اشعار یاسر قنبرلو

یاسر قنبرلو 31 خرداد سال 1370 در استان قزوین به دنیا آمد. در حال حاضر او متاهل است و در دانشکده شهید شمسی پور استان تهران در رشته کامپیوتر تحصیل می کند. یاسر قنبرلو در جشنواره شعر فجر سال 90 در بخش ترانه به عنوان شاعر برتر شناخته شد.







روی پیشانی ام سیاه شده

دستمال ِ سپید ِ مرطوبم

دارم از دست می روم اما
نگرانم نباش ، من خوبم !

 

هیچ حــســّـی ندارم از بودن
تــیــغ حس می کند جنونم را

دارم از دست می دهم کم کم
آخرین قطره های خونم را

 

در صف ِ جبر ِ خاک منتظرم
اختیار زمان تمام شود

زندگی مثل فحش ارزان بود
مرگ باید گران تمام شود !

 

از سـَــرم مثل ِ آب ، می گذرد
خاطراتی که تلخ و شیرین است

زندگی را به خواب می بینم
مرگ ، تعبیر ِ ابن ِ سیرین است

 

در سرت کل ّ ِ خانه چرخیدن
توی تقدیر ، در به در گشتن

هیچ راهی برای رفتن نیست
هیچ راهی برای برگشتن

 

خودکشی بر چهار پایه ی عشق
مثل ِ اثبات ، دال و مدلولی است

نگرانم نباش .. من خوبم
« مرگ یک اتفاق معمولی است »


یاسر قنبرلو






رفتم از چند مبداء معلوم 
تا رسیدم به مقصدی مجهول

آخر ِ عمر هم نفهمیدم 
زندگی فاعل است یا مفعول

یاسر قنبرلو










زندگی هرچه بوده کم بوده
زندگی هرچه هست بسیار است

ما همین بوده ایم از اول 
دست بالای دست بسیار است

یاسر قنبرلو






از آنچه آینه می گفت پیر تر شده ام
دلم گرفته ولی دلپذیر تر شده ام

خدا از آن بالا لطف کن بیا پایین 
چرا که من پسری سر به زیر تر شده ام

چرا که زندگی من شبیه دایره ای است
که از همیشه در آن گوشه گیر تر شده ام

یاسر قنبرلو






 

نیل! غم را اگر ابراز کنی باز کم است
آه ! موسی تو هم اعجاز کنی باز کم است

زندگی فرش وسیعی است که خود بافته ای
هرچقدر از گره اش باز کــُــنی باز کم است !


یاسر قنبرلو






با ساز چه کردیم که با سوز بمیریم
بی حاصل و کــَـت بسته و لب دوز بمیریم

ای حضرت مرگ اشتباهی شده انگار
ما زنده نبودیم که امروز بمیریم !


یاسر قنبرلو

اشعار رضا نیکوکار

رضا نیکوکار 5 تیر سال 1356 در استان گیلان به دنیا آمد. وی دانشجو می باشد. در حال حاضر او مسئول انجمن شعر و ادب اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهر رشت می باشد. رضا نیکوکار در جشنواره شعر فجر سال 90 در بخش شعر کلاسیک به عنوان شاعر برتر شناخته شد.







می روی بعد تو پای سفرم می شکند 
مهره به مهره تمام کمرم می شکند

مرگ می آید و در آینه ها می بینم 
زندگی مثل پلی پشت سرم می شکند

چار دیوار اتاق از تو و عکست خالی ست 
یک به یک خاطره ها دور و برم می شکند

من که مغرورترین شاعر شهرم بودم 
به زمین می خورم و بال و پرم می شکند

نقشه ها داشت برایم پدر پیرم ...آه 
بغض من پای سکوت پدرم می شکند

هیچ کس مثل تو در سینه ی خود سنگ نداشت 
بعد از این هرچه که من دل ببرم می شکند

می تراود مهتاب و غم این خفته ی چند 
خواب در پنجره ی چشم ترم می شکند ...


رضا نیکوکار







زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است
دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است

هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است

تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند
هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است

بیشتر از من طلب کن عشق ! من آماده ام
خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است

از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است

عاشقم...یعنی برای وصف حال و روز من
هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است

من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!


