شاعران زن ایرانی

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست

عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست


ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد

کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست


در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید

هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست  


بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند

دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست


عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد

قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست


وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد

پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست…


نجمه زارع




به جای پاهایت نگاه می کنم

برف می بارد

وماده شیری

 حریم گریه ام را می بوید

من وازه هایم را شیر می دهم

با دردی پنهان

در چاک گریبانم

اندوهم را به زمین می دهم

تا با درختان رشد کند

نمیدانم

نمیدانم اخرین بار که دیدمت

خورشید زیر کدام برگ پنهان شده بود

صبر کن

برفها که از آفتاب بریزند

دلم گرم می شود

وجای پاهایت را از آن خود می کنم


افسانه توکلی



می چسبانمت به گذشته
همانطور که چسبانیده بودمت به آینده
و لابلای معدود گلبرگهای بی غلط پرپر
نفرین می فرستم
بر تمام لحظاتی که با فرهنگ واژگان تو
خود را فریفتم …
***
طلب خیر من برای تو!
نه با شور و نه با شعر …
این بار
با لحن فاتحه
با طعم خرماست …

هدی قاسمی




گرگى نشسته در درون من آهسته مى‏جَوَد

الماس باطنم، که زلال است و بى‏غَش است‏


آب دهان زهرى او، مى‏چکد، غلیظ


بر تارهاى روشن جانى که سرخوش است‏


من با عذاب دایم گرگ درون خویش‏


آن سان شوم که دانه اسپند و آتش است‏


آن برکه‏ هاى پرتپش و شاد دل مدام‏


با پنجه‏ هاى گرگِ درون در کشاکش است‏


امّا چگونه من به دلم، باور آورم؟


ما را حدیث گرگ درون نغز و دلکش است!


گرگ ملول، تنگ دلم، ضجه مى‏کشد،


او خاطرش ز مَردُم گرگى مشوش است!!



غزل تاجبخش‏




تا شاعر شوم‏


و از تو بگویم‏


هنوز راهى است مرا.


افسوس‏


که فردا سکوت کرده‏


دیروز باز نمى‏گردد


امروز در پى چیستم‏


که حتى شاهزاده قصه‏ هاى افسانه‏ اى‏


با من از عشق سخن نمى‏گوید.




بهاره رضایى‏





دو خط زرد و موازى، دو انتظار، دو پایان‏


خزان و باد مهاجر، دو کاروان و زمستان‏


پرنده شعر غمش را سرود و رفت - از آن پس،


نماند سایه سروى به رهگذار، غزلخوان‏


از این کرانه آبى نفیر مرگ شنیدم‏


که رود با سفر ابرها گذشت شتابان‏


چو برگرفت سحر زاد و برگ کوچ، ندیدى‏


که مرزبان شفق خون گریست در غم هجران‏


در آن زمان که به تن داشت جامه سیهش را 


ستاره با شب و شهرش وداع کرد چه آسان‏


تمام خاطره‏ ها را به خاک بُرد نسیمى‏


که در دقایق تدفینِ عشق بود پریشان‏


فریب را سر اغفال نیست قصه مگویش‏


که ماه سوخته باور کند حقیقت نقصان‏


- «سپیده» شعر تو از سرخ و سبز بود، چه آمد؟


مرا سیاه بخواهید و بس در این شب ویران‏





سپیده سامانى‏





هنوز از گوشه دریچه‏

مى‏توان‏


«به ازدحام کوچه خوشبخت»


نگاه کرد


پیوندِ نور و درخت را


مى‏توان‏


با انگشتان نامریى نگاه‏


لمس کرد


هنوز زندگى در آن سوى من‏


جریان دارد


هنوز اوج فاصله‏


برخورد بند و بندباز است‏


اگر سقوط هراس جاودان انسان باشد


پرنده باز بال مى‏زند


به آسمان بزرگ‏




پونه ندایى‏
نظرات 3 + ارسال نظر
sahar پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 20:50 http://fars.fr.cr/

سایت متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم
افتخار میدین پیش منم بیاین
5618

خواهش می کنم عزیزم
حتما بهت سر میزنم
این اشعار همشون حاصل مطالعاتم هست . مرتب شعر می خونم و اونایی که به دلم می شینه رو توی وبلاگم میذارم . در حقیقت این وبلاگ مثل دفترچه یادداشتم می مونه .

مهدی پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 13:46 http://spantman.blogsky.com

سلام
می دونی من فهمیدم که زن ها الکی شعر نمی گن
زنهایی که خوب شعر می گن بد دلشون شکسته

ممنون دقیقا همین هست که میگین

sima پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 13:13 http://flower-ss.blogsky.com

می دانم چشمانت با من چه میکند

فقط وقتی که نگاهم میکنی

چنان دلم از شیطنت نگاهت می لرزد

که حس میکنم چقدر زیباست

فدا شدن برای چشمهایی

که تمام دنیاست




یه سری به وب ما هم بزن

تبادل لینک

سلام عزیزم
چشم حتما سر میزنم
ممنون که وقت گذاشتین و مطلبمو خوندین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.