اشعار محمد شمس لنگرودی

دلتنگی

          خوشه ی انگور سیاه است

لگد کوبش کن

لگد کوبش کن

بگذار سر بسته بماند

مستت می کند

                این اندوه.        

 

شمس لنگرودی




باران خزانی بر بام

باد

آکنده اندوه

تکه های بهار را که در قلبم جا نهادی

کجا بگذارم؟

 

شمس لنگرودی




آسان است برای من

که خیابانها را تا کنم و در چمدانی بگذارم

که صدای باران را، به جز تو کسی نشنود

به درخت انار بگویم انارش را خود به خانه من آورد

آسان است آفتاب را سه شبانه روز بی آب و دانه رها کنم

و روز ضعیف شده را ببینم که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود

آسان است که چهچه گنجشک را ببافم و پیراهن خوابت کنم

آسان است برای من به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه اولش برگردد

برای من آسان است به نرمی آبها سخن بگویم

و دل صخره را بشکافم

آسان است نا ممکنها را ممکن شوم

و زمین در گوشم بگوید بس کن رفیق

اما آسان نیست که معنی مرگ را بدانم

وقتی تو به زندگی آری گفته ای

 

شمس لنگرودی




به باران ها چه کسی یاد می دهد

موسم پائیز

            طوری ببارد

که هیچ گلی

                 از خانه خود بیرون نیاید.

 

شمس لنگرودی




می خواستم ترانه ای باشم

                       که بچه های دبستانی از بر کنند

دریا که می شنود

توفانش را پشتش پنهان کند

و برگ های علف

                نت های به هم خوردن شان را

                                         از روی صدای من بنویسند.

می خواستم ترانه یی باشم

                   که چشمه زمزمه ام کند

      آبشار

                 با سنج و دهل بخواند.

اما ترانه یی غمگینم

و دریا ، غروب

بچه هایش را جمع می کند که صدایم را نشنوند.

نت هایم را تمام نکرده

                          چرا

                                 رهایم کردی ؟

 

شمس لنگرودی




چه چیزهای ساده ای که آدمی از یاد می برد

می بینی !

دنیا زیباست محبوب من

نمی دانستیم

            برای نشستن زندگی در کنارمان

                                             چهارپایه ای نداریم.

 شمس لنگرودی




به همین گونه شعر می نویسم

مدادم را در دستم می گیرم

و می نویسم باران.

 

دیگر پروانه و باد خود می دانند پاییز است یا بهار

من تنها گاه گاهی خورشیدی از گوشه ی چشمم به جانب شان می فرستم

و اگر توفانی برخیزد و آب ها و برگ های سیاه را با خود ببرد، با من نیست

به همان گونه که اکنون گل سرخی بر یقه ی پیراهن تان روییده ست.


شمس لنگرودی



باز گشته ام از سفر

سفر از من

باز نمی گردد 

از : شمس لنگرودی





چرخ خیاطی!

چرخ کن

ژنده پارۀ روزهایم را و سکوت را

چرخ کن

باران و کویر را در گل هائی که سکوت کرده اند

دهانم را چرخ کن

تا از خیاطم نگویم

چگونه پیراهن مان را نابینا نابینا چرخ می کند

چگونه پیراهن سردمان را می دوزد.


از
 شمس لنگرودی




ﺗﻤﺎﻣﻲﺭﻭﺯﻫﺎﻳﻚﺭﻭﺯﻧﺪ

ﺗﻜﻪﺗﻜﻪ

ﻣﻴﺎﻥﺷﺒﻲﺑﻲﭘﺎﻳﺎﻥ...


شمسﻟﻨﮕﺮﻭﺩﻱ




اندوهش چنان است

که هر قطره اشکش

به دریاچه بدل خواهد شد

من همخانه‌ی خود سیل را

خوب می شناسم


ازشمس لنگرودی



محمدتقی جواهری گیلانی (شمس لنگرودی) (زادهٔ ۱۱ فروردین ۱۳۳۰ در لنگرود) شاعر و پژوهشگر معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایراناست.

وی دیپلمِ ریاضی و لیسانسِ اقتصادوبازرگانی دارد و استاد دانشگاه بوده و تاریخ هنر درس داده، و به همراه حافظ موسوی و شهاب مقربین مدیر انتشاراتآهنگ دیگر است. او هم‌اکنون در مؤسسه رخداد تازه تدریس می‌کند.

او فرزند آیت‌الله جعفر شمس لنگرودی است که مدت ۲۵ سال امامت جمعه لنگرود را بر عهده داشت. شمس لنگرودی در سال ۱۳۳۰ در لنگرود متولد شد و سرودن شعر را از دههٔ ۱۳۵۰ آغاز کرد. نخستین دفتر شعرش رفتار تشنگی در ۱۳۵۵ منتشر شد، اما پس از انتشار مجموعه‌های «خاکستر و بانو» و «جشن ناپیدا» در اواسط دههٔ ۱۳۶۰ به شهرت رسید.

پس از از انتشار نخستین دفتر شعرش، «رفتار تشنگی» در سال ۱۳۵۵ خورشیدی، در سال‌های پرتب‌وتاب دههٔ ۱۳۶۰ از او چهار مجموعه شعر از جمله «قصیدهٔ لبخند چاک‌چاک» منتشر می‌شود؛ سپس ده‌سالی را با سکوت در شعر می‌گذراند و سرانجام در سال ۱۳۷۹، مجموعه شعر «نت‌هایی برای بلبل چوبی» را روانه بازار کتاب می‌کند. این شاعر در دههٔ ۱۳۸۰ «سال‌های سکوت و کم‌کاری» را جبران می‌کند؛ در این سال‌ها هشت مجموعه شعر از او منتشر می‌شود که از آن جمله‌است: «پنجاه‌وسه ترانهٔ عاشقانه»، «رسم‌کردن دست‌های تو» و «شب، نقاب عمومی است». از این میان، مجموعه شعر «۲۲ مرثیه در تیرماه» از طریق رسانه‌های اینترنتی منتشر شده‌است.

