زندگینامه شاعر از زبان خودش : من سید هوشنگ موسوی متولد 7 فروردین 1371 در شهرستان تکاب آذربایجان غربی هم اکنون در ارومیه زندگی میکنم و دانشجوی رشته اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی ارومیه هستم. شعر و شاعری رو به طور اتفاقی شروع کردم. بعد از اینکه شعرم مقام اول رو در دبیرستان و سپس شهرستان بدست آورد انگیزه ای منو به این سمت بیشتر سوق داد. تاکنون به خاطر کمبود وقت و حجم بالای کارهام موفق به چاپ کتاب نشده ام و در زمینه طراحی و دیزاین نشریات و تا حدودی سایت ها و مجری گری در مراسمات و دکلمه خوانی هم فعالیت میکنم و در اکثر بنیادهای حمایت از کودکان و بیماران هم داوطلبانه خدمت میکنم.
از معدود افتخاراتم در حوزه شعر و ادبیات :
شاعر تقدیر شده جشنواره نگهبان لاله ، مقام سوم استان در رشته نثر ادبی ، مقام های متعدد اول در شهرستان و هم اکنون سر دبیر نشریه راه خیال دانشگاه علوم پزشکی ارومیه هستم و عضو شورای مرکزی کانون مولانا
علاقه زیادی به غزل نوشتم دارم ولی اخیرا در حوزه شعر نو فعالیت میکنم
کتاب جدیدم با نام "خال در سفیدی چشمانت" نیز منتشر شد
از درونم یک نفر شب غصه خواری میکند
بی تو این چشمان من شب زنده داری میکند
می روی گاهی زیادم بی دلیل
خاطراتم ناخودآگاه گریه زاری میکند
تا برای شعر خود قلم بر کاغذ می زنم
نام تو هر واژه را چون گُل بهاری می کند
تا بیایی پر کنی افکار پوچ ذهن من
لحظه های عمر من لحظه شماری می کند
یوسفم در چاه تنهایی هنوزم مانده است
مصر ِ قلبم از نبودش بی قراری می کند
چیده ای با دست خود این سیب ِ کال زندگی
در خیالش عمر من غم را فراری میکند
سید هوشنگ موسوی
نگاهش به ته فنجان قفل شده بود
که به نگاه من ترجیحش داد
شاید فالم را میگیرد
چه خوب فالم را
...
خودش تعیبر کرد
فقط نمیدانم چگونه وسعت تنهایی من
حجم این هوای غم آلود
سنگینی این سکوت را
در فنجان جا داده بود
با خداحافظی ، روزهای من فرقی نمی کند
فقط
بی تو کمی تلخ تر می شوند
روزهای بی تو روز خداحافظی ست
ای التهاب روزهای خداحافظی
خداحافظ
.....
سید هوشنگ موسوی
آتش میگیرد دلم...
زیر بارش سکوت....
این هیزم های تنهایی عجب تمامی ندارند....
