اشعار ساره دستاران

چقدر دلم می خواهد نامه بنویسم

تمبر و پاکت هم هست

و یک عالمه حرف

کاش کسی جایی منتظرم بود...

 

"ساره دستاران"



این روزها

حال و هوای خوبی دارم

صبح‌ها

سنجابی از در و دیوار دلم بالا می‌رود

شب‌ها

دلفین‌ها در خواب‌هایم شنا می‌کنند

 

این روزها حال و هوای خوبی دارم

اما من به پایان چیزهای خوب مشکوکم

می‌ترسم چشم باز کنم

از سنجابم پوست گردویی مانده باشد

دلفین‌ها در خواب‌هایم خودکشی کرده باشند

 

"ساره دستاران"

از کتاب: دلفین‌ها در خواب‌هایم شنا می‌کنند



هر روز

غرق می‌شوم

در این شهر بی دریا

و شب

خودم را بالا می‌کشم

روی تخت خواب

با صدف‌هایی در دستم

و تکه‌های تور

چسبیده به تنم

 

"ساره دستاران"




هم‌صحبت‌های خوبی هستند


حیف که فقط گوش می‌کنند


شمعدانی و حُسن یوسف و کاکتوس‌ها



"ساره دستاران"





راه می‌روم


راه می‌روم


راه می‌روم


دلم این‌قدر پُر است


که زمین به سمت قلب من کج می‌شود


حالم


تعادل خیابان‌ها را به هم می‌زند


گاهی چیزی در من وارونه می‌شود


مثل وارونگی هوا


و همه چیز را به تعطیلی می‌کشاند



"ساره دستاران"




خیابان‌های شهر


دیگر مرا به جایی نمی‌رسانند


روی قدم‌هایم سنگینی می‌کنند    


روی پلک‌هایم


لطفا این قدر بوق نزنید!


این جنازه از خواب می‌پرد.



"ساره دستاران"

کسی که مثل هیچکس نیست ...

کسی که مثل هیچکس نیست ...


 


 


من خواب دیده ام که کسی میآید


من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام


و پلک چشمم هی میپرد


و کفشهایم هی جفت میشوند


و کور شوم


اگر دروغ  بگویم


من خواب آن ستاره ی قرمز را


وقتی  که خواب نبودم دیده ام


 


 


کسی میآید


کسی میآید


کسی دیگر


کسی بهتر


کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی


نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست


و مثل آن کسی است که باید باشد


و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است


و صورتش


از صورت امام زمان هم روشنتر


و از برادر سیدجواد هم


که رفته است


و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد


و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال


 اوست نمیترسد


و اسمش آنچنانکه مادر


در اول نماز  و در آخر نمازصدایش میکند


یا قاضی القضات است 


یا حاجت الحاجات است 


و میتواند


تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را


با چشمهای بسته بخواند


و میتواند حتی هزار را


بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد


و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،


جنس نسیه بگیرد


و میتواند کاری کند که لامپ "الله "


که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .


دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان


روشن شود


آخ ....


چقدر روشنی خوبست


چقدر روشنی خوبست


و من چقدر دلم میخواهد


که یحیی


یک چارچرخه داشته باشد


و یک چراغ زنبوری


و من چقدر دلم میخواهد


که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها


بنشینم


و دور میدان محمدیه بچرخم


آخ .....


چقدر دور میدان چرخیدن  خوبست


چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست


چقدر باغ ملی رفتن خوبست


چقدر سینمای فردین خوبست


و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم  میآید


و من چقدر دلم میخواهد


که گیس دختر سید جواد را بکشم


 


 


چرا من اینهمه کوچک هستم


 که در خیابانها گم میشوم 


چرا پدر که اینهمه کوچک نیست


و در خیابانها گم نمیشود


کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز


آمدنش را جلو بیندازد


و مردم محله کشتارگاه


که خاک باغچه هاشان هم خونیست


و آب حوضشان هم خونیست


و تخت کفشهاشان هم خونیست


چرا کاری نمیکنند


چرا کاری نمیکنند


 


 


 چقدر آفتاب زمستان تنبل است


 


من پله های  یشت بام را جارو کرده ام


و شیشه های پنجره را هم شستهام .