اشعار نیکی فیروزکوهی

روزی خواهد آمد
که جایی‌ در مرز بین دو لحظه
پی‌ به عمقِ فاصله‌ها ببریم

کشف کنیم
نخ نما هستند رابطه‌ها
دوست داشتن‌ها چه ناگهانی
و عشق‌ها چه اتفاقی

به یاد داشته باشیم
آن روز
چشم‌ها را ببندیم
محکم تر از همیشه
ببریم نافِ دنیا را
و تنهایی‌ را به تنهایی‌ جشن بگیریم
جاودانه باد روز‌هایِ آرام ما


نیکی‌ فیروزکوهی




همدستِ عصیان که باشیم
عریان تر از شیطانی می‌‌شویم
که وسوسه کرد
چشم‌های پر فریب را
در بخلِ چشم خانه‌های تنگ
بیا قانونِ طبیعتِ مادرانمان را مشق نکنیم
بیا خودمان باشیم
حتی اگر با صفرهای ترسناک
تخمینمان زدند
بیا از گرگ‌ها نترسیم
بیا از تهدیدِ هیچ دستی‌
هیچ سنگی‌ نترسیم
بگذار ایجازِ ما
نقطه ی پایانی بر افسانه ی مرگِ عاشقان باشد
که عشق اگر خطاست ... ما خطاکاریم


نیکی فیروز کوهی




به خانه خواهم آمد
اگر جاده‌های طولانی صد پاره شوند
اگر این تاریکی‌ مرموز امان دهد
اگر سکوت، از سرِ زبان‌های بی‌ مهرِ ما بیفتد
اگر باران ببارد
و این کدورتِ هزار ساله را از دلهایمان بشوید
آه ... اگر باران ببارد
اگر باز دوستم داشته باشی‌


نیکی‌ فیروزکوهی




زمان!
اگر به عقب بر می‌‌گشت
تنها پشیمانی ام
خالی‌ نکردنِ گلوله ی آخر بود
در مغزِ پوچِ زندگی‌ !


نیکی‌ فیروزکوهی



قلب نیست لعنتی !!!
چیزی است در دلم آویخته به بندی
تاب می‌خورد بینِ بغض‌هایِ من
و درد‌هایِ زندگی‌
نه می‌‌ایستد که مرا راحت کند
نه می‌تپد که ماتمِ تو را کم کند


نیکی‌ فیروزکوهی



یادتان باشد، برگشت، گاهی‌ سقوط به اعماقِ حقارتی دو جانبه است.
قوی باشید و خوددار و بزرگ ...
آدم‌های غمگین و دلشکسته و رنجور را هیچکس دوست ندارد.


نیکی‌ فیروزکوهی



بچه گیهای ما پر می شود از آدم بزرگ‌هایی‌ که فکر می‌‌کنند و فکر می‌‌کنیم الگویِ ما هستند.

در بزرگسالی‌ دلمان برایِ خودمان ، برایِ ساده دلی‌ ‌ها ،برای مغز‌های کوچکمان می‌گیرد...

آدم‌هایی‌ می‌‌شویم پر از تردید ،پر از سوال‌های بی‌ جواب ، پر از نگرانی برای راهی‌ که تا نیمه آمده ایم و نفهمیدیم چرا ...

صادقانه گفته باشم، از هیچ چیز بیش از این نمی‌ترسم که خواسته یا ناخواسته الگوی کسی‌ باشم.

برای من روزِ قیامت ، روزی ‌ست که فرزندم اعتراض کند چرا آنچه وانمود کردم ، نیستم .
برای من روزِ قیامت روزی است که باید اعتراف کنم هرگز ندانستم چگونه باید باشم یا چه می‌‌خواهم باشم.
... چرا که الگوهای من بسیار کوچک بوده اند

آدم‌های خوب الزاماً الگوهای خوبی نیستند و برعکس ...


نیکی‌ فیروزکوهی



هیچکس نمی‌‌گوید
اگر شب را از آدم بگیرند
و تاریکی‌ را
و غرورِ درب‌های بسته را
و حجبِ سنگینِ پرده ها
و اگر بغضِ سنگین قرن را
و معجزه ی سکوت را
و عظمتِ بی‌ انتهایِ تنهایی را از آدم بگیرند
دستِ درد‌های هزارساله ی خودمان را بگیریم ، به کدام جهنمی ببریم ؟


نیکی‌ فیروزکوهی



با من مدارا کن
در سینه ی من
مرغکی باران خورده
سراسیمه
دل می‌‌زند
بالش را بگیری
چنان صاعقه خورده ای
یکباره
تهی می‌‌شود
رهایش کنی‌
از آخرین شاخه ی بودن
بی‌ صدا
فرو می‌‌پاشد
با من مدارا کن
تا بهار
تا رسیدن
تا دریای شمال
تا خاک‌های مرطوبِ شهرمان
چیزی نمانده
با من مدارا کن
بگذار دلهره ی جدایی را
در حافظه ی هیچ عاشقی شکوفا نکنیم


نیکی‌ فیروزکوهی




کاش پیر تر بودم
این خستگی کشنده بی دلیل را
مى سپردم به خوابی عمیق
ستون وار
تکیه مى دادم بر خمیده پشتى
که عصیان را چنان عریان ادعا مى کرد
بى مهابا قمار مى کردم
با دلی که جنگ را ابلهانه مى پنداشت
و سکوت را مقدس
آنوقت ...
تمام دغدغه‌ام مى شد
خفتنی با صلابت


نیکی‌ فیروزکوهی



در این برودتِ بی‌ انتها
چه کسی‌ خواهد شنید
که من خودم را در آینه گریسته ام
که من با کبوتر ها
از معصومیتِ پرواز گفته ام
که من دنبال جای پای گناه
فاصله ی خودم از خودم را به چشم دیده ام

آه مادر
مرا به آغوشت بخوان .....
مرا به آغوشت بخوان .....


نیکی‌ فیروزکوهی



آخر قـصه را بــردار و بـا خـودت ببر …

همـان یـکی بود و یـکی نبود !

همـان گنـبد کـبود را بـرای مـن بگـذار ….

در فکـر شـروعی دوبـاره ام !

مـــن بودم و هـنوز کس دیـگری نـبود !؟


نیکی فیروز کوهی



مترسک!

آنقدر دستهایت را باز نکن

کسی تو را در آغوش نمی‌گیرد
ایستادگی همیشه تنهایی می‌آورد.

