اشعار یغما گلرویی

من رؤیایی دارم، رؤیای آزادی

                              رؤیای یک رقصِ بی‌وقفه از شادی

من رؤیایی دارم، از جنسِ بیداری

                              رؤیای تسکینِ این دردِ تکراری

دردِ جهانی که از عشق تهی می‌شه

                              دردِ درختی که می‌خشکه از ریشه

دردِ یه کودک که تو چرخه‌ی کاره

                              یا دردِ اون زن که محکومِ آزاره

تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه

                              درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه

رؤیای من اینه: دنیای بی‌کینه

                              دنیای بی‌کینه... رؤیای من اینه

من رؤیایی دارم، رؤیای رنگارنگ

                              رؤیای دنیایی سبز و بدونِ جنگ

من رؤیایی دارم که غیرممکن نیست

                              دنیایی که پاکه از تابلوهای ایست

دنیایی که بمب و موشک نمی‌سازه

                              موشک روی خوابِ کودک نمی‌ندازه

دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن

                              آدم‌ها به جرمِ پرسش نمی‌میرن.

تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه

                              درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه

رؤیای من اینه: دنیای بی‌کینه

                              دنیای بی‌کینه... رؤیای من اینه

من رؤیایی دارم، رؤیای آرامش

                              رؤیای دنیای بی‌مرز و بی‌ارتش

من رؤیایی دارم، رؤیای خوشبختی

                              رؤیای دنیایی بی‌نفرت و سختی

بی‌ترسِ سرنیزه، بی‌وحشتِ باطوم

                              هر آدمی شاد و هر ظالمی محکوم

دنیایی که توش پول اربابِ مردم نیست

                              قحطیِ لبخند و ایمان و گندم نیست

تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه

                              درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه

رؤیای من اینه: دنیای بی‌کینه

                              دنیای بی‌کینه... رؤیای من اینه

 

یغما گلرویی



بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم

می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز

می دانم ! عزیز

می دانم که اهالی این حدود حکایت

                           مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند

اما تو که می دانی

زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست

زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم

زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک

زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد

زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان

زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها

زندگی تکرار تپش های ترانه است

بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین

باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد

دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را

                               کرم های کوچک کابوس خورده اند

تنها دستت را به من بده

                            و

                                بیا

 

یغما گلرویی




چی‌ بخونم‌ وقتی‌ چشمام‌ از حضورِ گریه‌ خیسه‌ ؟ 
 
وقتی‌ هیچکس‌ نمی‌تونه‌ غصه‌هام‌ُ بنویسه‌ ! 
 
چی‌ بخونم‌ وقتی‌ قلبت‌ من‌ُ از تو قصه‌ رونده‌ ؟ 
 
وقتی‌ که‌ به‌ جز یه‌ سایه‌ کسی‌ پیش‌ِ من‌ نمونده‌ ! 
 
چی‌ بخونم‌ وقتی‌ فریاد با سکوت‌ فرقی‌ نداره‌ ؟ 
 
وقتی‌ هیچکس‌ نمی‌تونه‌ تو رُ پیش‌ِ من‌ بیاره‌ ! 
 
 
شب‌ِ بی‌ نفسی‌ ، شب‌ِ بلندِ تنهایی‌ ! 
 
تو که‌ همنفسی‌ ، بگو کجای‌ دنیایی‌ ؟ 
 
شب‌ِ گریه‌ی‌ من‌ ، شب‌ِ سیاه‌ِ بیداری‌ ! 
 
غم‌ِ رفتن‌ِ تو ، شده‌ یه‌ دشنه‌ی‌ کاری‌ ! 
 
 
چی‌ بگم‌ وقتی‌ ترانه‌ بی‌تو جلوه‌یی‌ نداره‌ ؟ 
 
وقتی‌ آواز من‌ُ تنها توی‌ کوچه‌ جا میذاره‌ ! 
 
وقتی‌ توی‌ آسمونم‌ چشمک‌ِ ستاره‌ای‌ نیست‌ ! 
 
وقتی‌ که‌ برای‌ بغضم‌ جُز شکستن‌ چاره‌ای‌ نیست‌ ! 
 
چی‌ بخونم‌ وقتی‌ هیچکس‌ من‌ُ از خودم‌ ندزدید ! 
 
وقتی‌ غربت‌ِ صدام‌ُ کسی‌ غیرِ تو نفهمید ! 
 
 
شب‌ِ بی‌ نفسی‌ ، شب‌ِ بلندِ تنهایی‌ ! 
 
