از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم
آوار پریشانیست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانیست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم ، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
حسین منزوی
پله ها در پیش رویم ، یک به یک دیوار شد
زیر هر سقفی که رفتم ، بر سرم آوار شد
خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن :
تا به گرد گردنم پیچد ، عصایم مار شد
اژدهای خفته ای بود آن زمین استوار
زیر پایم ، ناگه از خواب قرون بیدار شد
مرغ دست آموز خوش خوان ، کرکسی شد لاشه خوار
و آن غزال خانگی ، برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
بس که در گلشن شبیخون خزان ، تکرار شد
تا بیاویزد از اینان آرزوهای مرا
جا به جا در باغ ویران ، هر درختی ، دار شد
زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر
کان دل پر آرزو ، از آرزو بیزار شد
بسته خواهد ماند این در هم چنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبه های مشتمان ، رگبار شد
زَهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
ورنه جام روزگار از شوکران ، سرشار شد
حسین منزوی
وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو
پاییزها، به دور و تسلسل رسیده اند
از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو
دیری است دیده، غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا، سخن مگو
یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک، حریفا!سخن مگو
چون نیک بنگری، همه زو بیوفاتریم
با من ز بی وفایی دنیا، سخن مگو
آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته، از ید بیضا، سخن مگو
وقتی خدا، صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعده ی ظهور مسیحا، سخن مگو
آری هنوز پاسخ ان پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا. سخن مگو!
این، باغ مزدکی است، بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن، ز چلیپا، سخن مگو
ظلمت صریح با تو سخن گفت. پس تو هم
از شب به استعاره و ایما، سخن مگو
با آنکه بسته است به نابودی ات، کمر
از مهر و آشتی و مدارا، سخن مگو
خورشید ما به چوبه ی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا، سخن مگو
حسین منزوی
گلوله ای را به یاد ندارم
که به نیّت پوست نازک آزادی
شلیک شده باشد و
سرانجام
به قصد شقیقۀ دژخیم
کمانه نکرده باشد
چاقویی را به یاد ندارم
که برای گلوی خوش آواز عشق
از غلاف بیرون زده باشد و
آخر دستۀ خودش را
نبریده باشد
حالا،
هر چه می خواهید شلیک کنید و
هر چه می خواهید چاقو بکشید
از : حسین منزوی
خالیام چون باغ بودا، خالی از نیلوفرانش
خالیام چون آسمان شبزده بیاخترانش
خلق، بیجان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایی و من، مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی نه صبحی
نیمی از آفاقم اما، نیمهی بیخاورانش
سرزمین مرگم اینک برکههایش دیدگانم
وین دل طوفانیام دریای خون بیکرانش
پیش چشمم شهر را بر سر سیهچادر کشیده
روسریهای عزا از داغدیده مادرانش
عیب از آنان نیست من دلمردهام کز هیچ سویی
درنمیگیرد مرا افسون شهر و دلبرانش
جنگجوی خستهام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشتهای از کشتهی همسنگرانش
دعویام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش
از : زنده یاد حسین منزوی
مجویید در من ز شادی نشانه
من و تا ابد این غم ِ جاودانه
من آن قصه ی تلخ ِ درد آفرینم
که دیگر نپرسند از من نشانه
نجوید مرا چشم ِ افسانه جویی
نگوید مرا ، قصّه گوی زمانه
من آن مرغ ِ غمگین ِ تنها نشینم
که دیگر ندارم هوای ترانه
ربودند جفت مرا از کنارم
شکستند بال ِ مرا ، بی بهانه
من آن تک درختم که دژخیم ِ پاییز
چنان کوفته بر تنم تازیانه
که خفته است در من فروغ ِ جوانی
که مرده است در من امید ِ جوانه
نه دست ِ بهاری نوازد تنم را
نه مرغی به شاخم کند آشیانه
من آن بی کران ِ کویرم که در من
نیفشانده جز دست ِ اندوه ، دانه
چه می پرسی از قصّه ی غصه هایم ؟
که از من تو را خود همین بس فسانه
که من دشت ِ خشکم که در من نشسته است
کران تا کران ، حسرتی بی کرانه
از : حسین منزوی
بشنو اکنون که زیر زخم تبر
این درخت جوان ، چه می گوید :
هر نهالی که بر کنند ،
به جاش
جنگلی سرکشیده ، می روید
های جلاد سروهای جوان !