رضا نیکوکار





شادی اگرچه با همه محرم نمی شودحسی که باشکوه تر از غم نمی شود

دوری و دوستی دو مسیر مخالف استایمان به تو بدون تو محکم نمی شود

مجموعه ی وجود من و چشم های توچیزی به غیر زلزله ی بم نمی شود

ویرانگی اگرچه شده سهم من ولیاز کوه هرچه هم بکنی کم نمی شود

چشم امید بسته به ابروی توست کهدیگر برای رفتن من خم نمی شود

این شاخه ها که دور و برم را گرفته اندهرگز برایم شاخه ی مریم نمی شود

بیدار می شوم ، نه... رگ خواب من هنوزدست فرشته ای ست که آدم نمی شود!


نیکوکار





دیده ای یک نفر پرنده شود ، پر بگیرد ، بدون سر باشد
سایه گستر شود درختی که تنه اش زخمی تبر باشد

دیده ای تاکنون پرستویی روی مین آشیانه بگذارد
استخوانی بیاید و مثل قاصدک های خوش خبر باشد

فکر کن دیده ای که یک شب ماه روی دوشش ستاره بگذارد
یک نفر بعد رفتنش حتی باز هم بهترین پدر باشد

همه ی شهر می شناسندت ، گرچه یک کوچه هم به نامت نیست
من ندیدم هنوز دریایی از دل تو بزرگتر باشد

آن قدر ارتفاع داری که مرگ از تو سقوط خواهد کرد
زندگی بعد مرگ می آید بیشتر درتو شعله ور باشد

هر چه نادیدنی ست را دیدی ، تا ابد سنت جنون این است
عشق از هر دری بیاید تو ، عقل باید که پشت در باشد


رضا نیکوکار







دلخوشی های کوچکی دارم مثل رنگین کمان غزلخاتون
و دو تا مرغ عشق ، گیر زمین عاشق آسمان غزلخاتون

یک اتاق و چهار تا دیوار و دو تا چشم ،چشم خرمایی
که در این عکس شعله می پاشد از دو آتشفشان غزلخاتون

دفتری هم همیشه سرشار از شعرهایی که شعر شاید نیست
دلنویسی که شرح یک زخم است از زمین و زمان غزلخاتون

و تویی که مرا نمی بینی ، دل من مثل چشم تو تنگ است
آن یکی خیس و این یکی خونی ، چه شده بینمان غزلخاتون؟!

آه ! پینوکیوی قصه تو گرچه آدم نمی شود اما
تو به او فرصتی دوباره بده پری مهربان غزلخاتون

...گاهگاهی دلت که می گیرد می توانی به من سری بزنی
من همیشه نشانی ام این است: شاعری بی نشان ، غزلخاتون


رضا نیکوکار

اشعار محمدرضا ترکی

محمدرضا ترکی در سال 1341 در استان آبادان به دنیا آمد. او محقق ادبی ، مترجم ، نویسنده ، شاعر و استادیار گروه زبان دانشگاه تهران می باشد. او تا به حال چندین مجموعه شعر را به چاپ رسانیده است. محمدرضا ترکی چند کار ترجمه ، مقاله و فعالیت رسانه ای در کارنامه خود دارد.






خم شده پشت ما بیا پایین
با توام..نه .. شما! بیا پایین

ای مهندس, جناب! دکترجان!
اخوی! حاج آقا! بیا پایین

از برای خدا از آن بالا
پسر کدخدا! بیا پایین

پیش از آنکه هوا برت دارد
یک هویی, بی هوا بیا پایین

ای که یک چند پیش از این بودی
کاسب خرده پا بیا پایین

هر که آمد عمارتی نو ساخت
زد به نام شما بیا پایین

قسط من می دهم تو می گیری
وام از بانکها؟! بیا پایین

روی امواج قدرت و ثروت
می روی تا کجا؟ بیا پایین

این همه پشتک آن همه وارو!
اندکی هم حیا بیا پایین

می شود بوی این دو رنگیها
عاقبت بر ملا بیا پایین

روز محشر نمی شود پیدا
پارتی، آشنا بیا پایین

صد کیلومتر رفته ای بالا
قدر یک توکّه پا بیا پایین

پول را می شود همین جا خورد
هی نبر کانادا بیا پایین

من نمی گویم از بلندی قاف
یا ز هیمالیا بیا پایین,

اختلاست اگر تمام شده 
لطفا از کول ما بیا پایین!


محمدرضا ترکی







فریاد زدم: الف....
یکی پاسخ داد:
به به چه ب قشنگ و خوبی گفتی!
فریاد زدم: الف!!
یکی دیگر گفت:
زیباتر از این پ تا کنون نشنفتی!
فریاد زدم: الف!!!
یکی زد فریاد:
گاف است که گفته ای
چه حرف مفتی!