چرا پدر فقط باید


در خواب ، خواب ببیند


 


 


من پله های  یشت بام را جارو کرده ام


و شیشه های پنجره را هم شسته ام .


 


 


کسی میآید


کسی میآید


کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در


صدایش با ماست


 


 


کسی که آمدنش  را


نمیشود گرفت


و دستبند زد و به زندان انداخت


کسی که زیر درختهای  کهنه ی  یحیی بچه کرده است


و روز به  روز


 بزرگ  میشود،  بزرگ میشود


کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ


گلهای اطلسی


 


کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید


و سفره را میندازد


و نان را قسمت میکند


و پپسی را قسمت میکند


و باغ ملی را قسمت میکند


و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند


و روز اسم نویسی را قسمت میکند


و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند


و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند


و سینمای فردین را قسمت میکند


درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند


و هرچه را که باد کرده باشد  قسمت میکند


و سهم ما را میدهد


من خواب دیده ام ...


فروغ فرخزاد

طنزانه !!!

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید 

و کور شود کسی که بگوید

من این حرفها را از خودم درآورده‌ام!

*

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید

کسی که مثل وزیر بازرگانی نیست

کسی که مثل رئیس دانشگاه آزاد نیست

کسی که کوپن آدم را مثل ستاد بسیج اقتصادی باطل نمی‌کند!

ـ و از بند تنبان مالیات نمی‌گیرد!

*

من خواب یک کوپن دوبله روغن نباتی را دیده‌ام

و خواب کی اتوبوس خالی را

که مؤدبانه می‌ایستد

و مسافران را به میله‌هایش آویزان می‌کند!

من خواب دیده‌ام که برق می‌آید

و فقط روزی یک بار می‌رود.

من خواب اوپک را دیده‌ام

که سقف تولیدش 

هی، بالا 

بالا

بالاتر می‌رود

و سطح قیمتهایش 

هی، پایین

پایین‌تر

نمی‌آید!

*

من خواب شهرداری را دیده‌ام که حتی کف آسفالتها را 

گُل می‌کارد

زرد خواهد کرد

می‌دانم!

می‌دانم!

*

من خواب دیده‌ام که کسی می‌آید

و همه چیز را قسمت می‌کند

ـ و سهم مرا هم به داداشش می‌دهد ـ

و از مأموران شهرداری نمی‌ترسد

و از گل‌آقا هم

زورش بیشتر است!

*

من هی خواب می‌بینم

هی بیدار می‌شوم

کور شوم اگر دروغ بگویم

و کور شود کسی که بگوید

من این حرفها را از خودم درآورده‌ام!


متاسفانه نام شاعر را نمی دانم 



قصه شهر کبود 

یکی بود یکی نبود

زیر طاق پر زدود

شهری بود، شهر کبود

خواستگاراش، دوون دوون

از این ولایت و از اون

می‌آمدند «بله برون».

شهر کبود دلربا

«بعله» می‌گفت به همه شون!

شهر کبود، 

دارو و درمونش نبود،

مسکن و سامونش نبود.

اگر یه روز «چایی» شو داشت،

قند توی قندونش نبود.

نونش نبود، آبش نبود

شیردون و سیرابش نبود.

جا واسه خوابش نبود.

کارها همه ستادی بود

ستادی و نهادی بود

ستاد کوپن، ستاد جهاز

ستاد بفروش و بساز!

وکیل داشت و وزیر داشت،

مشاور و مشیر داشت، 

جار و جار وعده می‌دادن وزرا

مث بارون بهار وعده می‌دادن رؤسا

«سال دیگه بهار میشه

دیگ پلو به بار می‌شه

گل میاد، بهار میاد 

کمبزه با خیار میاد»

یکی می‌گفت:

«شهر ما پیرداره، جوون داره،

فلون و بهمدون داره

کوپن فروش، سیگار فروش.