تو که‌ همنفسی‌ ، بگو کجای‌ دنیایی‌ ؟ 
 
شب‌ِ گریه‌ی‌ من‌ ، شب‌ِ سیاه‌ِ بیداری‌ ! 
 
غم‌ِ رفتن‌ِ تو ، شده‌ یه‌ دشنه‌ی‌ کاری‌ !

 

یغما گلرویی




کی میگه مرده نفس نمی کشه ؟

کی میگه نبض جسد نمی زنه ؟
چشمات رو به دم این آینه بدوز
ببین این مرده چقدر شکل منه !

من که با هرنفسم ده تا دریچه وا می شد

با صدای زمزمه ام قله ها جابجا می شد

حالا خیلی وقته مردم زیر ماسک زندگی

آخ ! اگه دوباره چشمام از قفس رها می شد

من مثه زلزله ام ‚ شبیه طوفان طبس
دم عیسی رو نمی خوام ‚ تو غروب این قفس
نفس منه که قبرستون رو زنده می کنه
من خودم یه پا مسیحم اما بی تو ‚ بی نفس

می دونم خوب می دونم ترانه عاشقانه نیست
رنگ واژه های من به رنگ این زمانه نیست
وقتی بین مرده ها زندگی رو صدا کنی
دیگه هیشکی گوش به زنگ تپش ترانه نیست

تنها با تو میشه از رو سر تقویما پرید
تنها با تو میشه از عمق گلایه قد کشید
بی تو این حافظه ی گریه شمار رو نمی خوام
بیا ! از تو میشه شعر ناب زندگی شنید

من مثه زلزله ام ‚ شبیه طوفان تبس
دم عیسی رو نمی خوام ‚ تو غروب این قفس
نفس منه که قبرستون رو زنده می کنه
من خودم یه پا مسیحم اما بی تو ‚ بی نفس

 

یغما گلرویی




التماست نمی کنم 

هرگز گمان نکن که این واژه را در وادی آوازهای من خواهی شنید

 تنها می نویسم 

بیا بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر

 نگاه کن ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است

 اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود 

ساعتی پیش این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم 

حال هم به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم 

بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست

 تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی

 اما تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین بیا 

و امشب را بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش 

مگر چه می شود یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟

 ها ؟ چه می شود ؟ 


یغما گلرویی



هرگز نگو خداحافظ!

خداحافظی با تو

سلام گفتن به در به دری هاست

و در آغوش کشیدن

تمام تنهایی ها،

ترس ها،

سرگشتگی ها...

هرگز نگو خداحافظ!

خداحافظی با تو،

منجمد شدن قلب هجده ساله ای ست

که نام تو را آواز می داد

به تپیدن های خود...

 

در الوداع هر دیدار

پی واژه ای می گردم

به جای خداحافظ،

تا با آن بباورانم به خود

که دوباره دیدنت محال نیست!

حرفی شبیه می بینمت،

تا بعد،

به امید دیدار...

حرفی که نجاتم دهد

از هراس دوباره ندیدن تو!

به من که عمری

لبریز بوده ام از سلام های بی جواب

هرگز نگو خداحافظ...

 

"یغما گلرویی"



تو بادبادک بازیگوشی بودی
که با دنباله ی عطرش
هر روز از خیابان نوجوانی‌ام می گذشت !و من کودکی که می دوید 
می دوید... می دوید... و نمی رسید کودکی که موهایش جو گندمی شدند،
اما هرگز نخواست بزرگ شود 
چرا که بزرگ شدن، فراموش کردن تو بود !من کودکی بودم که تمام عمر می دوید و دست تکان می داد،
برای بادبادکی ...که با بادها می رقصید،
و او را نمی دید ... !
"یغما گلرویی"



دیگه کلافه ایم از درس و مدرسه!

این دیکته کافیه، این مشقِ شب بسه!

صد ترکه رو کفِ دستای ما شکست،

حالا برای خشم - آقا! - اجازه هست؟

آقا! اجازه هست از جا بُلن بشیم؟

رو به شما بگیم تو فکرِ شورشیم؟

آقا! اجازه هست رو تخته ی کلاس،

خورشید رُ حک کنیم بی وحشت و هراس...؟!

 

موضوعِ تازه ی انشا ی بچه ها:

تنبیه رُ خط بزن از روزگارِ ما!

 

ما ذله ایم از این مشقای لعنتی!

از جبرِ وحشت و تاریخِ نکبتی!

