلکی
برای آن که بمانی، میان چشم تَرَم

هنوز داغ تو دارم، غریب خفته یه خاک
هنوز یاد تو هستم، عزیزِ همسفرم

کجا بجویمت آخر، میان آب و عطش؟
سراغت از که بگیرم که از تو بی خبرم

اگر چه نیستی،امّا،همیشه هستی،آه
تو پیش چشم منی هر کجا که می نگرم

تو قصّه نیستی،آری، حقیقت محضی
تو یک حکایت سرخی، حکایت پدرم

سیروس اسدی




با باد 
می رقصد
بر دار...
تنها،
با چشمانی باز
در امتداد افق
و دهانی،
که هنوز 
در سکوت فریاد می زند:
« تبر دار پیر
به غارت باغ آمده است »
بر دار می رقصد،
با باد...
با پیرهنی به رنگ 
آتش
وآتشی پنهان در دل،
بی پا، بی دست
با هرچه نیست یا هرچه هست،
می رقصد!
مَرد
ای آفتاب!
تعجیل نکن
ای روز تا شب بمان،
بر دار می رقصد هنوز،
مردی
که خورشید در نگاهش 
طلوع می کرد
و عشق،
در صداقتش به بلوغ 
می رسید
***
با باد می رقصد
تنها
بر دار
مردی که در باران 
آمده بود... 

سیروس اسدی





نوشتم بر گل مهتاب ، با درد
سفر کردی به همراه گل زرد
سراسر رنگ اندوه است این دشت
گل من با بهار رفته برگرد

سیروس اسدی






شبی نام تو را در باد
می خواندم،
وبذر گریه را می کاشتم در خاک
تمام بغض من گل کرد!حیاط کوچکم آن شب،
پر از عطر شقایق
شد