 

"نیکی فیروزکوهی"




آدم ها کوله‌ باری از خاطراتِ خوب و بد را با خود جابجا می‌‌کنند بدون اینکه واقعا بدانند با آنها چه باید کرد
در واقع، یادگاری‌ها ارزشمند‌ترین دست آورد‌های زندگی‌ ما هستند
خاطرات را باید روی طاقچه گذاشت، تا کنارِ شمع دانی‌‌های نقره بدرخشند و بی‌ اختیار یادِ آینه را زنده کنند
خاطرات را باید در گلدان‌های پشتِ پنجره کاشت، تا انتظار رنگِ تازه‌ای به خود بگیرد و بازگشت، رنگِ تازه تری
خاطرات را باید نوشت. آنها را باید نوازش کرد. خاطرات نیاز به لمسِ مهربانِ انگشتانِ ما دارند و این را کمتر کسی‌ می‌‌داند
اصلا باید با خاطرات خوابید. چه فرق می‌کند صبح روی بالشت ردِّ پای کدام اتفاق باشد؟ همین که چشمانت را به روز باز می‌‌کنی‌ و یادت میاید که یک وقتی‌ ، جایی‌ ، با کسی‌ که دوستش داشتی ، لحظه‌ای به یاد ماندنی را ساخته‌ای ، همین آغوشت را گرم می‌‌کند حتی اگر به طورِ دردناکی خالی‌ باشد .......


نیکی‌ فیروزکوهی



و خاطرات نه مجال گریز می دهند،

نه رخصت خلوتی.

خاطرات روح تو را می درند در رخوت سرد روزهایت،

چنان بارانی ات می کنند که برگریزان سهم تو می شود.

خاطرات از تو و لحظه هایت عبور می کنند،

می دوی و می دوند

و نمی دانی کدامیک زنده تر است...!


(نیکی فیروزکوهی)

اشعار سیمین بهبهانی

شمشیر خویش بر دیوار آویختن نمی خواهم 
با خواب ناز جز در گور آمیختن نمی خواهم

شمشیر من همین شعر است، پرکارتر ز هر شمشیر 
با این سلاح شیرین کار خون ریختن نمی خواهم

جز حق نمی توانم گفت، گر سر بریدنم باید 
سر پیش می نهم وز مرگ پرهیختن نمی خواهم

ای مرد من زنم انسان، بر تارکم به کین توزی 
گر تاج خار نگذاری گل ریختن نمی خواهم

با هفت رنگ ابریشم از عشق شال می بافم 
این رشته های رنگین را بگسیختن نمی خواهم

هرلحظه آتشی در شهر افروختن نمی یارم 
هر روز فتنه ای در دهر انگیختن نمی خواهم

این قافیت سبک تر گیر، جنگ و جنون و جهلت بس 
این جمله گر تو می خواهی ای مرد من نمی خواهم 
 

         

(سیمین بهبهانی)





من با تو ام ای رفیق ! با توهمراه تو پیش می نهم گام 
در شادی تو شریک هستم 
بر جام می تو می زنم جام

من با تو ام ای رفیق ! با تو 
دیری ست که با تو عهد بستم 
همگام تو ام ،‌ بکش به راهم 
همپای تو ام ، بگیر دستم 
پیوند گذشته های پر رنج 
اینسان به توام نموده نزدیک 
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک 
رنجی که تو برده ای ز غولان 
بر چهر من است نقش بسته 
زخمی که تو خورده ای ز دیوان 
بنگر که به قلب من نشسته 
تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی 
یک جمع به هم گرفته پیوند 
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه 
بالاتری از نژاد و از رنگ 
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ


سیمین بهبهانی




چه رفت بر زبان مرا؟   
که شرم باد از آن مرا!
به یک دل و به یک زبان،   
دوگانگی چرا کنم؟
ز عمر، سهم بیشتر   
ریا نکرده شد به سر
بدین که مانده مختصر،    
دگر چرا ریا کنم؟... 

 

سیمین بهبهانی

 



یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

 

 سیمین بهبهانی





دارا جهان ندارد،                   

سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در                  

هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید         

البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند،                    

 آتش فشان ندارد 
دیو سیاه دربند                    

 آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو              

 گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،                 

زاینده رود خشکید 
زیرا دل سپاهان،                  

 نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا                   

 نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما                  

تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها                   

 بر کام دیگران شد 
نادر ز خاک برخیز                  

میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری                 

دزدان سرزمینت 
بر بیستون نویسند                

دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی                

فریادمان بلند است
اما چه سود،                     

  اینجا نوشیروان ندارد 
سرخ و سپید و سبز است      

این بیرق کیانی 
اما صد آه و افسوس             

 شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی               

 شهنامه ای سراید 
شاید که شاعر ما                

دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش 

 ای مهرآریایی 
بی نام تو ، وطن نیز

نام و نشان ندارد

 

 سیمین بهبهانی





 خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد

تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد

 

سیمین بهبهانی





کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
                                         خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،

                                         کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!

                                         کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی

                                         لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش

                                         حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.

نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام

                                         که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود

                                          گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

                                          اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

                                          چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است

                                          همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...

 

سیمین بهبهانی




پیر ماه و سال هستم 
 پیر یار بی وفا ، نه 
 عمر می رود به تلخی 
 پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟
 پیر می شوی ؟ چه بهتر 
 زود می رسی به مقصد 
 غیر از این به ماحصل هیچ 
 بیش ازین به ماجرا ، نه 
هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟
 مرگ ؟
 پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
 این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه ست 
 در دو سوی طول یک خط 
هر چه هست ، طول خط است 
ابدا و انتها نه 
در میان این دو نقطه 
 می زنی قدم به اجبار 
 در چنین عبور ناچار 
 اختیار و اقتضا نه 
نه ،‌ قول خاطرم نیست 
 می توان شکست خط را 
می توان مخالفت کرد 
با همین کلام : با نه 
زاد ما به جبر اگر بود 
 مرگ ما به اختیار است 
زهر ، برق رگ زدن ، دار 
هست در توان ما، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن 
 راه سنگلاخ سختی ست 
 صاف می شود ، ولیکن 
جز به ضرب گام ها ، نه 
 گر به راه پا گذاری 
 از تو بس نشانه ماند 
 کاهلان و بی غمان را 
 مرگ می برد تو را ، نه 
گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت 
 عابر پس از تو گوید 
 هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه 