و آن احساس منجمد آب نمی شود
از این فاصله ها
سید هوشنگ موسوی
دلتنگی که شاخ و دم ندارد
وقتی باران یادت همه ی ذهنم را در برمیگیرد
و از ابر ها خبری نیست
یعنی دلتنگم
سید هوشنگ موسوی
صدای عشق غم انگیز میاید برویم
بغضی از یاد تو لبریز میاید برویم
با یاد باز نمک گیر شدن زخم هایم
از هوای عشقت بوی پاییز میاید ، برویم
سید هوشنگ موسوی
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
گاه کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
افشین یداللهی
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
از کفر من تا دینِ تو راهی به جز تردید نیست
دلخوش به فانوسم نکن! اینجا مگر خورشید نیست"دکتر افشین یداللهی"
جاری شد ساغر شب از رخ مهتاب
می پیچد بوی خزان بر دل بیتاب
شام من بی تو بی سحر مانده
داغ من بی تو بی شرر مانده
دلخسته از شب ، افتاده از پا
کی می رسد باز ، میلاد فردا
خاکستر عشق بر سینه برجاست
ققنوسی از نور در سایه پیداست
افشین یداللهی
خسته ام از لبخند اجباری خسته ام از حرفای تکراری
خسته از خواب فراموشی زندگی با وهم بیداری
این همه عشقای کوتاه و این تحمل های طولانی
سرگذشت بی سرانجام گمشدن تو فصل طوفانی
حقیقت پیش رومون بود ولی باور نمیکردیم
همینه روز روشن هم پی خورشید می گردیم
نشستیم روبروی هم تو چشمامون نگاهی نیست
نه با دیدن نه با گفتن به قدر لحظه راهی نیست
من و تو گم شدیم انگار تو این دنیای وارونه
که دریاشم پر از حسرت همیشه فکر بارونه
سراغ عشقو می گیریم تو اشک گریه ی آخر
تو دریای ترک خرده میون موج خاکست
افشین یداللهی
دکتر افشین یداللهی متولد دی ماه 1347 در اصفهان و بزرگ شده تهران است . در رشته ی روانشناسی تحصیل کرده و هم اکنون روان پزشک می باشد . از سال 74 شروع به ترانه سرایی کرده و کار اولش سال 76 که در مورد شخصیت امام حسین(ع) است در ارکستر سازمان صدا و سیما و با آهنگسازی فواد حجازی و خوانندگی خشایار اعتمادی اجرا می شود ، کار دومش شعر از فارس تا خزر با آهنگ سازی شادمهر عقیلیو خوانندگی خشایار اعتمادی اجرا شد . ایشان هم اکنون در خانه ی ترانه ی تهران با همکاری چند تن از ترانه سرایان مشهور کشور در حال همکاری هستند و مسئولیت دبیری و مجری جلسه را نیز دارا می باشند . افشین یداللهی برای بسیاری از سریال های تلویزیونی ترانه سروده است که می توان به سریال میوه ممنوعه اشاره کرد که 4 ترانه از ایشان در این سریال توسط احسان خواجه امیری خوانده شد
من رؤیایی دارم، رؤیای آزادی
رؤیای یک رقصِ بیوقفه از شادی
من رؤیایی دارم، از جنسِ بیداری
رؤیای تسکینِ این دردِ تکراری
دردِ جهانی که از عشق تهی میشه
دردِ درختی که میخشکه از ریشه
دردِ یه کودک که تو چرخهی کاره
یا دردِ اون زن که محکومِ آزاره
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای رنگارنگ
رؤیای دنیایی سبز و بدونِ جنگ
من رؤیایی دارم که غیرممکن نیست
دنیایی که پاکه از تابلوهای ایست
دنیایی که بمب و موشک نمیسازه
موشک روی خوابِ کودک نمیندازه
دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن
آدمها به جرمِ پرسش نمیمیرن.
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای آرامش
رؤیای دنیای بیمرز و بیارتش
من رؤیایی دارم، رؤیای خوشبختی
رؤیای دنیایی بینفرت و سختی
بیترسِ سرنیزه، بیوحشتِ باطوم
هر آدمی شاد و هر ظالمی محکوم
دنیایی که توش پول اربابِ مردم نیست
قحطیِ لبخند و ایمان و گندم نیست
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
یغما گلرویی
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم ! عزیز
می دانم که اهالی این حدود حکایت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و
بیا
یغما گلرویی
چی بخونم وقتی چشمام از حضورِ گریه خیسه ؟
وقتی هیچکس نمیتونه غصههامُ بنویسه !
چی بخونم وقتی قلبت منُ از تو قصه رونده ؟
وقتی که به جز یه سایه کسی پیشِ من نمونده !
چی بخونم وقتی فریاد با سکوت فرقی نداره ؟
وقتی هیچکس نمیتونه تو رُ پیشِ من بیاره !