دستفروش، مخفی فروش.

بعضی میرن مسافرت

به غربت و مهاجرت

دنبال کار و زندگی

فعلگی و رانندگی،

با خجلت و شرمندگی،

چین و ختن، خاور دور

شام و حلب، اقصای غور»

«بعضی‌ها هم

پیر می‌شن

خواجه می‌شن

خواجه پولدار می‌شن

چه یک شبه، چه ده شبه

مزایده ، مضاربه

مرابحه، محاسبه»

موسم بارون که می‌شد،

برف فراوون که می‌شد،

برق می‌رفت.

موقع گرما که می‌شد،

هلهله برپا که می‌شد،

برق می‌رفت.

بهار می‌شد برق می‌رفت!

خزون می‌شد برق می‌رفت!

«برق ما سد رودخونه‌س

چه پرباشه چه خالی

می‌پره لامحالی»!

شهر کبود

مترو نداشت، تاکسی نداشت

تاکسی که داشت ¼

¼ ای، بگذریم.

بهتره که بگیم نداشت!

شهر کبود مدرسه‌هاش، صدآفرین

یه روز برو دو روز بشین!

شیفت غروب، شیفت سحر

تو یک کلاس

شصت تا جوون سر به سر

بی‌اعتنا، بی‌دردسر

هزار و سیصد آفرین!

مخبر شهر ما می‌گفت:

«چرتکه اگر یاد نداری،

با دست بکن محاسبه

زندگی مال کاسبه

چه گل فروش چه گچ فروش

علی‌الخصوص میوه فروش

چه فایده از دانش و هوش؟

برو پی مطالبه»!

مخبر می‌گفت،

خواستی اگر جایی بری،

چه اینوری ، چه آنوری 

ترانزیت و ترابری

سر به هوا نباش پسر

شیش ماه پیش، بلیت بخر

جز این باشه، دربه‌دری،

شب که می‌شد، بابای خونه

با چارتا بچه دردونه

خطاب به «منزلش»! می‌گفت

بی‌حاشیه، بی‌بهونه

«عیال خوب هوو داره

خاله داره، عمو داره

سرمه و رنگ مو داره

هر گلی هم یه بو داره

هاچین و واچین

گُلتو بچین.

قصه ما درازه

مثل پوست پیازه

هزارتا لایه داره

لج‌تو درمیاره


 متاسفانه نام شاعر رو نمیدونم 

درهمانه !!!

باز می رسم به شهر در جهنمی ز دود

                             با مسافرانِ خواب با قطار صبح زود

خواب های نا تمام، حرف های بین راه

                             بی تبسم و نگاه، بی ترانه و سرود

پشت صندلی پر از نام های ناشناس

                             خاطرات بی صدا، عقده های یادبود

جاده ها به شهرها کاشکی نمی رسید

                             خواب های بین راه کاش واقعی نبود

روستای من کجاست شهرزاد قصه ها

                             گم شده بهشت من در جهنمی ز دود


عبدالجبار کاکایی




روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری است

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل

افسانه یی ست

وقلب

برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که آهنگ هر حرف

زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه یی ست

تا کمترین سرود ، بوسه باشد.

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم . . .

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم

 

احمد شاملو




چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری

                                      نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری 

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

                                      چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته ست

                                      تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه بر خورم من؟

                                      که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

                                      منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

                                      که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

                                      بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


هوشنگ ابتهاج




تاج از فرق فلک برداشتن

                              جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو، ره یافتن

                              هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

                              شب بتی چون ماه در بر داشتن

صبح از بام جهان چون آفتاب

                              روی گیتی را منور داشتن

شامگه چون ماهِ رویا آفرین

                              ناز بر افلاک اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک

                              بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمان یافتن

                             شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن

                            ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوش تر است

                            لذت یک لحظه مادر داشتن !