سیمین بهبهانی




 برای انسان این قرن 
 چه آرزو می توان کرد 
 که در نخستین فراگشت 
خراب و خون ارمغان کرد 
 ببین که در مغز پوکش 
 چه فتنه یی شعله انگیخت 
 ببین که در دست شومش 
 چه کوهی آتشفشان کرد 
ببین که با خون و وحشت 
عجین به چرک و عفونت 
به هر کلان شهر عالم 
چگونه سیلی روان کرد 
تنوره ی آتشینش 
 شراره ها بر زمین ریخت 
 خراش در عرش افکند 
 خروش در آسمان کرد 
گرسنه ی نیمه جان را 
 گلوله ها در شکم ریخت 
گروه لب تشنگان را 
گدازه ها در دهان کرد 
 نه ساقی و جام عدلی 
 نه غیرتی با گدایی
یکی ستم از جهان برد 
یکی ستم بر جهان کرد 
هجوم رایانه ها را 
 به فال فرخ نگیرم 
که در پساپشت هر یک 
 نحوستی آشیان کرد 
 به فتح نیروی ذرات 
 چگونه خرسند باشم 
بسا که معموره ها را 
خرابه و خکدان کرد 
خدای من ! این چه قرنی ست 
 که بخش دیباچه اش را 
 به خون و زرداب زد مهر 
 به ننگ و نفرت نشان کرد 
 به عرصه ی جنگ و وحشت 
فکنده سجاده بر خون 
برای انسان این قرن 
 چه آرزو می توان کرد ؟


سیمین بهبهانی



هی قرص ،‌ هی دوا ، ول کن 
 این زندگی ست؟ آری ؟
نه 
 بهبود جسم ویران را 
 هیچ انتظاری داری ؟
 نه 
فردا چگونه خواهد بود ؟
دنیا درست خواهد شد ؟
 خورشید رقص خواهد کرد 
 از بعد سوگواری ؟
 نه 
مهتاب در سرابستان 
 هر شب حریر خواهد بافت ؟
صبح از ستیغ خواهد تافت 
 با شال نقره کاری ؟
 نه 
 فقر و فساد و فحشا را 
 از این خرابه خواهی راند 
تا عیش و امن و تقوا را 
 سوی سرا بیاری ؟
 نه 
مقتوله های مسکین را 
 کز بغض خویش نان خوردند 
 بر گور اگر گذر کردی 
 نان دگر گذاری ؟
 نه 
هی قرص ، هی دوا ، بس کن 
 این شرق شرق شلاق است 
 هر ضربه را یقین دارم 
 با نبض می شماری ، نه ؟
بالا بلند پویا را 
 ننگ است ضعف و بیماری 
 گر آخرین دوا خواهی 
مرگ است و شرمساری ، نه 
 برخیزد و چهره رنگین کن 
 تا باز نوجوان باشی
پیش عدوی بدخواهت 
 خواری مباد و زاری نه 
 در آخرین نبرد ای زن 
 فرمان پذیز آتش باش
 دست به خود گشودن هست 
 گر پای پایداری نه 
 


سیمین بهبهانی



سیمین بهبهانی(زادهٔ ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران) نویسنده و غزل‌سرای معاصر ایرانی است. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.

سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس و حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. است.پدرش عباس خلیلی به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.

غزلسرای بی همتا معاصر، سیمین بهبهانی به سال 1306 از دو شخصیت فرهنگی، فخر عظما ارغون و عباس خلیلی چشم به روی زندگی گشود و هنوز به 2 سالگی نرسیده بود که پس از مرگ پدربزرگش، بین پدر و مادرش جدایی افتاد و سه ساله بود که مادرش همسر دیگری برگزید و از آن به بعد فخر عادل خلعتبری نامیده می شد، پدرش نیز بی همسر نماند و او نیز به زودی زن دیگری را به عقد خود در آورد.