شبِ بی نفسی ، شبِ بلندِ تنهایی !
تو که همنفسی ، بگو کجای دنیایی ؟
شبِ گریهی من ، شبِ سیاهِ بیداری !
غمِ رفتنِ تو ، شده یه دشنهی کاری !
چی بگم وقتی ترانه بیتو جلوهیی نداره ؟
وقتی آواز منُ تنها توی کوچه جا میذاره !
وقتی توی آسمونم چشمکِ ستارهای نیست !
وقتی که برای بغضم جُز شکستن چارهای نیست !
چی بخونم وقتی هیچکس منُ از خودم ندزدید !
وقتی غربتِ صدامُ کسی غیرِ تو نفهمید !
شبِ بی نفسی ، شبِ بلندِ تنهایی !
تو که همنفسی ، بگو کجای دنیایی ؟
شبِ گریهی من ، شبِ سیاهِ بیداری !
غمِ رفتنِ تو ، شده یه دشنهی کاری !
یغما گلرویی
کی میگه مرده نفس نمی کشه ؟
کی میگه نبض جسد نمی زنه ؟
چشمات رو به دم این آینه بدوز
ببین این مرده چقدر شکل منه !
من که با هرنفسم ده تا دریچه وا می شد
با صدای زمزمه ام قله ها جابجا می شد
حالا خیلی وقته مردم زیر ماسک زندگی
آخ ! اگه دوباره چشمام از قفس رها می شد
من مثه زلزله ام ‚ شبیه طوفان طبس
دم عیسی رو نمی خوام ‚ تو غروب این قفس
نفس منه که قبرستون رو زنده می کنه
من خودم یه پا مسیحم اما بی تو ‚ بی نفس
می دونم خوب می دونم ترانه عاشقانه نیست
رنگ واژه های من به رنگ این زمانه نیست
وقتی بین مرده ها زندگی رو صدا کنی
دیگه هیشکی گوش به زنگ تپش ترانه نیست
تنها با تو میشه از رو سر تقویما پرید
تنها با تو میشه از عمق گلایه قد کشید
بی تو این حافظه ی گریه شمار رو نمی خوام
بیا ! از تو میشه شعر ناب زندگی شنید
من مثه زلزله ام ‚ شبیه طوفان تبس
دم عیسی رو نمی خوام ‚ تو غروب این قفس
نفس منه که قبرستون رو زنده می کنه
من خودم یه پا مسیحم اما بی تو ‚ بی نفس
یغما گلرویی
التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم
بیا بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین بیا
و امشب را بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟ چه می شود ؟
یغما گلرویی
هرگز نگو خداحافظ!
خداحافظی با تو
سلام گفتن به در به دری هاست
و در آغوش کشیدن
تمام تنهایی ها،
ترس ها،
سرگشتگی ها...
هرگز نگو خداحافظ!
خداحافظی با تو،
منجمد شدن قلب هجده ساله ای ست
که نام تو را آواز می داد
به تپیدن های خود...
در الوداع هر دیدار
پی واژه ای می گردم
به جای خداحافظ،
تا با آن بباورانم به خود
که دوباره دیدنت محال نیست!
حرفی شبیه می بینمت،
تا بعد،
به امید دیدار...
حرفی که نجاتم دهد
از هراس دوباره ندیدن تو!
به من که عمری
لبریز بوده ام از سلام های بی جواب
هرگز نگو خداحافظ...
"یغما گلرویی"
تو بادبادک بازیگوشی بودی
که با دنباله ی عطرش
هر روز از خیابان نوجوانیام می گذشت !و من کودکی که می دوید
می دوید... می دوید... و نمی رسید کودکی که موهایش جو گندمی شدند،
اما هرگز نخواست بزرگ شود
چرا که بزرگ شدن، فراموش کردن تو بود !من کودکی بودم که تمام عمر می دوید و دست تکان می داد،
برای بادبادکی ...که با بادها می رقصید،
و او را نمی دید ... !