جمعِ گرسنه گی, تفریقِ نا به جا،

تقسیمِ نادرست, مضروبِ ترکه ها...

از ترکه دستِ ما عمری به خون نشست...

حالا برای خشم - آقا !- اجازه هست؟

آقا! اجازه هست که شیشه بشکنیم؟

این ترکه ی بَدو از ریشه بشکنیم؟

 

موضوعِ تازه ی انشا ی بچه ها:

تنبیه رُ خط بزن از روزگارِ ما

 

از یغما گلرویی




«یغماگلرویی» شاعر، ترانه‌سرا، نویسنده، عکاسِ ایرانی در ساعت پنج بامدادِ روز ششمِ مرداد ۱۳۵۴ در بیمارستان «مهر» شهرستانِ «ارومیه» متولد شد. مادرش «نسرین آقاخانی»، پدرش «هوشنگ گلرویی» و خواهری بزرگتر از خود به نامِ «یلدا» داشت.

در یک سالگی‌اش خانواده به «تهران» نقل مکان کرد و در خیابان «گیشا» ساکن شد. در دوران ابتدایی سیاهی جنگ و مرگِ دوستانِ همکلاسش در بمباران را تجربه کرد. سال دوم دبیرستان بود که به خاطرِ درگیری فیزیکی با ناظم دبیرستان که در مراسم صبح‌گاه به گوش او سیلی زده بود برای دو سال از تحصیل در مدارس روزانه محروم شد و به دبیرستانِ شبانه رفت. در همان سال‌ها به جرمِ «دیوارنویسی» برای چند روز بازداشت و به مدتِ شش ماه مجبور به خارج نشدن از «تهران» شد.

او در اوایل دههٔ هفتاد، با «غزاله علیزاده» آشنا شد و به سفارشِ او به دفترِ نشریه آدینه رفت‌وآمد پیدا کرد و توانست با نویسندگانی چون «فرج سرکوهی»، «مسعود بهنود»، «عمران صلاحی»، «محمدمختاری»، «حمید مصدق»، «علی باباچاهی»، «ناصرتقوایی» دیدار کند. در پاییز سال هفتاد و سه، برای بار نخست با «احمدشاملو» در دهکدی فردیس کرج دیدار کرد و آثار خود را برای او خواند. این دیدار و دیدارهای بعدی باعث مصمم شدنش به ادامه دادنِ راهِ شعر شد. به همراهِ «عزت ابراهیم‌نژاد» کوشید نشریه یی با نامِ «آرمان» را راه‌اندازی کند اما تمامِ مطالبِ جمع‌آوری شده برای شماره نخست به همراه رایانه شبانه از تحریریه به سرقت رفت. در اردی‌بهشت سال هفتاد و هفت نخستین مجموعه شعرِ خود را با عنوان «گفتم: بمان! نماند...» توسط موسسه فرهنگی هنری دارینوش منتشر کرد و بعد از آن حدود سی عنوان کتاب از او در زمینه‌های شعر، ترانه، ترجمه، فیلم‌نامه بازسرایی متون منتشر شده است.

به همراهِ «افشین یداللهی»، «نیلوفرلاری‌پو»، «سعید امیراصلانی»، «افشین سیاه‌پوش»، «مهدی محتشم» و... جلساتِ ترانه‌خوانی در خانهٔ پدری خود برگزار کرد و تداوم این جلسات رفته رفته باعث تشکیلِ «خانه ترانه» شد. بعد از حدود یک دهه در اعتراض به نحوهٔ گرداندن جلسات با نوشتن یک یادداشت از آن جلسات اعلام جدایی کرد. در فیلم سینمایی هفت ترانه به کارگردانیِ بهمن زرین‌پور در کنارِ ایرج راد، لعیا زنگنه، سحر جعفری‌جوزانی، شروین نجفیان بازی کرده و همچنین درچند مستند مانندِ «سفرنامه»، «شبِ شیدایی»، «خاطره‌های خط‌خطی»، «ترانه در تبعید» و «یغما گلرویی: ترانه‌سرا» حضور داشته است. مقالاتش در نشریه‌هایی مانندِ «فیلم و سینما»، «ترانهٔ ماه»، «باور»، «گلستان ایران»، «نسیم هراز»، «گوهران»، «شرق»، «اعتماد»، «همشهری» منتشر شده‌اند. مادرش علاقه زیادی به ادبیات داشت، به همین دلیل از وقتی کودک بود با ادبیات و شعر آشنا شد و همین موضوع یکی از عواملی بود که وی را برای ورود به حوزه شعر و ترانه علاقه‌مند کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.