فریدون مشیری



در فلق بود که پرسید سوار 

از پس هجرت چندین ساله 

باز انگار سوار، نتوانست بیابد ره سرمنزل یار  

باز از من پرسید 

خانه دوست کجاست؟ 

رهگذر بودم و باخود گفتم 

پاسخش با سهراب: 

نرسیده به.......... درخت! 

نگهم مکثی کرد، 

به درختی که دگر نیست و جایش انگار 

پایه ای سرد و بلند، که هدایت کند از دور پیام ما را! 

نرسیده به دکل !... 

کوچه باغی که دگر نیست مگر ره گذری سرد و غریب 

باغ اما ز فزونی طلبی های زمانه خشک است  

ودرونش همه آوار بلندی رسته 

خوش به حالت سهراب 

کودکان هم امروز، مات و مبهوت تصاویر دروغین شده اند 

سخت محروم طراوت شده اند 

در سکوتی که درختان دارند، 

جای یک لانه گنجشگ چه خالی مانده،‌  

جای آن کودک سرشار از شوق 

کسی امروز به شوقی نرود روی درختی به تماشای طبیعت، افسوس 

وصداقت که چو برگی به زمین افتاده، 

آسمان هم گاهی، توی نقاشی ها، آبی و خوشرنگ است 

خانه دوست همین نزدیکی است 

لیک من گم شده ام 

ای سوار دیروز 

من کجا هستم، اول تو بگو! 

خوش به حالت سهراب. 


دانیال نژادملایری




نگاه کُن که غم درون دیده‌ام 

چگونه قطره قطره آب می‌شود

چگونه سایۀ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می‌شود

نگاه کُن

تمام هستی‌ام خراب می‌شود

شراره‌ای مرا به کام می‌کشد

مرا به اوج می‌بَرد

مرا به دام می‌کِشد

نگاه کُن

تمام آسمانِ من

پُر از شهاب می‌شود


تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دل‌نواز من

ببر به شهر شعرها و شورها


به راه پُرستاره می‌کشانی‌ام

فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام

نگاه کُن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ‌رنگ ساده دل

ستاره‌چین برکه‌های شب شدم


چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره می‌رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کُن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان


کنون که آمدیم تا به اوج‌ها

مرا بشوی با شراب موج‌ها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکُن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکُن


نگاه کُن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می‌شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای‌لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می‌شود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کُن

تو می‌دمی و آفتاب می‌شود


فروغ فرخ‌زاد

از مجموعۀ «تولدی دیگر»



کاش من شب بودم

             و سکوتم زنوای جغدی

                           یا صدای قدم شبگردی

                                       ناگهان از دل من پر می زد

کاش من شب بودم

          در بر ماه پراز نور و امید

                 تا سحر شعرو غزل می خواندم

                       با غزل از دل  هر شبگردی غصه را می راندم

کاش من شب بودم

    تاکه در سفره آن درویشی

       کز جهان غیر شماتت نچشید.

                    نان ایثارو محبت بنهم

                         و پتوی پر از کوکب خود 

                        بنهم بر سر آن کودک آواره شهر

                                          کز سر وحشت شب 

                            یا غم سردی آن به خودش می لرزد

کاش من شب بودم

               که شوم زود تمام

                       بهر آن کس که دلش از غم شبها خون است

کاش من شب بودم

  تا که خورشید ز شمشیر سحر 

                       سینه ام را بدرد 

                               و تمام افق از خون تنم سرخ کند

                                      و چو شمعی که سحر می میرد

                                                 بود من یکسره نابود شود

                              «کاش من شب بودم»


محمد رضا ایمانی فولادی



این فصلها چقدر سوز دارد

 می سوزاند صورت اعتقادات گرم دیروزی را

 و  در میان قندیلهای یخی آینده اش 

محبت است که

قطره قطره  یخ می زند

سوز دارد

اینکه شدنی های مکرر دیروزت

گناه های فرداهایت  باشد 

و نشود حتی

از بند  لحظه هایت رهاشوی   وخودت  را بشکافی

و مردانه فریاد بزنی  آتش بس

زندگی همین نگاه ساده ایست  که جریان دارد


محمد رضا ایمانی فولادی

چند شعر از مری اولیور

چند شعر از مری اولیور


ترجمه: هنگامه کسرائی

مری اولیور در شهر کوچکی در اوهایو متولد شد. اولین کتاب شعرش را در سال ۱۹۶۳ در ۲۸ سالگی منتشر نمود. جوایز زیادی را طی سال ها سرودن از آن خود کرد . چهارمین کتاب او به نام آمریکائی بدوی در سال ۱۹۸۴ جایزۀ ادبی ی پولیتزر را دریافت کرد.

