یاسر قنبرلو 31 خرداد سال 1370 در استان قزوین به دنیا آمد. در حال حاضر او متاهل است و در دانشکده شهید شمسی پور استان تهران در رشته کامپیوتر تحصیل می کند. یاسر قنبرلو در جشنواره شعر فجر سال 90 در بخش ترانه به عنوان شاعر برتر شناخته شد.
روی پیشانی ام سیاه شده
یاسر قنبرلو
یاسر قنبرلو
یاسر قنبرلو
رضا نیکوکار 5 تیر سال 1356 در استان گیلان به دنیا آمد. وی دانشجو می باشد. در حال حاضر او مسئول انجمن شعر و ادب اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهر رشت می باشد. رضا نیکوکار در جشنواره شعر فجر سال 90 در بخش شعر کلاسیک به عنوان شاعر برتر شناخته شد.
رضا نیکوکار
رضا نیکوکار
شادی اگرچه با همه محرم نمی شودحسی که باشکوه تر از غم نمی شود
دوری و دوستی دو مسیر مخالف استایمان به تو بدون تو محکم نمی شود
مجموعه ی وجود من و چشم های توچیزی به غیر زلزله ی بم نمی شود
ویرانگی اگرچه شده سهم من ولیاز کوه هرچه هم بکنی کم نمی شود
چشم امید بسته به ابروی توست کهدیگر برای رفتن من خم نمی شود
این شاخه ها که دور و برم را گرفته اندهرگز برایم شاخه ی مریم نمی شود
بیدار می شوم ، نه... رگ خواب من هنوزدست فرشته ای ست که آدم نمی شود!
نیکوکار
رضا نیکوکار
رضا نیکوکار
محمدرضا ترکی در سال 1341 در استان آبادان به دنیا آمد. او محقق ادبی ، مترجم ، نویسنده ، شاعر و استادیار گروه زبان دانشگاه تهران می باشد. او تا به حال چندین مجموعه شعر را به چاپ رسانیده است. محمدرضا ترکی چند کار ترجمه ، مقاله و فعالیت رسانه ای در کارنامه خود دارد.
محمدرضا ترکی
فریاد زدم: الف....
یکی پاسخ داد:
به به چه ب قشنگ و خوبی گفتی!
فریاد زدم: الف!!
یکی دیگر گفت:
زیباتر از این پ تا کنون نشنفتی!
فریاد زدم: الف!!!
یکی زد فریاد:
گاف است که گفته ای
چه حرف مفتی!
در دایرۀ مبهم و محدود لغات
من مات شده در آن هجوم کلمات
فریاد زدم: من از الف می گویم...
منظور من از الف همانا الف است
انگار که گوشهایتان منحرف است!
*
در وادی فهم واژه ها گم شده ایم
از کثرت فهم بود یا کثرت وهم
دیری ست پر از سوء تفاهم شده ایم
رفتار من و تو چیست روزان و شبان؟
یک نوع تجاوز گروهی به زبان!
انگار که دشمن الف تا یاییم
هر روز حریم واژه را
مورد تجاوز قرار می دهیم!
محمدرضا ترکی
محمدرضا ترکی
×××
مثل ناگهان
جان ما
شبیه غنچه ای
گشوده می شود
و مرگ چون نسیم
از آستان جان ما
عبور می کند!
×××
زندگی
جز همین درآمدن
جز همین گذار
جز درنگ ساده ای
در اتاق انتظار
نیست!!
محمدرضا ترکی
محمدرضا ترکی
احمد پروین در سال 1352 در شهرستان نهبندان استان خراسان جنوبی چشم به جهان گشودند . تحصیلات این شاعر کشورمان کارشناسی زمین شناسی از دانشگاه فردوسی مشهد می باشد . هم اکنون به عنوان معدن دار مشغول به کار هستند ( به قول خودشان مثل فرهاد کوه میکنم اما بی شیرین ! ) . کتابهای چاپ شده از ایشان بدین نام ها می باشد : رقص آتش ، همسفر با یاس ، جام جادو ، روز هشتم هفته . این شاعر عزیز کتابی را با نام گیسو غزل در حال انتشار دارند .