در دایرۀ مبهم و محدود لغات
من مات شده در آن هجوم کلمات
فریاد زدم: من از الف می گویم...
منظور من از الف همانا الف است
انگار که گوشهایتان منحرف است!

*

در وادی فهم واژه ها گم شده ایم
از کثرت فهم بود یا کثرت وهم
دیری ست پر از سوء تفاهم شده ایم

رفتار من و تو چیست روزان و شبان؟
یک نوع تجاوز گروهی به زبان!

انگار که دشمن الف تا یاییم
هر روز حریم واژه را
مورد تجاوز قرار می دهیم!


محمدرضا ترکی





نرخ دلار قابل دیدن دوبار نیست
این دولت فخیمه چرا شرمسار نیست؟!

فکری به حال ارز کن ای بانک مرکزی
این وضع نرخ سکه و بازار کار نیست

کی این حباب می ترکد جان من بگو
ما را مجال و حوصلۀ انتظار نیست

یک تاول است، یک دمل چرکی است این
همچون حباب در گذر جویبار نیست

کی دیده ای حباب بترکد به سادگی 
وقتی که در بساط سواحل بخار نیست!

آخر کمی ز خویش بخاری نشان بده
قانون مترسک سر یک کشتزار نیست!

مجلس موظف است؟ چرا در میانه نیست؟
دولت مقصر است؟ چرا برکنار نیست؟

آن پشت صحنه ها چه خبرهای دیگری ست
این راز سر به مهر چرا آشکار نیست؟

از ما گذشته است ولی بانک مرکزی!
"فکری به حال خویش کن این روزگار نیست!"

"اول بنا نبود بسوزند عاشقان"
این طبق وعده ها و قرار و مدار نیست!

هی خط بزن دوباره و بنویس، شعر تو
این بار نیز مستحق انتشار نیست!


محمدرضا ترکی









ایستاده ایم
در برابر دری شگفت...

تا کنون چه بی شمار
از دری که بسته است
تا فراتر از هراس،
سرزمین عطرهای ناشناس
رفته اند
در ، ولی هنوز
آن چنان که بوده
- ناگشوده-
مانده است!

×××

مثل ناگهان
جان ما 
شبیه غنچه ای
گشوده می شود
و مرگ چون نسیم
از آستان جان ما
عبور می کند!

×××

زندگی
جز همین درآمدن
جز همین گذار
جز درنگ ساده ای
در اتاق انتظار 
نیست!!


محمدرضا ترکی






خانه به دوش ِ فنا در شب طوفانی ام
داغ کدامین خطا خورده به پیشانی ام

همسفر بادها ، رفته ام از یادها
فاصله ای نیست تا لحظهّ ویرانی ام

خوب ، نه آن گونه خوب ، تا به بهشتم بری
بد ، نه بدانگونه بد ، تا که بسوزانی ام

سایهّ اهریمن است ، یا شبحی از من است
این که نفس می کشد در من پنهانی ام

کولی زلفت شبی خیمه بر این دشت زد
آه که تعبیر شد خواب پریشانی ام

در شب غربت مپرس حال خراب مرا
یکسره طوفانی ام ، یکسره بارانی ام


محمدرضا ترکی

اشعار احمد پروین

احمد پروین در سال 1352 در شهرستان نهبندان استان خراسان جنوبی چشم به جهان گشودند . تحصیلات این شاعر کشورمان کارشناسی زمین شناسی از دانشگاه فردوسی مشهد می باشد . هم اکنون به عنوان معدن دار مشغول به کار هستند ( به قول خودشان مثل فرهاد کوه میکنم اما بی شیرین ! ) . کتابهای چاپ شده از ایشان بدین نام ها می باشد : رقص آتش ، همسفر با یاس ، جام جادو ، روز هشتم هفته . این شاعر عزیز کتابی را با نام گیسو غزل در حال انتشار دارند .