"یغما گلرویی"
دیگه کلافه ایم از درس و مدرسه!
این دیکته کافیه، این مشقِ شب بسه!
صد ترکه رو کفِ دستای ما شکست،
حالا برای خشم - آقا! - اجازه هست؟
آقا! اجازه هست از جا بُلن بشیم؟
رو به شما بگیم تو فکرِ شورشیم؟
آقا! اجازه هست رو تخته ی کلاس،
خورشید رُ حک کنیم بی وحشت و هراس...؟!
موضوعِ تازه ی انشا ی بچه ها:
تنبیه رُ خط بزن از روزگارِ ما!
ما ذله ایم از این مشقای لعنتی!
از جبرِ وحشت و تاریخِ نکبتی!
جمعِ گرسنه گی, تفریقِ نا به جا،
تقسیمِ نادرست, مضروبِ ترکه ها...
از ترکه دستِ ما عمری به خون نشست...
حالا برای خشم - آقا !- اجازه هست؟
آقا! اجازه هست که شیشه بشکنیم؟
این ترکه ی بَدو از ریشه بشکنیم؟
موضوعِ تازه ی انشا ی بچه ها:
تنبیه رُ خط بزن از روزگارِ ما
از یغما گلرویی
«یغماگلرویی» شاعر، ترانهسرا، نویسنده، عکاسِ ایرانی در ساعت پنج بامدادِ روز ششمِ مرداد ۱۳۵۴ در بیمارستان «مهر» شهرستانِ «ارومیه» متولد شد. مادرش «نسرین آقاخانی»، پدرش «هوشنگ گلرویی» و خواهری بزرگتر از خود به نامِ «یلدا» داشت.
در یک سالگیاش خانواده به «تهران» نقل مکان کرد و در خیابان «گیشا» ساکن شد. در دوران ابتدایی سیاهی جنگ و مرگِ دوستانِ همکلاسش در بمباران را تجربه کرد. سال دوم دبیرستان بود که به خاطرِ درگیری فیزیکی با ناظم دبیرستان که در مراسم صبحگاه به گوش او سیلی زده بود برای دو سال از تحصیل در مدارس روزانه محروم شد و به دبیرستانِ شبانه رفت. در همان سالها به جرمِ «دیوارنویسی» برای چند روز بازداشت و به مدتِ شش ماه مجبور به خارج نشدن از «تهران» شد.
او در اوایل دههٔ هفتاد، با «غزاله علیزاده» آشنا شد و به سفارشِ او به دفترِ نشریه آدینه رفتوآمد پیدا کرد و توانست با نویسندگانی چون «فرج سرکوهی»، «مسعود بهنود»، «عمران صلاحی»، «محمدمختاری»، «حمید مصدق»، «علی باباچاهی»، «ناصرتقوایی» دیدار کند. در پاییز سال هفتاد و سه، برای بار نخست با «احمدشاملو» در دهکدی فردیس کرج دیدار کرد و آثار خود را برای او خواند. این دیدار و دیدارهای بعدی باعث مصمم شدنش به ادامه دادنِ راهِ شعر شد. به همراهِ «عزت ابراهیمنژاد» کوشید نشریه یی با نامِ «آرمان» را راهاندازی کند اما تمامِ مطالبِ جمعآوری شده برای شماره نخست به همراه رایانه شبانه از تحریریه به سرقت رفت. در اردیبهشت سال هفتاد و هفت نخستین مجموعه شعرِ خود را با عنوان «گفتم: بمان! نماند...» توسط موسسه فرهنگی هنری دارینوش منتشر کرد و بعد از آن حدود سی عنوان کتاب از او در زمینههای شعر، ترانه، ترجمه، فیلمنامه بازسرایی متون منتشر شده است.