وی ریاست کارگاه های زیادی را به عهده گرفته و در کالج و دانشگاه های بسیاری از جمله کالج بنینگتن تدریس کرده است؛ جائی که بعد از کارترین اوزگود فاستر کرسی استادی را تصاحب کرد.

مری اولیور در حال حاضر در شهر کوچکی در جنوب شرقی ماساچوست زندگی می کند.


امروز


امروز من پایین پرواز می کنم

بی حتی سخنی

بگذار تا طلسم ِبلندپروازی ها همه به خواب فرو رود.

دنیا همان راهی را ادامه می دهد که باید ،

زنبورها در باغ وز وز می کنند ،

ماهی می جهد، پشه ها بلعیده می شوند.

و روز همین طور ادامه می یابد.

من اما امروز را مرخصی می گیرم.

ساکت مثل ِ یک پر.

آرام و سست حرکت می کنم اگرچه

واقعن از جاده زیبائی عبور می کنم .

سکوت. یکی از درها

بازسوی معبد.


Today

Today I’m flying low and I’m

not saying a word

I’m letting all the voodoos of ambition sleep.

The world goes on as it must,

the bees in the garden rumbling a little,

the fish leaping, the gnats getting eaten.

And so forth.

But I’m taking the day off.

Quiet as a feather.

I hardly move though really I’m traveling

a terrific distance.

Stillness. One of the doors

into the temple.


من به ساحل می روم


صبح سوی ساحل می روم

و امواج دریا در آن ساعت روز

سوی ساحل می آیند یا دور می شوند ،

و من می گویم آه ، من بدبختم

من چه می خواهم––

چه باید بکنم ؟ و دریا

با صدای زیبایش می گوید:

معذرت می خواهم ، من باید به کارهایم برسم.


I go down to the shore in the morning

and depending on the hour the waves

are rolling in or moving out,

and I say, oh, I am miserable,

what shall—

what should I do? And the sea says

in its lovely voice:

Excuse me, I have work to do


.”


پس از آنکه در معبد طلایی از پله ها می افتم


لحظه ایی نتوانستم چند کلمه ایی را به یاد آورم

واژه هایی را که نیاز داشتم

و ماتم زده و سوگوار گفتم : کجایید

دوستان ِ محبوبم ؟


After I Fall Down the Stairs 

At the Golden Temple

For a while I could not remember some word

I was in need of,

and I was bereaved and said: where are you,

beloved friend?


سه چیز که باید به خاطر سپرد

تا هنگامی که می رقصی

می توانی

قوانین را بشکنی .

گاه شکستن ِ قوانین فقط بسط ِ قوانین است 

گاه هیچ قانونی وجود ندارد.


Three Things to Remember by Mary Oliver

As long as you’re dancing, you can

break the rules.

Sometimes breaking the rules is just

extending the rules.

Sometimes there are no rules.


شعر ِ یک دنیا


امروز صبح

یک لک لک سفید ِ زیبا

روی آب شنا می کرد

و سپس سوی آسمان ِ این دنیا

همان دنیایی که

ما همه به آن تعلق داریم

جایی که همه چیز

دیر یا زود

بخشی از هر چیز دیگر می شود

همان اندیشه ایی که سبب شد احساس کنم

برای لحظه ایی

خودم واقعن زیبا هستم .


Poem Of The One World


This morning

the beautiful white heron

was floating along above the water

and then into the sky of this

the one world

we all belong to

where everything

sooner or later

is a part of everything else

which thought made me feel

for a little while

quite, beautiful, myself.