اهل  مه  غلیظ  توهم  شدیم  ما
در جاده های حیرت و غم گم شدیم ما
فانوس کور سوی تفکر به یک نسیم
خاموش شد که قحط تبسم شدیم ما
رسوای دل شدیم و بی آبروی عشق
وقتی شبیه اغلب مردم شدیم ما
از فرط طعنه ها که ز مردم شنیده ایم
انگار اسیر لشکر کژدم شدیم ما


احمد پروین






شبیه شوره به دشتم که تشنه مانده همیشه
مرا لطافت باران ز خویش رانده همیشه
منم که شور عطش را به کام بادیه آرم
خدا به زخم درونم نمک نشانده همیشه
نه قوی ناز محبت نه سینه سرخ مهاجر
کسی برای کویرم غزل نخوانده همیشه
تمام بی خبریها از آن من و خدایا
چنانکه قاصدکان را زمن رمانده همیشه
ترک ترک شدم از غم ، ز شش طرف بدریدم
چروک غم به لبانم شکن کشانده همیشه


احمد پروین







بیا شراب بنوشیم و اشتباه کنیم
و روی مدعیان خدا سیاه کنیم
اگر که سجده به خوبان گناه می باشد
بیا فقط و فقط این چنین گناه کنیم
بیا شبیه اوستا میانۀ فانوس
به رقص پر طرب شعله ها نگاه کنیم
اگر تنور تمنا پر از گدازش نیست
به نذر سفره مستان دو کاسه آه کنیم
ز شوره زار خرافات کوچ می باید کرد
بیا عصاره قرآن خوراک راه کنیم


احمد پروین






امشب دلم برای خدا تنگ می شود
من شیشه می شوم و دعا سنگ می شود
پای گریز از هوس آلودگی کجاست ؟
دارم ولی میانۀ ره لنگ می شود
بین خدا و من قدمی بیشتر نبود
افسوس حجم فاصله فرسنگ می شود
تصویر روی دوست کجا می توان کشید
حتی قلم ز کفر تو بی رنگ می شود
دستی که باز کرده ام از حسرت قنوت
امشب به روی صورت من چنگ می شود
امشب شمار رکعتم از خاطرم گریخت
آدم عجب وقیح به نیرنگ می شود


احمد پروین







جاده بی انتهاست خواهم رفت
مقصدم نا کجاست خواهم رفت
مثل فرهاد در بیابانها
قصه ها مال ماست خواهم رفت
کوره راهی به سوی نابودی
کوله بارم دعاست خواهم رفت
طعنۀ خار و ریشخند سوار 
می شناسم رواست خواهم رفت


احمد پروین







منم سروی که می مانم در این باغ زمستانی
ندارم از خزان وحشت نه منت از بهارانی
پناه بلبلان وقتی که گل می راندش از خود
پناه عاشقان بودن مرا یعنی مسلمانی
ندارم میوه چون شاید ، به ذهن باغبان آید
که در تعظیم او دارم کمر خم از پریشانی
دلم خوش می شود وقتی که عشاق نگون بختی
به زیر سایه ام از خود بگویند آنچه می دانی
سرم بر آسمان شاید ، خدا بر شاخ من آید
بپرسم این بشر آیا تو را هم کرده زندانی ؟
بیا در باغ سر مستی ، بفرما هر کجا هستی 
ولی با کس نگو هرگز بیا بسیار پنهانی
خدایا گرچه سروستم و قامت راستین استم
ولی خم می کند پشتم جنایت های انسانی


احمد پروین







از ارتفاع نیازم سقوط می کنم آخر
چه انتقام عجیبی گرفتم از تنم آخر
به دشنه ای که تو دادی به دستم از سر کینه
میان دل که تو باشی ولی نمی زنم آخر
بلور اشک سپیدم امانتی که تو دادی
امین خاطره هایت بدان منم منم آخر
شکسته ای من و جانم دلم غرور نهانم
ولی نه عهد مقدس به کینه بشکنم آخر


احمد پروین








قلم کردند پاهایم نوشتم باز می مانم
شکستند استخوانم را سرودم باز می خوانم
من از ابهام زنجیری که می آید نمی ترسم
من آن اشکی که می ترسد نمی ریزم به دامانم
غرور شاهرگهایم به یک خنجر نمی پاشد
به حسرت لب نمی گیرد درین هنگامه دندانم
گیوتین های بی مصرف و چوب دار مستهجن
غرورم را نمی گیرد بگیرد هم اگر جانم
خدایا آنچنانم کن که سبز بی خزان باشم
که من آن بید مجنونم که در پرچین زندانم


احمد پروین







کاش گنجشک مرا می فهمید
و دلم حال دعا می فهمید
کاش احساس دو قسمت می شد
و دل خون شده قیمت می شد
کاش گنجشک زبان وا می کرد
بلبلان را همه رسوا می کرد