سیروس اسدی





رفتی تو و کشته شد چراغم بی تو
آمیخته با حسرت و داغم با تو

با رفتن تو بهار عشقم پژمرد

افسرده شد عندلیب باغم بی تو

سیروس اسدی





این جا منم و دلهره ای پیر و دگر هیچ
آنجا تویی و کنده و زنجیر و دگر هیچ

این جا منم و وسوسه ی از تو سرودن

آن جا تویی و بازی تقدیر و دگر هیچ

این جا من و شرم از تو از با تو نرفتن

آلوده به صد تهمت و تکفیر و دگر هیچ

ای مانده تو تنها تر از آیینه و خورشید

ماندی تو یک جادّه و شمشیر و دگر هیچ

ترسم که نماند زتو ای مرد تهمتن

جز نقش به خون خفته ی یک شیر و دگر هیچ

اینک تو این فوج کلاغان شب اندیش

مانده ست به دستان تو یک تیر و دگر هیچ

سیروس اسدی







هم چو ن نگاه خسته ی شب فرسود
چشمی که عاشقانه به راهت بود

رفتی و از نگاه تو ردّی نیست
 در زیر این کبود غبار آلود

در دیده هم چو اشک نماندی دیر
 از سینه هم چو اشک گذشتی زود

در من هنوز شور جنون جاری است

در تو شکو ه عشق اگر آسود

بعد از تو دست های کسی با مهر

قفل سکوت پنجره را نگشود

ای چون غبار خاطره ها در یاد
 ای عشق بی شکیب، ترا بدرود

روزی دوباره هم چو بهاری سبز

می آیی ای همیشه ترین موعود

سیروس اسدی







باز امشب دل چه تنها مانده است دست هایش در خدایا مانده است

سفره ی اندوهم امشب خالی از

اشک و آه و ای دریغا مانده است

یک تبسّم یک نگاه آشنا
 در سکوت خانه ام جا مانده است

موج هایی آمد و او را ربود

چشم هایم سمت دریا مانده است

راز آن چشمان در خون خفته چیست

با من این تشویش و امّا مانده است

با غم و حسرت گذشت امروز من
 روبرویم وهم فردا مانده است

شعله ی آهی و بغضی سر به زیر
 
یادگار این دل وامانده است


سیروس اسدی





دگر چشمت آیینه ی راز نیست
نگاهت به مستی غزل ساز نیست

دلت باغ متروک صد خاطره ست

که مرغی در آن نغمه پرداز نیست

تو تکرار مضمون شعر غمی

تو را غیر از این نغمه آواز نیست

چو شبنم به خورشید دل بسته ای

ولی در تو آن شور پرواز نیست

تو ابری که می باری امّا عبث

دگر در نفس هایت اعجاز نیست

سرودم تو را چون غزل های ناب

ولی، چشمت آن برکه ی ناز نیست

سیروس اسدی






من از زیارت دل ها ی خسته می آیم
من از طواف دل های شکسته می آیم

من از عبور مصیبت زکوچه ی دل ها

که تار و پود دل از هم گسسته می آیم

من از سرودم منظومه های دلتنگی

به گاه غارت باغی خجسته می آیم

من از شکستن نور و غرور آیینه

زباغ لاله ی در خون نشسته می آیم

بیا که با تو بگویم از التهاب سفر

کز عمق فاجعه بار بسته می آیم

سیروس اسدی





این جا گلوی عشق پر از سرب و آهن است
شیوا ترین ترانه در این شهر شیون است

دیری است دل سپرده به رؤیای سبز آب

باغی که ابرهاش عقیم و سترون است

از شانه ها ی خسته ی خورشید می چکد

خونی که یاد آور مرگ تهمتن است

آرام گریه می کند آرام شهر من
 چون گریه های مرد که مقهور دشمن است

با درد خو گرفته و با داغ آشناست

این چشم های خسته که هر سوی با من است

ای خشم سینه سوز! که در دل نهفته ای
 تا چند این شکیب که فصل شکفتن است

سیروس اسدی







چشمی مگر هنوز بر این خاک مانده است
کز بوی گریه خاک طربناک مانده است

شاید به یاد توست که یک خوشه اشک سرخ

برشاخه های خسته ی هر تاک مانده است

پیچیده در غبار، زمین و زمان ولی

تصویر تو در آئینه ها پاک مانده است

مانده در این غبار- چو چشمم در انتظار
 -ماهی که بیقرار بر افلاک مانده است

همچون غروب مرده ی پاییز های سرد

با من بسی ترانه ی غمناک مانده است

با آن که سطر آخر شعرم تو بوده ای

شعرم ولی غریب براین خاک مانده است

سیروس اسدی





چگونه باورم آید که بی تو باید زیست
که چون تو در همه آفاق مهربانی نیست

تو را اگر نه زآفاق دور می خوانند

پس این سکوت غم انگیز لحظه ها از چیست

تو را چه ساده زمن دست روزگار گرفت

چگونه؟آه! چگونه، پس از تو باید زیست

هنوز بوی تو را می دهد گل و شبنم
 هنوز می شود آری بدین بهانه گریست

چه فرق می کند این فصل های رنگارنگ

به چشم من که بهار و خزان همیشه یکی است

نگاه کن که چه آوار می شوم در خویش

دریغ و درد، دگر هیچ تکیه گاهی نیست

سیروس اسدی





باز امشب شب پریشانی است
رو برویم دریچه ای وا نیست

کوچه ها را غبار پوشانده است

هیچ کس در غبار پیدا نیست

پشت پرچین باغ کوچک من

سَهره ای بود و دیگر امّا نیست

دست هایم ز هرم عشق تهی است

چشم هایم به سمت فردا نیست

عاشقانه ترین غزل هایم
 آه! دیگر سرود دریا نیست

زندگی با تمام زیبائیش

دیگر آئینه ی تماشا نیست

دیر گاهی است مرغ شبگردی
 یا گل خسته ای به نجوا نیست

مانده ام خسته و شکسته زراه
 همدلی، غمگسار آیا نیست؟

سیروس اسدی




کاش می شد عشق را تفسیر کرد
خواب چشمان تو را تعبیر کرد

کاش می شد هم چو گل ها ساده بود

سادگی را با تو عالم گیر کرد

کاش می شد در خراب آباد دل

خانه ی احساس را تعمیر کرد

کاش می شد در حریم سینه ها

عشق را با وسعتش تکثیر کرد

کاش می شد هم چو باران بیدریغ

لحظه های سبز را تصویر کرد!

سیروس اسدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.