ذوق ادبی سیمین شاید میراثی دو سویه از پدر و مادر باشد، پدرش عباس خلیلی نویسنده ده ها جلد رمان و کتاب تحقیقی و تاریخی و از نخستین کسانی بود که نوشتن را به شیوه رمان آغاز کرد که ((روزگار سیاه)) و ((اسرار شب)) از جمله رمان های او و ((تاریخ کوروش)) در دو جلد از تالیفات تحقیقی و ((پرتو اسلام)) در 2 جلد و ((تاریخ کامل ابن اثیر)) در 14 جلد از ترجمه های اوست. و دوره روزنامه های پر خواننده اقدام، که نسخه های آن در کتابخانه های ایران موجود است و یاد سرمقاله های تند و پر تحرک آن نیز در ذهن بسیاری از هموطنان سالدیده هنوز زنده است. مادرش فخر عظما ارغنون نیز زنی بود نمونه شگفتی های روزگار خویش، در دوره ای که هنوز خواندن و نوشتن برای زن گناه به شمار می رفت از بسیاری از دانش های خاص مردان بهره کافی گرفته بود. ادبیات فارسی، فقه و اصول، زبان عربی، هیئت و فلسفه و منطق و تاریخ و جغرافی را به خوبی می دانست و نزد استادان وقت که آموزگاران دو برادرش نیز بودند، فرا آموخته بود. زبان فرانسه را از کودکی از یک بانوی سوییسی که معلم سرخانه او بود یاد گرفته بود و چون در خانواده مرفهی به دنیا آمده بود از تمامی امکانات آموزشی و پرورشی بهره مند بود. بدین سان پس از جدایی از همسر و مرگ پدر و مادر با اندوخته های خود قدم به اجتماع گذاشت و به تدریس زبان فارسی در دو مدرسه دخترانه موجود آن زمان پرداخت. او از موسیقی اطلاع کافی داشت، شعر می سرود، تار را خوب می نواخت و با عضویت در انجمن های زنانه برای احقاق حقوق اجتماعی زنان مبارزه می کرد.
با این ویژگی ها سیمین در محیطی پرورش یافت که هرگز از شعر و شور و فعالیت خالی نبود. او از 12 سالگی زبان به شعر گشود و در 14 سالگی یکی از سروده های خود را در مدرسه خواند و با تشویق آموزگار خود روبرو شد. مادرش نخستین غزل او را برای روزنامه نوبهار که به مدیریت ملک الشعرای بهار و همکاری دامادش یزدان بخش قهرمان منتشر شد فرستاد که با مطلع:
((ای توده گرسنه ی نالان چه می کنی _ ای
ملت فقیر و پریشان چه می کنی)) به چاپ رسید.
او که دوشیزه ای باهوش و مستعد بود دوران متوسطه را در 4 سال و هر سال 2 کلاس یکی به سر می برد و پیش از آنکه دیپلم دوره دبیرستان را بگیرد وارد مدرسه ی مامایی شد ولی چون اولیاء آموزشگاه از خبر فعالیتش در سازمان جوانان حزب توده خبر داشتند، همچنین می دانستند که گاه چیزی می نویسد یا شعری می سراید، به او بدبین بودند. تازه سال دوم مدرسه را شروع کرده بود که گزارش انتقادی و بی امضاء درباره اوضاع نا به هنجار مدرسه در یکی از روزنامه های آن زمان منتشر شد که سخت رئیس آموزشگاه را خشمگین کرد و نوشتن آن را به سیمین نسبت دادند، حال آنکه هیچگاه نفهمید نویسنده آن نامه چه کسی بوده است! این ماجرا، به نبرد تن به تن سیمین با رئیس آموزشگاه و اخراج او از آنجا منجر شد و جنجال آن به روزنامه ها کشید و از همان تاریخ شخصیت جسور و مبارز او را به اطرافیانش نمود. اگرچه این واقعه باعث ترک تحصیل او دگرگون شدن سرنوشتش شد و او سخت آزرده بود ترجیح داد که همسری نخستین خواستگار خود را بعد از آن ماجرا بپذیرد.بدین ترتیب در ظرف یکی دو ماه به همسری حسن بهبهانی در آمد. پیوندی ناهمگون که او را از 17 سالگی دچار غم سنگینی کرد که هفته ها و ماه ها با او ماند و حتی با تولد سه فرزندی هم که یکی پس از دیگری به دنیا آمدند کاستی نگرفت که هیچ بلکه شدیدتر هم شد. همسر او از خانواده محترمی بود، تحصیلات کافی داشت، اما نگرش آن دو به زندگی از دو زاویه متفاوت بود اما با این همه سیمین را از ادامه تحصیل باز نداشت و مانع سرودنش نشد. او در خانه شوهر دیپلم گرفت و در کنکور چند دانشگاه شرکت کرد و به دانشگاه حقوق راه یافت و توانست تحصیلاتش را ادامه بدهد. اما زندگی مشترک انها پس از 20 سال خاتمه یافت و آنها با متانت تمام راهشان را از یکدیگر جدا کردند. سیمین پس از مدتی همسر دیگری برگزید به نام منوچهر کوشیار، که او را بسیار دوست داشت و با توافق کامل 14 سال از عمر خود را در کنار آن مرد همراه گذراند. مردی که در دانشگاه حقوق با او آشنا شده، در کنار او دوران دانشکده را به پایان رسانده بود، اما او را هم سرانجام از دست داد و مرد همراه در سال 1363 با حمله قلبی از پای در آمد. با مرگ او که فاجعه بزرگی بود سیمین خود را با تنهایی باز گذاشت و از آن پس زندگی در کنار پسرش را ادامه داد. پسری که بهترین دوست،مشاور، همیار و همراه اوست و در تمامی سالهای تنهایی، نزدیک ترین همراه او بوده است.

در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی، هوشنگ ابتهاج، نادر نادرپور، یدالله رویایی، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .

در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (HRW) به وی اعطا کرد.

با اینکه سیمین بهبهانی تحصیلاتش را در رشته حقوق قضایی به پایان رسانید، اما در خاتمه تحصیلات به تدریس ادبیات روی آورد و سال هایی از عمر را به تدریس گذراند و تنها سرگرمی او سرودن شعر و مطالعه و گه گاه نیز سفر به داخل ایران و خارج است و در میان مردم ادب پرور و شعردوست از محبوبیت بسیاری برخوردار است. شیوه کار شعری سیمین بهبهانی بیشتر در حوزه غزل است. و او با غزل و دو بیتی های نیمایی آغاز به سرودن کرد و از همان روزهای نخست شعرش بازتابی از محیط و اوضاع اجتماعی بوده، اگرچه هرگز از عواطف درونی و شخصی فارغ نمانده است و آن چه را که هم بازتاب اوضاع اجتماعی می نامیم در واقع بازتاب واکنش های عاطفی و خصوصی او در برابر محیط جامعه ای است که در آن می زیسته است و اشعارش در بیشتر موارد ناخواسته رنگ اجتماعی و سیاسی دارد و متاثر و برانگیخته از جهان برون و کمتر از جهان درون است.
او از 20 سال پیش به ایجاد تغییراتی در اوزان غزل دست زد و کوشید از پاره های طبیعی کلام که در حال محاوره بی وزن به نظر می رسند در غزل استفاده کند و با تکرار و ادامه ضرب پاره نخستین، وزن تازه ای را به وجود بیاورد که هم اوزان گذشته را تداعی کند و هم مضامین و واژه های خاص اوزان گذشته لازمه ظرفیت آن نباشد. به این ترتیب ظرفی نو، آماده پذیرش محتوایی نو را ایجاد کرد که در شکل بندی غزل گذشتگان را حفظ کرده است اما ظرفیت و محتوای تازه ای را به وجود آورده است. این ابداع سیمین بهبهانی در میان جوانان پیروان بسیاری به دست آورد و سبب ادامه قالب کهنه غزل در شعر معاصر شد.

سیمین بهبهانی  به علت مشکلات تنفسی و قلبی در بیمارستان پارس تهران بستری بود وی از پانزدهم مرداد به کما رفت و سرانجام ساعت یک بامداد روز سه شنبه، ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ خورشیدی برابر با ۱۹ اوت ۲۰۱۴ میلادی، در سن ۸۷ سالگی درگذشت.پیکر او با حضور مردم و ادیبان و هنرمندان از مقابل تالار وحدت تشییع شد و در بهشت زهرا در مقبره خانوادگی و کنار پدرش به خاک سپرده شد.