احمد پروین







نفسم گرفته امشب ز مرور خاطراتم
منم و نگاه حافظ ، من وشاخ بی نباتم
قلمم نمی نویسد غزلی اگر بخواهم
همه خون شد و سیاهی قلم من و دواتم
عطش چشیده هستم چه بنوشم آخر امشب
که اجل نشسته با من سر چشمۀ حیاتم
من و یک جزیره خالی و سفینۀ خیالم
که مگر مرا ببیند ؟ که مگر دهد نجاتم ؟
به مزار خود نشستم ودو دیده شمع روشن
مگر از خودم بگیرم به خدا شبی براتم
هم آتشم و دودم ، همه شعرم و سرودم 
که مگر مرا ببینند و کنند التفاتم 


احمد پروین








سکوت پنجره ها قهر پرده ها سخت است
بدون یار نشستن در این سرا سخت است
سلام اگرچه نکردی بپرس از دل من
مگر دوباره بفهمی که حال ما سخت است
شبیه عاشق دیوانه در بیابان  ها
به تیر طعنۀ معشوق ای خدا سخت است
تمام هستی من ، تار و پود من او بود
تمام پود من از تار من جدا سخت است
اگرچه لاف صداقت به غربت آسان است
چو می شناسمت ای دوست ادعا سخت است
حراج هستی خود کرده ام در این بازار
به روی دست خودم مانده ام چرا سخت است ؟ 


احمد پروین








مژدگانی می دهم هر کس مرا پیدا کند
بند غم از دست های خستۀ من وا کند
قطره های اشک من زنهار با رعد نگاه
می تواند نوح را هم غرقه در دریا کند
من نه هرگز لایق اسرار داری می شوم
بیم آن دارم که چشم بی حیا افشا کند
سالها پیش از در دیوانگی خارج شدم
می شود من را بیابد یک نفر رسوا کند
اینکه عزراییل پیدا می کند آیا مرا
می کند می ترسم او امروز را فردا کند


احمد پروین








آینده یا تردید، آینده یا ابهام
دیروز بی پایان ، آغاز بی انجام
من فتح فردا را بیهوده مشتاقم
فردای پر آتش من خام و سودا خام
می دانم از فردا سودی نخواهم برد
من در زیانستم والعصر والایام
اندوه فردا را میخانه می خواهد 
پیمان خود بستیم من، باده ، ساقی ، جام


احمد پروین








از انجماد مطلق احساس خسته ام 
از مرگ ناگهانی یک یاس خسته ام
تاکی به قیمت دل من می توان کشید
بر گردن هوس گل الماس خسته ام
در انزوای ظلمت بسیار نیمه شب 
من از هجوم وحشت وسواس خسته ام
باید پناه برد به پروردگار عشق
از لحظه های بی ملک الناس خسته ام

احمد پروین







یک غزل گفتم قلم آتش گرفت
دفتر از نفرین غم آتش گرفت
چون دعایم آتشین شد نیمه شب
یک کبوتر در حرم آتش گرفت
گریه کردم صبح شد چشم فلق
از دعای صبحدم آتش گرفت
آستینم سوخت دستم سوخت آه
دامنم از گریه نم ، آتش گرفت
خانه از قحط سخاوت گریه کرد
سفره از قحط کرم آتش گرفت
زینت تاج سرم الماس اشک
باز دستارم سرم آتش گرفت
شعله ام خاموش خاکستر شدم
دم زدم آن نیز هم آتش گرفت
مرد چوپان ناله ای در نی نهاد
یک گله در حال رَم آتش گرفت
یک سماور خسته ، مهمانی نبود
چای در سودای غم آتش گرفت
زندگی چخماق سرد لحظه هاست
هیزم ما کم به کم آتش گرفت

احمد پروین







هزار دردم و درد آشنا ندارم من
بیا که طاقت بار جفا ندارم من
شهاب گم شده ام من در آسمان وجود
رهی به حیرت نا منتها ندارم من
ز شیشه بودن خود عاقبت چنین دیدم
که پیش سنگ دل دوست جا ندارم من
شنیده ام که دل و دین و عقل می خواهی
دوباره خواسته ای آنچه ندارم من

احمد پروین






ناله ام جوشید و آهم گریه کرد
چشم های بی گناهم گریه کرد
همصدا با لاله های دشت عشق
نرگس باغ نگاهم گریه کرد
ناله هایم رنگ خاکستر گرفت
شمع شب های سیاهم گریه کرد
در سیه روزی مردان خدا
کفر می گویم خدا هم گریه کرد

