شاعران معاصر ...

یک روز که زیبا غزلی در نظر افتاد

ما را هم از عشّاق سرودن به سر افتاد


اما ز بد اقبالی و ناشی گری ما

با بانوی منزل جدلی سخت درافتاد


میگفت «سیه چشم» و «سیه زلف» دگر کیست؟

یاد تو چرا باز به رویی دگر افتاد؟


این بار کمی بحث فراتر ز جدل رفت

آینده ی رؤیایی ما در خطر افتاد


گفتم تو گمان کن که شدی همسر حافظ

گفتا همه بدبختی از آن بدگهر افتاد


او بوده بهانه که شما خیره سران را

نقل لب و چشم و قد و ساق و کمر افتاد


ای بشکند این دست که با بیش و کمت ساخت

افسوس ز عمری که به پایت هدر افتاد


جز خون جگر از هنرت چیست نصیبم؟

سوزی سخنش داشت که در جان , شرر افتاد


گفتم زدی آتش به دلم، طعنه زنان گفت

آتش به حرمخانه ی شاه قجر افتاد


وقتی که هوو هست رقیب تو اقلّاً

دانی که سر و کار تو با یک نفر افتاد


بسیار قسم خوردم و او نیز به پاسخ

هر بار به نفرین و به آه جگر افتاد


عمری به گمانم که هنرمند و ادیبم

آنگونه ادب کرد که از سر هنر افتاد


بیچاره اساطیر ادب پس چه کشیدند

با آنهمه اشعار که ما را خبر افتاد


حافظ که چه شبها به در میکده خوابید

یا مولوی از ترس زنش در سفر افتاد


شاعر ناشناس





در کشور ما که مثل ماه است

کلاّ همه چیز روبراه است


قانون و مقررات کشکی است

اینجا همه چیز دل بخواه است


چیزی به سرت اگر فرو رفت

اصلا نگران نشو ٬ کلاه است


هر جا که نوشته چاه٬ راه است

هرجا که نوشته راه٬ چاه است


هر چیز بد و غلط درست است

هر چیز درست اشتباه است


هر کرده ی بد ثواب دارد

هر کرده ی خوب هم گناه است


چون مورچه٬ می برند یک ریز

این روزیِ خلقِ بی پناه است


این دود که بر فراز شهر است

هشتاد و چهار در صد آه است


در شهر عجایب و غرایب

کار من و تو فقط نگاه است


دنبال دکل مکل نگردید

پیدا نشود٬ خدا گواه است


این مصرع زیر مال من نیست

«دزد نگرفته پادشاه است»


شاعر ناشناس



 یک روز حرف های تو فریاد می شود

تاریخ از محاصره آزاد می شود

تاریخ یک کتاب قدیمی ست که در آن

از زخم های کهنه ی من یاد می شود

از من گرفت دختر خان هرچه داشتم

تا کی به اهل دهکده بیداد می شود

خاتون! به رودخانه ی قصرت سری بزن

موسای قصه های تو نوزاد می شود

بلقیس! ما به ملک سلیمان نمی رسیم

از تاج و تخت قسمت ما باد می شود

ای ابروان وحشی تو لشکر مغول

پس کی دل خراب من آباد می شود

در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است

آدم به خنده های تو معتاد می شود


آرش پورعلیزاده




مار از پونه، من از مار بدم می‌آید

یعنی از عامل آزار بدم می‌آید

 

هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم

هم ز همسایگی خار بدم می‌آید

 

کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ

که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید

 

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مرد تبردار بدم می‌آید

 

ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو

که من از کار تو بسیار بدم می‌آید

 

عمق تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از آینه انگار بدم می‌آید

 

آه، ای گرمی دستان زمستانی من

بی‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید

 

لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست

آری از این‌همه تکرار بدم می‌آید

 

شعر از محمد سلمانی




نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

کجا باید صدا سر داد؟

به زیر کدامین آسمان، روی کدامین کوه؟

که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!

کجا باید صدا سر داد؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر، آسمان کور است

نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

اگر زشت و اگر زیبا

اگر دون و اگر والا

من این دنیای فانی را

هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست

وجودم گرچه گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم!

دلم با صد هزاران رشته، با این خلق

با این مهر، با این ماه

با این خاک با این آب ... پیوسته است

مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست

توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست

هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست

جهان بیمار و رنجور است

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم

بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم

خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم

چه فردائی، چه دنیائی!

جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم، ای خدا!

ای آسمان!

ای شب!

نمی خواهم

نمی خواهم

نمی خواهم

مگر زور است؟


شاعر : فریدون مشیری




درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین 

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند



کاظم بهمنی




من هم می‌میرم

اما در خیابانی شلوغ

دربرابر بی‌تفاوتی چشم‌های تماشا

زیر چرخ‌های بی رحم ماشین

ماشین یک پزشک عصبانی

وقتی که از بیمارستان بر می‌گردد

پس دو روز بعد

در ستون تسلیت روزنامه

زیر یک عکس ۶ در ۴ خواهند نوشت

ای آنکه رفته‌ای...

چه کسی سطل‌های زباله را پر می‌کند؟ 



سلمان هراتی




در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای

آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

زآنرو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم


رهی معیری




من نمی دانم و همین درد مرا سخت می 

آزارد

که چرا انسان این دانا این پیغمبر

 در تکاپوهایش چیزی از معجزه آن سوتر

 ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دلیلی دارد ؟

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است ؟

 و نمی داند در یک لبخند

 چه شگفتی هایی پنهان است

من برآنم که درین دنیا

خوب بودن به خدا سهلترین کارست

 ونمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است

و همین در مرا سخت می آزارد


فریدون مشیری 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.