به همراهِ «افشین یداللهی»، «نیلوفرلاریپو»، «سعید امیراصلانی»، «افشین سیاهپوش»، «مهدی محتشم» و... جلساتِ ترانهخوانی در خانهٔ پدری خود برگزار کرد و تداوم این جلسات رفته رفته باعث تشکیلِ «خانه ترانه» شد. بعد از حدود یک دهه در اعتراض به نحوهٔ گرداندن جلسات با نوشتن یک یادداشت از آن جلسات اعلام جدایی کرد. در فیلم سینمایی هفت ترانه به کارگردانیِ بهمن زرینپور در کنارِ ایرج راد، لعیا زنگنه، سحر جعفریجوزانی، شروین نجفیان بازی کرده و همچنین درچند مستند مانندِ «سفرنامه»، «شبِ شیدایی»، «خاطرههای خطخطی»، «ترانه در تبعید» و «یغما گلرویی: ترانهسرا» حضور داشته است. مقالاتش در نشریههایی مانندِ «فیلم و سینما»، «ترانهٔ ماه»، «باور»، «گلستان ایران»، «نسیم هراز»، «گوهران»، «شرق»، «اعتماد»، «همشهری» منتشر شدهاند. مادرش علاقه زیادی به ادبیات داشت، به همین دلیل از وقتی کودک بود با ادبیات و شعر آشنا شد و همین موضوع یکی از عواملی بود که وی را برای ورود به حوزه شعر و ترانه علاقهمند کرد.
ای عاشق در انتظار چه نشستی
در انتظار بادها ی پائیزی
باران های بهاری
برگها ی زرد
و یا شکوفه های ارغوانی
در انتظار کدامی
انتظار بیهوده ست ، پنجره را باز کن
جدار را بشکن
غبار را بشوی
و خاطره ها را به خاطره ها بسپار
تا پایان ، پایانها مانده است
این است زندگی
این است روزگار
بریز ا ی اشک ناکامی
بریز از بی سرانجامی
که نفرین دلی ، قلبی شکسته
پس این بی سرانجامی نشسته
که آه سینه سوز مهربونی
سر راه مرا از پیش بسته
دلم رنجیده از زخم زبونها
به ظاهر مهربونی دیدن از نامهربونها
خیال کردم یکی دلسوزمونه
اگه موندیم توی کار زمونه
خیال کردم یکی داره هوای کار مارو
برای گریه هام دل می سوزونه
دلم رنجیده از زخم زبونها
به ظاهر مهربونی دیدن از نامهربونها
من به دنبال اطاقی خالی روزها می گردم
تا از اینجا بروم
من به دنبال اطاقی خالی ، کز دل پنجره اش
عطر گل بوته ئ شبنم زده یی می گذرد
کز دل پنجره اش
ناله و سوز نی غمزده یی می گذرد
روزها می گردم
تا از اینجا بروم
من به دنبال گلیمی ساده
سقفی از چوب و حصیر
سر دری افتاده
من به دنبال هوا ی خنک آزادی
و دری پنجره یی باز به یک آبادی
روزها می گردم تا از اینجا بروم
من به دنبال هوایی نه چنین آلوده
روزگاری نه چنین افسرده
روزهایی نه چنین پژمرده
روزها می گردم
تا از اینجا بروم
من به دنبال اطاقی خالی روزها می گردم
کز سر کوچه ئ آن
جوی آبی ، چشمه یی می گذرد
که مرا عصر به عصر
به تماشا ببرد
کاش که پیرزنی
صاحب یک بز پیر
با دو تا مرغ و خروس
و سگی بازیگوش
کاش همسایه ئ دیوار به دیوار اطاقم باشد
کاش که توی حیاطش باشد
دو سه تایی از درختان بلند
چند تایی نارنج
و چناری که کلاغی هر روز
به سراغش برود
و من
هر روز
به عشق گل روشان بروم پنجره را باز کنم
زندگی را آنچنان سخت مگیر
من نمی گیرم هیچ