احمد پروین







من پریشانم پریشان زاده ام
من فریب دوست خورده ام ساده ام
گفته بودی عشق مجنون می کند
هر چه بادا باد پس آماده ام
قصد جانم می کند هر شب فراق
خون بهای خویش را من داده ام
از ریا خالیست باور کن عزیز
سجده ام ، پیشانی ام ، سجاده ام
حال دشواریست بغضم در گلو
وقتی از بام دعا افتاده ام

احمد پروین






مرد درویش منم گمشده در خویش منم
خویش گم کرده ترین آدم درویش منم
کمترین درد من اینست که از خود دورم
مردی آلودۀ غم خستۀ تشویش منم
قلعۀ مردم دیوانه همینجاست ولی
کیست دیوانه ترین مرد ، کم و بیش منم
عاقبت آخر دیوانه شدن رسوائیست
مست دیوانه و ناعاقبت اندیش منم
مثل سربازی فراری شده از یک شطرنج
مثل یک شاه پر آوازه ولی کیش منم

احمد پروین






لحظه ها می گذرد روزنه ای پیدا نیست
شعر امروز مرا مصرعی از فردا نیست
بی کسی زندگی سرد مرا می سوزد
هیچ کس مثل دل خستۀ من تنها نیست
کینه انباشته در سینۀ یاران افسوس
عشق را عاطفه را در دل یاران جا نیست
لحظه ها در بدر و ثانیه ها آواره
این پریشانی از آنجاست که او با ما نیست
چشم می شویم و یک بار دگر می خندم
تا نگویی که در اندیشه من غوغا نیست

احمد پروین





عمر کوتاه بسر شد و نیاورد کسی
زخم جان سوز مرا مرهم فریاد رسی
آنکه پنداشته بودم که رفیقم باشد
استخوانم به گلو ، چشم مرا بود خسی
من در این فاجعه زاری که جهانش نامند
شوکران خورده ام از ساغر هر دوست بسی
مهلت رفتن از این منزل فانی به سر آ
بشنوم کاش ز ناقوس اجل من جرسی
مبتلا بوده ام من از اول خلقت به بلا
بر نیامد همه عمرم به حلاوت نفسی

احمد پروین







باید بروم حصار را بردارم  
محدودیت بهار را بردارم
از هرچه کتاب شعر دارد دنیا     
این واژۀ انتظار را بردارم

احمد پروین






باز روزی دیگر و دردی دگر
قصه های مرد شبگردی دگر
باز من با غصه ای بی انتها
مانده در تشویش و حیرانی رها
وه ! چه تنها مانده ام من با خودم
ره چه بسیار است از دل تا خودم
هیچکس هرگز نمی فهمد مرا
جمله از بیگانگان تا آشنا
این منم تنهاترین مجروح دل
مانده در طوفان ، کجا شد نوح دل

احمد پروین







اندوه نهفته دارم ای دوست 
صد درد نگفته دارم ای دوست
در هاله ای از سکوت غرقم
در خلوت خوب لوت غرقم
ای دوست همه بهانه از تو 
این حیرت جاودانه از تو
من مدعی جنون عشقم 
من عاشق سرنگون عشقم
من خانه به دوش ملک مستی
درویشی و کوله بار مستی

احمد پروین





بوی تردید می دهد دستم
چون می آید به ادعای قنوت
در زبانم نیایشی جاری
مرغ جانم به شاخۀ هپروت
پشت خم کرده ام برای رکوع
سر من می خورد به یک مانع
مانعی مثل من شبیه خودم
یا رحیم ای حکیم یا صانع
جانمازم کلیشه ای شده است
بوی تکرار می دهد اشکم
کار من نیست این عروج بزرگ
توی این ادعا عجب کشکم !