اشعار فریدون فرخزاد

مشکل نبود اول در عشق جان سپردن 

چون عشق رفت از دست رفت ارزوی مردن 

گفتم که زندگی چیست گفتا یکی اشاره 

گفتم که نیک باشد در ساحتش فسردن 

ساعات روز و هفته چون ماه و سال گردند 

سرگشته میتواند هر لحظه را شمردن 

اینک که می فریبیم خود را میان بازی 

بازیچه زمانیم در دام دانه خوردن 

پرگار عشق بستیم تا درخمش بجوییم 

چیزی برای ماندن دردی برای بردن 

با اسمان بگویی مرغ بلند پرواز 

میل غنودنش نیست در اشیانه من 

پرواز او بلند است اما زمانه درسی است 

کز بیز شاهوارش چشمی نبوده ایمن 

ما را ببین و بگذر ما باد باد پاییم 

جان بر تو میسپارم بر حسرت زمین تن 

چون عشق رفت از دست میل کتابت امد 

اما دگر مرا نیست حرفی برای گفتن  

 

هامبورگ - نوامبر 1966 ((فریدون فرخزاد))





دلم شکست و نیامد صدایی از دیوار 

هزار مسئله شد در ضمیر دل بیدار 

شکار چی جوانی که صید جان میکرد 

کنون به قصد تبارم خیزده در پندار 

به عشق گفت بگو دل بتر بود یا جان 

ز جان بریدم و گفتم که دل بود بسیار 

ولی زبان دل ما زبان دشواریست 

زبان جان زبان است و مرهمی بیمار 

چه حاصل ار دل ما را به هیچ میگیری 

که هیچ و هیچ زمان دارد حاصلی بسیار 

من وتو روز جدایی چو ابر میگرییم 

بر اسمان و زمین در کشاکش دیدار 

نگو که جبر زمان باعث جدایی هاست 

که من به جبر زمان تیشه میزنم ای یار 

هزار بار گسستی و بیشتر نشدی 

بیا که بیشترینم در این دم از ایثار 

من ونهایت اشراق و عشق بیدارت 

تو وتلاوت این شعر و دیده یی غمبار 

من از سکوت تو فریاد میکشم در شعر 

من از حضور تو پر بار میشوم در کار 

حجاب عشق اگر پاره شد غم مانیست 

چه جای حجب و حیا چون گذشتم از این بار 

میان خار مغیلان نرفتم از تزویر 

به عشق زحم زبانت نشسته ام بر خار 

بخوان که خواند تو شعله میکشد در عشق

بمان که ماندن تو جان دانه است و بهار

 

هامبورک نوامبر 1986 ((فریدون فرخزاد))




دیگر عشقی عیان نمی بینم 

عاشقی د رجهان نمی بینم 

در سرا پرده قساوت ابر 

ذره یی اسمان نمی بینم 

زان عبیدی که عبد معنا بود 

سر مویی نشان نمی بینم 

چون سعید امد و سعید برفت 

فرق کون و مکان نمی بینم 

دیگر ار این دیار و ان دیار 

نکهت اشیان نمی بینم 

پوستی از تبار مکتب انس 

قابل استخوان نمی بینم 

از چه در رودخانه های وجود 

افتابی روان نمی بینم 

عمق دریا و موج عصیانگر 

ساحلی بی کران نمی بینم 

پرده در اتش است و اب سراب 

الفت سایبان نمی بینم 

اه از چیست کز خسارت عشق  

همدمی مهربان نمی بینم 

نقطه هایی که نکته بودند 

در ضمیر زبان نمی بینم 

در گذر گاه عمر قافله یی 

جز قباح دادن نمی بینم 

در سواران باختر پیما 

مقصد خاوران نمی بینم 

خم پرگار عشق و دایره یی 

در طواف کسان نمی بینیم 

درک نام هزار صنعت دوست 

جز فن روبهان نمی بینم 

لقمه نان چون دلیل عاشق امد 

جز تب لقمه نان نمی بینم 

هر که مقدار خویش می خواهد 

ارزنی رایگان نمی بینم 

گله چون شد شبان کجا بگریخت 

های و هوی سگان نمی بینم 

گرگ تا می درد به قهر مرا 

در عزایم فغان نمی بینم 

بی سپر چون اسیر حادثه ایم 

وصف تیر و کمان نمی بینم 

پرده داران چون عین پرده شدند 

پرده بی پرنیان نمی بینم 

از رفیقان روز دولت نور 

سایه یی در میان نمی بینم 

قهرمانان شبانه پ‍‍ژ‍مردند 

سروری قهرمان نمی بینم 

زین غزلها روزگار خزان 

وصف ملک کیان نمی بینم  

در جهانی که بعد میامد 

جز غم این زمان نمی بینم   

 

لوس انجلس اول اگوست 1987 ((فریدون فرخزاد))





از غم عشق در این خانه نهانیم هنوز 

جمله دیروز و به فردا نگرانیم هنوز 

گر چه از خویش بریدیم و تهی باده شدیم 

عاشق عشق جهان بین جهانیم هنوز 

با بهار امد و با برف شد ان باد صبا 

ما اسیرسفر باد خزانیم هنوز 

کاش می امد و می دید پریشانی دل 

انکه پنداشت همه بی خبرانیم هنوز  

ای دل از خلوت ما راه به بیراه مزن 

کاندرین خلوت اندیشه زبانیم هنوز 

درد ما را به کجا می برد این قافله عمر 

ما در این گرگ سرا نای شبانیم هنوز 

اه از فقر دل خویش چه گویم به رفیق 

در زمانی که پر از تاب و توانیم هنوز 

عشق گنجیست که هر کس نتواند دیدن 

دیده ایم و زپی اش پای فشانیم هنوز  

 

لوس انجلس 13 نوامبر 1987  ((فریدون فرخزاد)) 



همیشه باز می کنم پنجره ای را

به یک سویی

و می گذارم تا نورها برخیزند

روی ِ نهایت ِ زمین .

صداهایی

به سَبکی ِ ریشه های ِ آب

تاج هایی از باد را

روی ِ آغاز ِ شب می گذارند .

درخت هایی

رنگ رنگ ، نَمناک

میوه هایِ سایه بَیان می کنند

آغاز ِ مرگ را .

بهار ِ دیرپا

تابستان ِ دیرپا

گام به گام .