ای رفیق ِ همیشه ی تیشه !
باش تا برکـَـنیم ات از ریشه !
از : حسین منزوی
نام من عشق است آیــا میشناسیدم؟
زخمیام -زخمی سراپا- میشناسیدم؟
بـــا شما طـــــــــیکـــــردهام راه درازی را
خسته هستم -خسته- آیا میشناسیدم؟
راه ششصدســالهای از دفتر "حــافظ"
تا غزلهای شما، ها! میشناسیدم؟
این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پایره وارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا!، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریـــا! میشنـاسیدم
اصل من بــــودم , بهــانه بود و فرعی بود
عشق"قیس"و حسن"لیلا" میشناسیدم؟
در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!
من بریدم "بیستون" را میشناسیدم
مسخکرده چهرهام را گرچه این ایام
با همیندیدار حتیمیشنـاسیدم
من همانم, آَشنــای سالهـای دور
رفتهام از یادتان!؟ یا میشناسیدم!؟
از : حسین منزوی
حسین منزوی (۱ مهر ۱۳۲۵ - ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳) شاعر ایرانی است. او که بیشتر به عنوان شاعری غزلسرا شناخته شده است، در سرودن شعر نیمایی و شعر سپید هم تبحر داشت.او در یکم مهر سال ۱۳۲۵ در شهر زنجان و خانوادهای فرهنگی زاده شد. در سال ۱۳۴۴ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد. سپس این رشته را رها کرد و به جامعهشناسی روی آورد اما این رشته را نیز ناتمام گذاشت. نخستین دفتر شعرش حنجره زخمی تغزل در سال ۱۳۵۰ با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسید و با این مجموعه به عنوان بهترین شاعر جوان دوره شعر فروغ برگزیده شد. سپس وارد رادیو و تلویزیون ملی ایران شد و در گروه ادب امروز در کنارنادر نادرپور شروع به فعالیت کرد.
چندی مسئول صفحه شعر مجله ادبی رودکی بود و در سال نخست انتشار مجله سروش نیز با این مجله همکاری داشت. در سالهای پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و تا زمان مرگ در این شهر باقیماند. وی سرانجام در روز شانزدهم اردیبهشت سال ۱۳۸۳ در بیمارستان رجایی تهران بر اثر آمبولی ریوی درگذشت و در کنار آرامگاه پدرش در زنجان به خاک سپرده شد.فصل سوم سالی صبور
هنوز
موازی راه ایستاده ام
یادم بماند آفتاب
سر از کدام سو زده امروز
هوای آمدنت
مرا دوباره گرفته است ...
محمد علی رستمی
نوباوه جوان شود ٬ جوان پیر شود
حق است پیر هم زمینگیر شود
من منکر قانون طبیعت نشوم
ترسم که برای عاشقی دیر شود
محمد علی رستمی
چشم در چشم
مثل گرگها
مقابل نشستیم
غافل از این که
در خوردن آدمها ،
چشمهایت
حریص تر بودند ...
محمد علی رستمی
در باغ تو گل وا شده، از باغبانی دیگر است
زیبایی ویرانه ات از نکته دانی دیگر است
فرهاد بودم کوه بود ، من راه بر کوهت زدم
این راه هموار تو از کوی و مکانی دیگر است
دیوار ما کوتاه بود ، کوتاهتر هم می شود
دیوار تو بالا شده ، از نردبانی دیگر است
در را مبند ای باغبان ، زیرا نمی دانی هنوز
فردا نیازت بیشتر بر دوستانی دیگر است
این روزها پایان شود از همدلی غافل مشو
این باغ مهرش بیشتر بر باغبانی دیگر است
محمد علی رستمی
وقتی طوفان میآید
همه چیز را با خود میبرد
حتی سایه ات را ،
حالا بدون سایه برگشتهام و
بدنبال نسیم میگردم !