احمد پروین






آشتی کن آشنای آسمان
امشب از دیوار بی در خسته ام
کنج یک سلول بی در در بدر
باز کن هر بند بر خود بسته ام
می چکد از آستین اشکی سپید
می زند دستی به پایت اشکی من
ای تو جاری در رگم امشب نوشت
نبض عشقم را برایت اشک من
گفته ای هربار نامت می برم
شعله ای می آید از کنج لبم
ای شکوۀ روزهای بعد از این
من چراغانی ترین شهر شبم

احمد پروین






رقص آتش در دلم افتاده است 
شعله ها در محفلم افتاده است
اندکی خوردم ، می نابم گرفت 
روی بالشت خدا خوابم گرفت
شعله از من فرصت خواهش کشید 
روی چشمم طرح آرامش کشید
آتش از نی بود در جانم فتاد 
جوشش می توی عرفانم فتاد
شعله با من رقص هیها می کند 
کوک تصنیف مرا وا می کند
شعله می سوزد اگر در من غم است 
هر چه بودم سوخت اما نه کم است
من کباب آتش دل می شوم 
کیمیای حل مشکل می شوم
لخت آتش می شوم ، عریان آب 
می کنم خاکستر خود را کباب
روی قاف عشق ، آتش دیده ام 
شهرت سیمرغ را دزدیده ام

احمد پروین

اشعار بیژن جلالی

بیژن جلالی در آخرین شب آبان ماه 1306 خورشیدی در تهران به دنیا آمد . بیژن جلالی چند ماهی در رشته ی فیزیک دانشگاه تهران و چند سالی در رشته ی علوم طبیعی دانشگاه های تولز و پاریس درس خواند . همه آنها نیمه کاره ماند . زیرا علاقه به شعر و ادب ، مسائل فکری و ادبی و گشت و گذار آزاد در زمینه های فلسفه و هنر و ادبیات ، او را از انضباط و نظم درس خواندن دور کرد . در بازگشت ، در رشته ی زبان و ادبیات فرانسوی دانشگاه تهران نام نوشت . دوره ی لیسانس را به پایان برد . علاقه به شعر و ادب ، فلسفه و عرفان ، زندگی در محیط فرهنگی خاندان هدایت ، گفتگو با دایی اش صادق هدایت و تاثیر پذیری از او و اقامت پنج ساله ی دوره ی جوانی در فرانسه ، پیوند هایی میان جلالی و نوشتن به وجود آورد . پس از اینکه به ایران بازگشت و توانست با فراغ بیشتری بخواند و بیاندیشد و بنویسد ، تامل های شاعرانه اش نظم گرفت . توانست از ادای معانی ذهنی خود بر آید . او از آغاز دهه ی چهل این تامل ها را به نشر سپرد . سروده هایش در مجموع با تلقی مثبت و گشاده رویانه ای از اهل ادب معاصر رو به رو شد . هرچند شعر هایش همه سپید بود و به نسبت هم نسلانش تا حدی دیر به انتشار آنها پرداخت . جلالی ازدواج نکرد . زندگی اش در سکوت و با آرامش خاص ادامه داشت . چند روزی پس از نیمه آذر ماه 1378 دچار سکته مغزی شد . اندکی بیش از یک ماه را در اغما گذراند و در روز آدینه ی بیست و چهار دی ماه همان سال در هفتادو دو سالگی زندگی را بدرود گفت.