آنچنان سخت مگیر، که من نمی میرم هیچ
من نمی گیرم هیچ
جا ی شکرش باقیست ، تن سالم دارم
گردنی امن و امان از تیغ ظالم دارم
آبرویی آنچنان و بر و رویی کم و بیش
دست بی آز و طمع دارم و
سر درون لاک دل خویش
نه دلم در پی آزار کسی ست
نه نگاهم شور ، بر گرمی بازار کسی ست
وضع من عالی نیست
جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست
یک سماور دارم ، که در آن می جوشد
جانمازی هم هست ، بر سر طاقچه اش
سفره نانی هم هست ، که پراست ، شکرخدا
پر از نان لواش
قاب عکسی ست به دیوار اطاق آویزان
یادگاری ست که از مادر پیرم دارم ،
بر سر سفره ئ عقد
پدرم تا امروز همچنان مظلوم ست
توی عکس از نگاهش پیداست
جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست
گربه یی هست ، کزآن زن همسایه ئ ماست
صبحهامی آید، به غذا ی سردشب مانده ئ ما
روزگاریست که عادت دارد
جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست
تو حیاط خونه مون
اونطرف کنار حوضش یه تلمبه س
توی حوضش سه چهار تا
ماهیهای قرمز گرد و قلمبه س
رو درخت دم حوض
پر از گنجشکها ی ریزو درشته
پر از کلاغها ی تشنه و گشنه
عصرا دیدن داره
انقدر شلوغ پلوغ تو حیاط
انگاری جلو سینماس و
پنداری شبها ی جمعه س
جا ی شکرش باقیست ، نفسی هست هنوز
که هنوز می آید زندگی را آنچنان سخت مگیر
تو حکایتی دگر
این دل ما بسر کند
شب سیاه قصه را
هوای تو سحر کند
*
باور ما نمی شود
درسر ما نمی رود
از گذر سینه ئ ما
یار دگر گذر کند
**
شکوه بسی شنیده ام
از دل درد کشیده ام
کور شوم جز تو اگر
زمزمه یی دگر کند
***
مقصد و مقصودم تویی
عشقم و معبودم تویی
از تو حذر نمی کنم
سایه مگر سفر کند
****
چاره ئ کار ما تویی
یاور و یار ما تویی
توبه نمی کند اثر
مرگ مگر اثر کند
*****
مجرم آزاده منم
تن به جزا داده منم
قاضی درگاه تویی
حکم سحرگاه تویی
همه رفتن ، کسی دور و برم نیست
چنین بی کس شدن در باورم نیست
*
همه رفتن ، کسی با ما نموندش
کسی حرف دل ما رو نخوندش
همه رفتن ، ولی این دل ما رو
همون که فکر نمی کردیم ، سوزوندش
**
خیال کردم که این گوشه کنارا
یکی داره هوا ی کار مارو
یکی هم این میون دلسوز ما هست
نداره آرزو آزار مارو
که کار ما از این هم باشه بدتر
یکی داریم در این دنیا ی محشر
یکی داریم که از بنده نوازی
زند هر چند گاهی تقه بر در
***
که حاشا تقه یی بر در نخورده
که آیا زنده ایم یا جون سپرده
که حاشا صحبتی ، حرفی ، کلامی
که جزو رفته ها ییم ما نمرده
عجب بالا و پایین داره دنیا
عجب این روزگار دلسرد از ما
یه روز دور و برم صد تا رفیق بود
منو امروز ببین تنهای تنها
چه دل سوزاندن آسان است
اگر دل یار باشد
چه اشک درآوردن آسان است
اگر اشک یار باشد
از دست زبان یار فریاد فریاد
که با تیغ تیزش
قلب می شکافاند
خون میریزاند
آنگاه با آرامش لب می گشاید
که اغراق است اغراق !!!