و من

همیشه بیگانه ،

جدا می کنم خود را

از بازتاب هایِ روز .                                اسفند 1345



ببین که من چگونه به دنیا می آیم

از ابتدای ِ جسم

ببین که من چگونه زمان را 

                که خطی محدود است

در چشمهایم وسعت می دهم

ببین که من چگونه خانه های پوسیده ی ِ تکرار را

پشت ِ سر می گذارم

و به اَصلی ، واصِل می شوم

که در انتهای صمیمیت ِ پرواز قرار دارد

*

هوا ، هوا ، هوای تازه

که پیله های ِ ملامت را

                به خود جذب می کند

و زیر ِ تاجهای کاغذی خورشید

و جشن ِ بادکنک ها

پروانه ی  ِ نازا را بارور می سازد

ببین که من چگونه مُشوش

به یگانه ترین پنجره ی ِ انتها ، چشم می دوزم

و بیدار می مانم که میوه ها برسند

و کوک ِ ساعتها برسند

و زنگ ِ در به صدا در آید

شاید تقاطع ِ دو خط

یا مُبادله ی ِ یک نگاه

به آن نقطه رسیده باشد

آن نقطه ای که من ، میان ِ کوچه های شَبدَر ِ وحشی

آواز ِ ناتمام ِ تو را کشف می کنم

و برگهای سستی ِ انگشتانم را

به شاخه های تَناورت پیوند می زنم

که سبز ِ سخت شَوَم

درخت شوم .


فریدون فرخزاد



من با غمِ فراوانم ، خشم صدایِ توفانم

دردِ سفیدِ بارانم ، فریادِ جاودانم

راهم پر از سیاهی ها ، در فکر روشنایی ها

شکلِ شکستنِ موجم ، اما سرودِ اوجم

*

تا بوده این چنین بوده ، پرواز همیشه پرواز است

مرغی که در قفس مانده ، در فکر راهِ تازه است

چون جشن ِ خاک و خاکستر ، پایانِ هر چه بودم نیست

آتش همیشه می ماند ، یک حرف همیشه کافیست

حرفِ من و صدای من ، روزی دوباره می آید

در گوشِ شهر ِ عشق ِ تو ، دروازه می گشاید

*

روزی صدایِ آزادم ، در هر ستاره می پیچد

با من ، تو وُهزاران من ، مثل ِ شکوهِ یک تن

آن روز ، دوباره می خوانیم ، خشم ِ صدای توفانیم ما .


فریدون فرخزاد




مـتاسـفم که تو فرهنگی بزرگ شدم
که مـردمش تصور میکنند ...
با اندوه به خدا نزدیکترند .!
[ فـریـدون فـرخـزاد ]


فــردا از آن من و توست اگـر ز راه آید 
امـا بدون رزم مـا فـردا نمـی آیـد 
بــه پـا خـیزیـد ای مـردم مـیان تـاریکـی
بــه سـوی صـبح پـرگـیریـد کـه شـب نمـی پـایـد !
[ فـریـدون فـرخـزاد ]



شـیاطـین گـفـتگـو بـا تـیشه کـردنـد ...
و او را رهـسپـار بـیشه کـردنـد!!
نمـیدانـم بـگوش او چـه گفـتـند ...
کـه او را نـیز غـارت پـیشه کـردنـد !!
بـمیرم مـن بـرای سـروهـایـی ....
کـه در ایـن روزگـاران ریـشه کـردنـد !!
[ فـریـدون فـرخـزاد ]



مـادرم نماز می خواند و من آواز ...
عقایدمان چقدر فرق دارد؛
او خدای خودش را دارد و من خدای خودم را !!
خدای او بر روی قانون و قاعده است و از قدیم همین بوده 
خدای من بر اساس نیازم و تجربیاتم است و هر روز کامل تر از دیروز است ...
او خدا را در کنج خانه و معجزه می بیند 
من خدا را در آسمانها و درون خودم!!

فـریـدون فـرخزاد





فریدون فرخزاد در پانزدهم مهرماه ۱۳۱۷ در چهارراه گمرک تهران متولد شد. مدتی در دبستان رازی و بعد دردبیرستان دارالفنون درس خواند و سپس به المان رفت. درمونیخ ؛ وین و برلین حقوق سیاسی خواند. تز خود را دربارهٔ تأثیر عقاید مارکس بر کلیسا و حکومت المان شرقی نوشت و با درجه لیسانس از دانشگاه مونیخ فارغ التحصیل شد. 

 

 فرخزاد در سال ۱۹۶۲ در مونیخ با آنیتا عروسی کرد و در سال ۱۹۶۳ اشعار آلمانی وی از طرف ناشرین بزرگ کتاب آلمان به‌عنوان بهترین اشعار سال برندهٔ جایزه شد؛ و در کتابی که همه ساله منتشر می‌شود آثار فریدون فرخزاد در ردیف ده شاعر و نویسندهٔ سال چاپ شد. در سال ۱۹۶۴ اولین دیوان شعر او بنام (زمانی دیگر) به زبان آلمانی انتشار یافت و جایزهٔ ادبیات را گرفت. سپس در ۱۰ مجموعه شعر چاپ شد که یکی از آنها عنوان بهترین اشعار یک قرن آلمان را بخود اختصاص داد. آن کتاب، در ردیف آثار گوته و شیللرقرار گرفت. شعری که دربارهٔ برلین سرود جایزهٔ ادبیات برلین را گرفت. وی عضو آکادمی ادبیات جوانان مونیخ شد و در سال ۱۹۶۶ به رادیو تلویزیون مونیخ رفت، و در تلویزیون مونیخ یک سلسله فیلم رنگی تهیه نمود. در ۱۹۶۷ روی موزیک فولکور ایران ؛ موزیک مدرن ساخت و با این موزیک به فستیوال موزیک اینسبورگ اتریش راه یافت که جایزهٔ اول را هم دریافت نمود. در همان سال امتحان دانشگاه خود را هم داد و در رشتهٔ حقوق سیاسیبا درجه عالی فارغ التحصیل گردید. فریدون فرخزاد بجز زبان آلمانی و انگلیسی، مختصری نیز فرانسه می‌دانست 

 

فریدون فرخزاد، به جز مدرک علوم سیاسی، شاعر، نویسنده، هنرپیشه، خواننده ومبتکر چندین برنامه و شو تلویزیونی، از جمله شو موفق «میخک نقره‌ای» در ایران بود.

کتاب شعر: «در نهایت آغاز جمله‌است عشق» به فارسی، و کتاب شعر دیگری به زبان آلمانی از آثار اوست. آخرین کتاب او به نام «من از مردن خسته‌ام» در مورد قدرت طلبی عناصر مذهبی بود.