محمد علی رستمی (وصال)
اینجا نیامدی و ندیدی که کیستم
در خشکسال عاطفه نم نم گریستم
جنگل به احترام گلی قد کشید و سوخت
من هم خدا کند که به پایت بایستم
محمدعلی رستمی
داد از من و تو ، حاصل اگر داد نباشد
می شد که زمین شاهد بیداد نباشد
قانع نشده چشم من از باغ تو هرگز
سیبی که به رنگش نگرم شاد نباشد
ای کاش زمین شوق تکامل کند ، ای کاش
سرخوش شود و در پی امداد نباشد
با قحطی و آواره گی جنگ ستیزد
عمری که فنا رفته و برباد نباشد
امروز لبت وا شود از شادی فردا
زشتی و بدی در پی بنیاد نباشد
ای کاش دلم روی دلت بند پذیرد
اندوه "وصالت" دگر "ای داد" نباشد
محمد علی رستمی "وصال" تیرماه ۱۳۹۲
من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز
تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان من و تو و پاییز
به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز
نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز
اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو برخیز
مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز
محمدعلی بهمنی
دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش
خواهر سلام ! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
خواهر ! زمان زمان برادرکشی است باز
شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش
می خواهم اعتراف کنم : هر غزل که ما
با هم سروده ایم , جهان کرده از برش
با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون
_ شعری _ که دوست داشتی از خود رهاترش
دریا سکوت کرده و من حرف می زنم
حس می کنم که راه نبردم به باورش
دریا ! منم _ همو که به تعداد موج هات
با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش
هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها
خون می خورند از رگ در خون شناورش
خواهر ! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش
دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام
بغض برادرانه ای از قهر خواهرش
محمد علی بهمنی
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
محمدعلی بهمنی
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
محمدعلی بهمنی
با همه ی بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانیم
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیم
آمده ام تا تو نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانیم
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیم
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیم
خوب ترین حادثه میدانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام ؟
حرف بزن بغض مرا باز کن
دیر زمانیست که بارانی ام
حرف بزن ، حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام..
ها...به کجامی کشیم خوبِ من؟
ها...نکشانی به پشیمـــــانی ام!
محمد علی بهمنی
محمد علی بهمنی :
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ "نه" گفتنمان را که شنیدیم
وقت است بنوشیم از این پس "بله" ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یکبار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من، از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
جوابیه شعر از محمد علی رستمی :
ازبس که تلمبار نمودم گله ها را
دیگر نبودحوصله ای حوصله ها را
تا زودتر ازشایعه آیم به سراغت
بنگر که گره می زنم این فاصله ها را
نه گفتن و راحت شدن ازمخمصه ها بود
انکار نمودیم اگر ما بله ها را
گفتی به غزل این سخن از عقل میندیش
تا عشق کند حل همه ی مسئله ها را
عاشق شدم و بیشتر از آینه خوردم
افسوس تماشا و غم زلزله ها را
بگذار که تا جغد نشیند به خرابه
شایسته پرواز بدان چلچله ها را
از بهر فریب دل ما زلف و خط و خال
سودی ندهد جمع کن اینک تله ها را
دل سلسله زلف ترا نیک پسندید
آشوب مکن دست مزن سلسله ها را
گفتی غزلی به من یا دلکش و دیدم
ازشش جهت این هلهله ها غلغله ها را
تاشعر دلت ساخته گردد چو یکی فرش
باید که گره می زده ای حوصله ها را
تو درد سرودی و دلم شعر لقب داد
بی درد چه فهمد دگر این مرحله ها را
پرزخم ترینم تو بدان لطف سرایش
بهبود نما اندکی از آبله ها را
دانیم ترابغض گلوگیر شد ارنه
یک آه تو نابود کند حرمله ها را
هرجا که غزل خواندم و یا شعر سرودم
دیدیم کف و لبخند ز مردم صله ها را
از : محمد علی رستمی
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-
برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافیست
محمد علی بهمنی
ناگهان دیدم که دورافتادهام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟
سوز سردی میکشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم
می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم
خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم
میشکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان
میشود آغاز فصل دیگری از داستانم
محمد علی بهمنی
اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ میشود ، آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم : انگار کوه کن بودم
من آن زلال پرست ام در آب گندِ زمان
که فکر صافی یِ آبی چنین لجن بودم
غریب بودم و گشتم غریب تر اما:
دلم خوش است که در غربت وطن بودم
"محمدعلی بهمنی"
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
محمدعلی بهمنی
رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم
۳۶۵ حسرت را همچنان می کشم به دنبالم
قهوات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم
یک نفر از غبار می آید مژده تازه تو تکرا ری ست
یک نفر از غبار آمد و زد زخمهای همیشه بر بالم
باز در جمع تازه اضداد حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی دانم از چه می خندم، هم نمی دانم از چه می نالم
راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشا ییست
به غریبی قسم نمی دانم چه بگویم جز اینکه خوشحالم
دوستانی عمیق آمده اند، چهره هایی که غرقشان شده ام
میوه های رسیده ای که هنوز من به باغ کمالشان کالم
چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمی خوانم
شاید از بس صدایشان زده ام دوست دارند دوستان لالم
محمدعلی بهمنی
نتوان گفت که این قافله وا می ماند
خسته و خفته از این خیل جدا می ماند
این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
این سفر همره تاریخ به جا می ماند
دانه و دام در این راه فراوان امّا
مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند
می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما
همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند
بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش
نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند
بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما
مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند
محمد علی بهمنی
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
وقتی حضور آینه کمرنگ می شود
وقتی میانه ی بلوا سکوت دوست،
در جان گوشهای کَرَم زنگ می شود
گاهی که از پس تکرار بی سود لحظه ها،
نجوای کوچیدن از قفس آهنگ می شود
اینجا نه جای ماندن خوبان راستگوست
هرکس که دم زند ز حق آونگ می شود
نفرین بر این زمانه که در چرخ روزگار،
هر لحظه صد خیانت و نیرنگ می شود
در دستهای آلوده انسان قرن ما
برگ برگ تاریخ پر از ننگ می شود
وقتی که سخت غرقه ام در این سیر قهقرا
آری، دلم برای خودم تنگ می شود….
محمدعلی بهمنی
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من ! بر من مگیر این خودستایی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه ! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
محمد علی بهمنی
از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
محمد علی بهمنی
محمدعلی بهمنی زادهٔ ۲۷ فروردین ۱۳۲۱ شاعر و غزلسرای ایرانی است. بسیاری بر این عقیدهاند که غزلهای او وامدار سبک و سیاق نیما یوشیج ست. نخستین شعر بهمنی در سال ۱۳۳۰، یعنی زمانی که او تنها ۹ سال داشت، به چاپ رسید. وی دربارۀ تولّد خود میگوید: «دو ماه به زمان تولّدم باقیمانده بود، که برادرم در دزفول بیمار میشود. خانواده هم از این فرصت استفاده میکنند تا به عیادتش بروند. این است که در قطار بهدنیاآمدم و در شناسنامهام درج شد متولّد اندیمشک، چون دایی من در ثبت احوال آن منطقه بود، شناسنامهام را همان زمان میگیرد. البتّه زیاد آنجا نبودم، همان زمان ۱۰ روز یا یکماه را در آنجا سپری کردیم، در اصل تهرانی هستیم. پدرم برای ده ونک و مادرم برای اوین است. در اصل ساکن خود بندرعباس بودیم. دوران کودکی را تهران، بخش شمیرانات، شهر ری، کرج و... بهصورت پراکنده بودیم، چون پدرم شاغل در راهآهن بود، مأموریتهای ایستگاهی داشتند.از سال ۱۳۵۳ به بندر عباس رفتم.»
او در چاپخانه با فریدون مشیری که آن روزها مسؤول صفحۀ شعر و ادب هفتتار چنگ مجلۀ روشنکفر بود، آشنا شد و نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰، یعنی زمانی که او تنها ۹ سال داشت، در مجلۀ روشنفکر به چاپ رسید. شعرهای وی از همان زمان تاکنون بهطور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف و جُنگها، انتشار یافتهاست.
بهمنی از سال ۱۳۴۵ همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و برنامۀ صفحۀ شعر را با همکاری شبکه استانی خلیج فارس ارائه دادهاست. بهمنى در سال ۱۳۷۴ همکارى خود را با هفتهنامۀ ندای هرمزگان آغاز مىکند و صفحهاى تحت عنوان تنفس در هواى شعر را هر هفته در پیشگاه مشتاقان خود قرار مىدهد.