اینجا از پله های حزن

بالا می روم

و باز هم چند چراغ است

و چند چهره آشنا

و تلخی قهوه و سیگار

و چون ابری بر تنهایی خود

می بارم

و چوب میز و صندلی کافه شوکا

برایم واقعیتی است برتر

و شهر در زیر نگاهم جان

می سپارد


بیژن جلالی






آزرده از هیچ

آزرده از همه چیز

زخمهایی بر صورت داشت

که گویی لبخند می زد

ولی در گریبان خود می گریست

و بر لبخند خود می گریست


بیژن جلالی





فصلی است پایان یافته

ولی خورشید همانجاست

و تقویم همان روز را نشان می دهد

ولی دانه های برف است

که چهره سوزان خورشید را

درتابستانم می پوشاند


بیژن جلالی






شبحی از سکوت  را

خواهند دید

آنگاه که سر خود را

بالا خواهند گرفت

برای دیدن من

آنها که دفترهای شعرم را

بعد از من ورق

خواهند زد


بیژن جلالی





من زندگیم را

برای کس دیگری

زندگی کردم

که نمیدانم کیست


بیژن جلالی






مرگ مهلتی خواسته از ما

برای زندگی

کردن


بیژن جلالی






ما مرگ خود را

زندگی می کنیم

و صورت او را

در روزهای خود

می تراشیم

و شبها همراه او

خواب می بینیم


بیژن جلالی







می ترسم زیر بار دست نوشته ی 

شعرهایم

خفه شوم

ولی خوشبختانه دماغ درازی

دارم

برای نفس کشیدن


بیژن جلالی





باید از بی خوابی

سیراب شوم

همراه ستارگان شب

و با دمیدن خورشید

همراه ستارگان

به خواب بروم


بیژن جلالی







میلی به پرواز ندارم

زندگی را از همین پایین

تماشا میکنم

پلنگان دردمند

مثل یابوی لنگ

و کلاه پَر دار شاعری

روی سرم نمی گذارم


بیژن جلالی






من فکر هایم را

خیال می کنم

و خیال هایم را به چرا

می فرستم

تا فربه شوند


بیژن جلالی





مرگ سفید است

چون کاغذ

و خستگی و تنهایی مرا

می نوشد


بیژن جلالی





در هر رعد و برق
چند تا از دیوارهای آسمان
فرو می ریزد
از این روست که آسمان
اینقدر صاف شده است


بیژن جلالی






گم کردن

چه رهایی بخش است

اگر بدانیم که همه چیز را

گم می کنیم


بیژن جلالی





مرا به شعر مهمان کردید

و چند قدم آن سو تر

آدم ها را در رفت و آمد می دیدم

و جهان را که چون گلی می شکفت

و می پژمرد

و بر خوان من آب و نان و شکر

و میوه فراوان بود

و روزها را همراهی می کرد

که در روزها می شکفتم و می پژمردم

و اینک پایان راه است

و مرا به رفتن مهمان می کنید


بیژن جلالی






بیش از این نمی دانیم

که ما نیز چون شمعی

خاموش خواهیم شد


بیژن جلالی





دانش تلخی را می آموزیم

با گذشت روز ها

که آن ندانستن است


بیژن جلالی





نه می توانیم ببینیم

نه می توانیم بدانیم

نه می توانیم به خاطر بسپریم

نه می توانیم فراموش نکنیم

ما مجموع ناتوانی ها هستیم

ولی خود را توانا می پنداریم


بیژن جلالی







از من چیزی جز من

باقی می ماند

که خاطره ای است از من

در خاطره جهان


بیژن جلالی





بودن من

با من نیست

و از من نیست

بودن من جایی

آن سو تر است

جای همه بودن ها

که شعله من و ما

در آن خاموش می شود


بیژن جلالی





نه تنها غم ها را فراموش

می کنیم

بلکه خود را نیز فراموش

خواهیم کرد

و همراه همه چیز به فراموشی

بر می گردیم


بیژن جلالی





از پشت دود سیگاری

که نمی کشم

جهان را می نگرم که به هوا

می رود


بیژن جلالی





به چند کلام چنگ می زنم

ولی سیلاب جهان مارا می برد

و اگر سخت در کلمات نیاویزیم

از ما اسکلتی آویخته از کلمات باقی می ماند


بیژن جلالی





اگر کسی مرا خواست

بگویید رفته باران ها را

تماشا کند

و اگر اصرار کرد

بگویید برای دیدن توفان ها

رفته است

و اگر باز هم سماجت کرد

بگویید رفته است تا دیگر

باز نگردد


بیژن جلالی






ما درحین بیگانگی از خود

همیشه شبیه خود

هستیم


بیژن جلالی






من همچنانکه به سوی

رود ها و کوهها می روم

شهر ها را دور می زنم

و مردمان را به فراموشی می سپارم


بیژن جلالی





برای دیدن تاریخ روز

تقویم را باز می کنم

و تعجب می کنم از اینکه

روز ها طبق پیش بینی تقویم

به پیش می روند


بیژن جلالی







فریادی به بلندی تاریخ

ولی تاریخ چه کوتاه است

برای فریاد بلند ما


بیژن جلالی





تنهایی مرا برگزیده است

و در رگ های من دویده است

چون خون من

 

و در نگاهم نشسته است

و در کلامم شکفته است

چون شعر


بیژن جلالی





کتابی را می خواهم

نا خوانا

که در لابلای سطر هایش

خیالی را تماشا کنم

گنگ

و آرزویی را ببینم

نا ممکن

کتابی را می خواهم

نا خوانا

که آینده ی روح من

 باشد


بیژن جلالی





دور را نگریستن

با عینک برای نزدیک

و همه چیز محو می شود

و شاید همواره در جهان

عینکی بر چشم داریم

که فقط برای دیدن

نزدیک است


بیژن جلالی





اسم من

بعد از من خواهد ماند

ولی اسم من

چه ربطی به من

و به شعر من دارد

نمی دانم


بیژن جلالی