فرزندش رستم، از آنیتا، همسر آلمانی (همسر اول) اوست. دومین همسر او ایرانی بود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، مجبور به زندگی و مبارزه مخفی و بالاخره ترک وطن شد. در کشورهای مختلف همراه با میلیون‌ها ایرانی دیگر طعم آوارگی را چشید تا نهایتأ در آلمان که قبلأ از آنجا فارغ التحصیل شده بود، نخست درشهر هامبورگ و در آخر در شهر بن، ساکن شد.

در سال‌های جنگ ایران و عراق، دو بار به اردوگاه اسرای ایرانی در عراق، سفر کرد و برخی از نوجوانان اسیر ایرانی را به اروپا انتقال داد، که با خانواده‌های پذیرای ایرانی و اروپائی به زندگی پرداختند. در فیلم«وین عشق من» در کنار هنرپیشه معروف زن اتریش، نقش یک حزب اللهی را ایفا کرد. ازآن پس بر علیه جمهوری اسلامی به افشاگری پرداخت. وی سرانجام با 17 ضربه متعدد چاقو در منزل خویش در بن به قتل رسید.

پنجشنبه ساعت یازده شب، ۱۶ مرداد ۱۳۷۱ (۶ اوت ۱۹۹۲)، در شهر بن آلمان درمحل سکونتش جسد او را یافتند.

اشعار فروغ فرخزاد

فروغ‌الزمان فرخزاد (زادۀ ۸ دی ، ۱۳۱۳ - درگذشته ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل درگذشت.

فروغ با مجموعه‌های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده‌ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.

بعد از نیما یوشیج فروغ، در کنار احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر معاصر فارسی است. نمونه‌های برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فروغ و شاملو پدیدار گردید.



کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...


همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

فروغ فرخزاد





من از نهایت شب حرف می‌زنم 

 من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می‌زنم

اگر به خانه من آمدی برای من

ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

فروغ فرخزاد




دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی

می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

میکشیدی

میکشیدی

آخرین بار

آخرین لحظه تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گر چه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو؟

کیستی تو؟


فروغ فرخزاد





دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است



فروغ فرخزاد



نگاه کن که غم درون دیده ام 
چگونه قطره قطره آب می شود 
چگونه سایه سیاه سرکشم
 اسیر دست آفتاب می شود 
نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
 شراره ای مرا به کام می کشد 
مرا به اوج می برد
 مرا به دام میکشد 
نگاه کن تمام آسمان
 من پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها 
ز سرزمین عطر ها و نورها 
نشانده ای مرا کنون
 به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها 
مرا ببر امید دلنواز من
 ببر به شهر شعر ها و شورها
 به راه پر ستاره می کشانی ام 
فراتر از ستاره می نشانی ام 
نگاه کن من از ستاره سوختم
 لبالب از ستارگان تب شدم 
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل 
ستاره چین برکه های شب شدم 
چه دور بود پیش از این زمین ما 
به این کبود غرفه های آسمان 
کنون به گوش من دوباره می رسد
 صدای تو صدای بال برفی فرشتگان 
نگاه کن که من کجا رسیده ام 
به کهکشان به بیکران به جاودان 
کنون که آمدیم تا به اوجها 
مرا بشوی با شراب موجها
 مرا بپیچ در حریر بوسه ات 
مرا بخواه در شبان دیر پا
 مرا دگر رها مکن 
مرا از این ستاره ها جدا مکن
 نگاه کن که موم شب براه ما 
چگونه قطره قطره آب میشود 
صراحی سیاه دیدگان من به لالای گرم تو 
لبالب از شراب خواب می شود
 به روی گاهواره های شعر من
 نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود

فروغ فرخزاد


نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که درخلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
 فروغ فرخزاد



امشب به قصه دل من گوش می کنی

                                              فردا مرا چوقصه فراموش می کنی...


چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

                                               سنگی و ناشنیده فراموش می کنی


رگبار نو بهاری و خواب دریچه را

                                              از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی


دست مرا که ساقه سبز نوازش است

                                            با برگهای مرده هم آغوش می کنی


گمراه تر ز روح شرابی و دیده را

                                           در شعله می نشانی و مدهوش می کنی


ای ماهی طلایی مرداب خون من!

                                          خوش باد که مستیت، که مرا نوش می کنی



تو دره بنفش غروبی که روز را

                                       بر سینه می فشاری و خاموش می کنی


در سایه ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

                                        او را به سایه از چه سیاه پوش می کنی؟

 

"فروغ فرخزاد"



هیچ جز حسرت نباشد کار من 
بخت بد بیگانه ای شد یار من 
بی گنه زنجیر بر پایم زدند 
وای از این زندان محنت بار من 
وای از این چشمی که می کاود نهان 
روز و شب در چشم من راز مرا 
گوش بر در مینهد تا بشنود 
شاید آن گمگشته آواز مرا 
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست 
فکرت آخر از چه رو آشفته است 
بی سبب پنهان مکن این راز را 
درد گنگی در نگاهت خفته است 
گاه می نالد به نزد دیگران 
کو دگر آن دختر دیروز نیست 
آه آن خندان لب شاداب من 
این زن افسرده مرموز نیست 
گاه میکوشد که با جادوی عشق 
ره به قلبم برده افسونم کند 
گاه می خواهد که با فریاد خشم 
زین حصار راز بیرونم کند 
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد 
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟ 
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم 
نیست پیدا بر لب تبدار تو 
من پریشان دیده می دوزم بر او 
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست 
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست 
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست 
همزبانی نیست تا برگویمش 
راز این اندوه وحشتبار خویش 
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد 
خویشتن را مایه آزار خویش 
از منست این غم که بر جان منست 
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست 
پای در زنجیر می نالم که هیچ 
الفتم با حلقه زنجیر نیست 
آه اینست آنچه می جستی به شوق 
راز من راز نی دیوانه خو 
راز موجودی که در فکرش نبود 
ذره ای سودای نام و آبرو 
راز موجودی که دیگر هیچ نیست 
جز وجودی نفرت آور بهر تو 
آه نیست آنچه رنجم میدهد 
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو


فروغ فرخزاد






من خواب دیده ام که کسی میآید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ  بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی  که خواب نبودم دیده ام

کسی میآید

کسی میآید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست

 

فروغ فرخزاد