وی از سال ۱۳۵۳ ساکن بندرعباس شد و پس از پیروزی انقلاب، به تهران آمد و مجدداً در سال ۱۳۶۳ به بندرعباس عزیمت کرد و در حال حاضر نیز، ساکن همانجاست. محمدعلی بهمنی مسؤول چاپخانۀ دنیای چاپ بندرعباس و مدیر انتشارات چیچیکا (در گویش بندرعباسی به معنی قصّه) در بندرعباس است.
من متولد اواخر دهه پنجاه و زاییده ء تهران دراندشت و شاعر کشم همانجا عاشقی کردم و عاشقانه نوشته ام هر چقدر شهر بزرگ تر شد برای من و خانواده ام جای کمتری داشت و حال حاشیه نشینم .. ولی در تهران زندگی میکنم هنوز . نفس هایم همانجا فرو میروند حتی اگر جای دیگری زیست کنم
یادم می آید بچه تر که بودم – که هنوز هم کودکم – و دل رنجور و بچه ننه ای دارم .. کتاب هایم که اغلب کتب درسی بودند همیشه با حاشیه هایی مداد خورده دست پدری بود که با پاک کن به جانشان می افتاد .. حاشیه ها را من سیاه کرده بودم این موضوع به دوران ابتدایی بر میگردد .. چیز هایی مینوشتم که بعد ها فهمیدم میتوان نامشان را دلنوشته گذاشت و آهنگی که در ضمیرشان بود بعد ها فهمیدم که عروض است .. به هر حال نوشتنم بر میگردد به زمان داینا یخی ها … مشوق ؟ داشتم .. مادرم و همان پدری که شعر را دوست نداشت و چند تن از معلم هایم .. اما این تعداد پیش دوستانی که همیشه به مسخره میگرفتندم به چشم نمی آمد و نمی آید ..
دیوانه تر از من چه کسی هست کجاست
یک عاشق این گونه از این دست کجاستدیوانه تر از من چه کسی هست
یک عاشق این گونه از این دست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر بزند
تا بغض کنی در هم و بیچاره شود
تا آه کشی بند دلش پاره شود
آتش بزن این قافیه ها سوختنی است
این شعر پُر از یاد تو آتش زدنی است
آتش بزن این قافیه ها سوختنی است
این شعر پُر از یاد تو آتش زدنی است
با توام..
حرفت همه جا هست چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
من شاهد نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک “تو” وسط زندگی ام گم شده است
بعد از تو جهان دیگری ساخته ام
آتش به دهان خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستان دعا بدتر از اینم نکند
آتش بزن این قافیه ها سوختنی است
این شعر پُر از یاد تو آتش زدنی است
آتش بزن این قافیه ها سوختنی است
این شعر پُر از یاد تو آتش زدنی است
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
آتش بزن این قافیه ها سوختنی است…
آتش بزن..
علیرضا آذر
این ابرهای سرخ این کوچه های سرد
این جاده ی سپید این باد دوره گرد
اینها بهانه اند تا با تو سر کنم
تا جز تو از جهان صرف نظر کنم
با من قدم بزن در برف در مسیر
ای بغض ناگزیر اینبار گُر بگیر
من راهی توام با من قدم بزن
همراه من بیا تا شهر ما شدن
…
جاده بهانه است مقصود چشم توست
من راهی توام ای مقصد درست
در برف چای داغ دنیای ما دوتاست
فنجان چای بعد آغاز ماجراست
با من قدم بزن در برف در مسیر
ای بغض ناگزیر اینبار گُر بگیر
من راهی توام با من قدم بزن
همراه من بیا تا شهر ما شدن
جاده بهانه است مقصود چشم توست
من راهی توام ای مقصد درست
من راهی توام با من قدم بزن
همراه من بیا تا شهر ما شدن
این مرز را که باز در تلخی غم است
مهمان به قند کن چایت اگر دم است
علیرضا آذر
ستاره زمین خورد و غم پا گرفت
عطش دست دریا رو بالا گرفت
عطش تو هوای جنون پر کشید
خدا عشق و خون و برابر کشید
یکی مرد میدون شد و نور شد
یکی از کریم و کرم دور شد
یکی آخرش سر به نی ها گذاشت
یکی گم شدو عشق و تنها گذاشت
بگو این سفر آخرش عشق بود
زمین سمت سنگین ترش عشق بود
بگو قصه با غصه همدست نیس
مسیری که رفتیم بن بست نیس
بگو این سفر آخرش عشق بود
زمین سمت سنگین ترش عشق بود
بگو قصه با غصه همدست نیس
مسیری که رفتیم بن بست نیس
*
بگو از شب غربت و خون بگو
بگو از غم و قحط بارون بگو
بگو آسمون مهربونی نکرد
زمین مردو پادرمیونی نکرد
بگو این سفر آخرش عشق بود
زمین سمت سنگین ترش عشق بود
بگو قصه با غصه همدست نیس
مسیری که رفتیم بن بست نیس
بگو این سفر آخرش عشق بود
زمین سمت سنگین ترش عشق بود
بگو قصه با غصه همدست نیس
مسیری که رفتیم بن بست نیس
علیرضا آذر
"نقش یک مرد مرده در فالت
توی فنجان مانده بر میزم
خط بکش دور مرد دیگر را
قهوهات را دوباره میریزم
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهرههای تو در تو
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم"
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
مفت هم بوسهام نمیارزد
وای از این عشقهای دوزاری
هی فرار از دو سوی خود رفتن
آخ از این مردهای اجباری...
مثل ماهی معلق از قلاب
زیر بار الاغها مردن
بر چلیپای تختها مصلوب
با خودت در اتاقها مردن
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهرههای تو در تو
بیگناه از شکنجهها زخمی
پشت هم اتهامها خوردن
هق هق از درد و الکن از گفتن
انتهای کلام را خوردن
غرق ِ در موجهای پیش آمد
گوشهی گوشهای دور از من
پشت سکان خدا نشست اما
باز هم ناخدا پرستیدن
دل به دریای هر چه باداباد
قایقم را به بادها دادم
ناگزیر از گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادن
بادبان پاره، عرشه بیسکان
قایقم رفت و قبل ساحل مرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گلها تلو تلو می خورد...
دستم از هرچه هست کوتاه است
از جهان قایقی به گل دارم
بشنو ای شاه ِ گوش ماهیها
دل اگر نیست درد و دل دارم !
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
با زبان، با نگاه، با رفتن
زخم جز زخمهای کاری نیست
پای اگر بود پای رفتن بود
دست اگر هست دست یاری نیست
از کمرگاه چلهها رفتند
از پی تیرها نباید گشت
چشم بردار علیرضا بس کن
"از کمان رفته بر نخواهد گشت"
علیرضا آذر
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز
من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم
توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی
چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
... بازی منتهی العافیه را می بازم
سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم
ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید
دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش...
علیرضا آذر
هم خواب مردابند تا جریان ندارند...
هرگز به دریایی شدن ایمان ندارند
یک خوشه گندم کارمان را ساخت گفتند...
جایی برای حضرت انسان ندارند
بعدش تمام گاوها گاوِ حسن شد...
الان که الان است هم پستان ندارند
چیزی به جز عِفریته مادرها نزادند...
مردان به غیر از نطفه ی شیطان ندارند
هر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم...
فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند
وقتی شروع قصه با تردید باشد...
تردیدهای داستان پایان ندارند
رستم، بخواب و مرده شویی را رها کن...
این مرده ها مهری به بازوشان ندارند
این ابرهای بی تعادل خسته کردند...
یا سیل می بارند یا باران ندارند
گشتم تمام هفته ها و ماه ها را...
تقویم ها یک روز تابستان ندارند
مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است...
این پلک ها الماس آویزان ندارند
پای خودت، این جاده ها راه سقوطند...
تا انتها یک دور برگردان ندارند
گاهی دبستان ابتدای عُقده سازی ست...
آوارهای کودکی جبران ندارند
سارای سال اولی بابا ندارد...
بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند
این رودهای مختصر خواهند خشکید...
وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند
علیرضا آذر
من همون آدم قبلم … با همون عشق قدیمی
با همون زخمای کهنه … با همون لحن صمیمیمن همون آدم قبلم … تو عوض شدی که دیگه
حرفت و دلت یکی نیست … هر کدوم یه چیزی میگهاز همون روزای اول … راهمون از هم جدا بود
اون همه دیوونه بازی … اشتباه بود، اشتباه بوداین همه وقته گذشته … با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم … ما چرا جدا نمی شیممن همون آدم قبلم … تو عوض شدی، بریدی
پای حرفمون نموندی … رفتی پاتو پس کشیدیرد پاتو که گرفتم … چه چیزایی که ندیدم
از تو با هر کی که گفتم … نمی دونی چی شنیدمتوی چشم هم یه بارم … خوب و محترم نبودیم
هر کی کار خودشو کرد … ما حریف هم نبودیماین همه وقته گذشته … با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم … ما چرا جدا نمی شیم
علیرضا آذر
لیلی بنشین خاطره ها را رو کنلب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین، سینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر یزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست
ابیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخم سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم، بروید
مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را، می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد، شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند
داوود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرامش تصویر به هم می ریزد
ای روح مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم
با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد
در خانه ی من مرگ توالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کشتی
بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری
من جان دهم آهسته تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما
ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم
از : علیرضا آذر
بـــه خودم آمدم انگار تویـــی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منم
آنقدر داغ به جانـــم کـــه دماوند منم
با توام ای شعر …
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمـــان چنبـــره زد کار به دستم بدهد
من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیـــر بیرحم ترین زاویـهی ساطورم
با توام ای شعر ، به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گــوش کن
ریشه به خونابه و خـــون میرسد
میوه که شد بمبِ جنون میرسد
محضِ خودت بمب منم،دورتر
میترکـــم چند قدم دورتـــر
حضرتِ تنهـــای بـــه هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته
دست خراب است،چرا سَر کنم
آس نشانـــم بده بـــــاور کنــــم
دست کسی نیست زمین گیریام
عاشقِ این آدمِ زنجیــــریام
شعله بکِش بر شبِ تکراریام
مُردهی این گونــه خود آزاریام
خانه خرابیِ من از دست توست
آخــرِ هر راه به بن بستِ توست
از همــهی کودکیَم درد ماند
نیم وجب بچهی ولگرد ماند
من که منم جای کسی نیستم
میــــوهی طوبای کسی نیستم
گیــجِ تماشای کسی نیستم
مزهی لبهای کسی نیستم
مثل خودت دردِ خیابانیام
مثل خودت دردِ خیابانیام
یک شب نزدی سری به تنهایی هام
تا باز شود دری به تنهایی هام
هر روز اضافه می شود با هر شعر
تنهایی دیگری به تنهایی هام
جلیل صفربیگی
با معجزه ای کاش دلم جا بخورد
کمتر به خودش بپیچد و تا بخورد
در دستم اگر عصای موسی باشد
می گویمش این گرسنگی را بخورد
جلیل صفربیگی
تا شب نشده
خورشید را لای موهایت می گذارم و
عاشق می شوم
فردا
برای گفتن دوستت دارم
دیر است.
جلیل صفربیگی
یک عمر درون خویش تکرار شدم
در گوشه ای از خودم تلنبار شدم
گنجشک به خواب رفته بودم دیشب
امروز ولی کلاغ بیدار شدم
جلیل صفربیگی
زیبایی
اسبی وحشی است
که چار نعل می تازد
رام نشدنی و دست نیافتنی است
فقط
باید از دور به او نگریست
و آه کشید
جلیل صفربیگی
از پل های زیادی پریده ام
در رودخانه های بسیاری غرق شده ام
بارها
شاخ به شاخ شده ام با زندگی
بارها
گلوله خورده ام
و بارها
مرده ام
عشق
از من یک بدل کار حرفه ای ساخته است
جلیل صفربیگی
دوست داشتن
صدای چرخاندن کلید است در قفل
عشق
باز نشدن آن
کاری که ما بلدیم اما
باز کردن در است با لگد!
جلیل صفربیگی
جلیل صفربیگی سال ۱۳۵۲ در ایلام به دنیا آمد. وی دارای مدرک کارشناسی ریاضی و مسئول واحد ادبیات حوزه هنری استان ایلام است. شعرهای ایشان در قالب رباعی و شعر نو می باشد. خلاقیت و کشفهای ناب و زیبا در شعرهای عاشقانه و اجتماعی صفربیگی فراوان است