اهل مه غلیظ توهم شدیم ما
در جاده های حیرت و غم گم شدیم ما
فانوس کور سوی تفکر به یک نسیم
خاموش شد که قحط تبسم شدیم ما
رسوای دل شدیم و بی آبروی عشق
وقتی شبیه اغلب مردم شدیم ما
از فرط طعنه ها که ز مردم شنیده ایم
انگار اسیر لشکر کژدم شدیم ما
احمد پروین
شبیه شوره به دشتم که تشنه مانده همیشه
مرا لطافت باران ز خویش رانده همیشه
منم که شور عطش را به کام بادیه آرم
خدا به زخم درونم نمک نشانده همیشه
نه قوی ناز محبت نه سینه سرخ مهاجر
کسی برای کویرم غزل نخوانده همیشه
تمام بی خبریها از آن من و خدایا
چنانکه قاصدکان را زمن رمانده همیشه
ترک ترک شدم از غم ، ز شش طرف بدریدم
چروک غم به لبانم شکن کشانده همیشه
احمد پروین
بیا شراب بنوشیم و اشتباه کنیم
و روی مدعیان خدا سیاه کنیم
اگر که سجده به خوبان گناه می باشد
بیا فقط و فقط این چنین گناه کنیم
بیا شبیه اوستا میانۀ فانوس
به رقص پر طرب شعله ها نگاه کنیم
اگر تنور تمنا پر از گدازش نیست
به نذر سفره مستان دو کاسه آه کنیم
ز شوره زار خرافات کوچ می باید کرد
بیا عصاره قرآن خوراک راه کنیم
احمد پروین
امشب دلم برای خدا تنگ می شود
من شیشه می شوم و دعا سنگ می شود
پای گریز از هوس آلودگی کجاست ؟
دارم ولی میانۀ ره لنگ می شود
بین خدا و من قدمی بیشتر نبود
افسوس حجم فاصله فرسنگ می شود
تصویر روی دوست کجا می توان کشید
حتی قلم ز کفر تو بی رنگ می شود
دستی که باز کرده ام از حسرت قنوت
امشب به روی صورت من چنگ می شود
امشب شمار رکعتم از خاطرم گریخت
آدم عجب وقیح به نیرنگ می شود
احمد پروین
جاده بی انتهاست خواهم رفت
مقصدم نا کجاست خواهم رفت
مثل فرهاد در بیابانها
قصه ها مال ماست خواهم رفت
کوره راهی به سوی نابودی
کوله بارم دعاست خواهم رفت
طعنۀ خار و ریشخند سوار
می شناسم رواست خواهم رفت
احمد پروین
منم سروی که می مانم در این باغ زمستانی
ندارم از خزان وحشت نه منت از بهارانی
پناه بلبلان وقتی که گل می راندش از خود
پناه عاشقان بودن مرا یعنی مسلمانی
ندارم میوه چون شاید ، به ذهن باغبان آید
که در تعظیم او دارم کمر خم از پریشانی
دلم خوش می شود وقتی که عشاق نگون بختی
به زیر سایه ام از خود بگویند آنچه می دانی
سرم بر آسمان شاید ، خدا بر شاخ من آید
بپرسم این بشر آیا تو را هم کرده زندانی ؟
بیا در باغ سر مستی ، بفرما هر کجا هستی
ولی با کس نگو هرگز بیا بسیار پنهانی
خدایا گرچه سروستم و قامت راستین استم
ولی خم می کند پشتم جنایت های انسانی
احمد پروین
از ارتفاع نیازم سقوط می کنم آخر
چه انتقام عجیبی گرفتم از تنم آخر
به دشنه ای که تو دادی به دستم از سر کینه
میان دل که تو باشی ولی نمی زنم آخر
بلور اشک سپیدم امانتی که تو دادی
امین خاطره هایت بدان منم منم آخر
شکسته ای من و جانم دلم غرور نهانم
ولی نه عهد مقدس به کینه بشکنم آخر
احمد پروین
قلم کردند پاهایم نوشتم باز می مانم
شکستند استخوانم را سرودم باز می خوانم
من از ابهام زنجیری که می آید نمی ترسم
من آن اشکی که می ترسد نمی ریزم به دامانم
غرور شاهرگهایم به یک خنجر نمی پاشد
به حسرت لب نمی گیرد درین هنگامه دندانم
گیوتین های بی مصرف و چوب دار مستهجن
غرورم را نمی گیرد بگیرد هم اگر جانم
خدایا آنچنانم کن که سبز بی خزان باشم
که من آن بید مجنونم که در پرچین زندانم
احمد پروین
کاش گنجشک مرا می فهمید
و دلم حال دعا می فهمید
کاش احساس دو قسمت می شد
و دل خون شده قیمت می شد
کاش گنجشک زبان وا می کرد
بلبلان را همه رسوا می کرد
احمد پروین
نفسم گرفته امشب ز مرور خاطراتم
منم و نگاه حافظ ، من وشاخ بی نباتم
قلمم نمی نویسد غزلی اگر بخواهم
همه خون شد و سیاهی قلم من و دواتم
عطش چشیده هستم چه بنوشم آخر امشب
که اجل نشسته با من سر چشمۀ حیاتم
من و یک جزیره خالی و سفینۀ خیالم
که مگر مرا ببیند ؟ که مگر دهد نجاتم ؟
به مزار خود نشستم ودو دیده شمع روشن
مگر از خودم بگیرم به خدا شبی براتم
هم آتشم و دودم ، همه شعرم و سرودم
که مگر مرا ببینند و کنند التفاتم
احمد پروین
سکوت پنجره ها قهر پرده ها سخت است
بدون یار نشستن در این سرا سخت است
سلام اگرچه نکردی بپرس از دل من
مگر دوباره بفهمی که حال ما سخت است
شبیه عاشق دیوانه در بیابان ها
به تیر طعنۀ معشوق ای خدا سخت است
تمام هستی من ، تار و پود من او بود
تمام پود من از تار من جدا سخت است
اگرچه لاف صداقت به غربت آسان است
چو می شناسمت ای دوست ادعا سخت است
حراج هستی خود کرده ام در این بازار
به روی دست خودم مانده ام چرا سخت است ؟
احمد پروین
مژدگانی می دهم هر کس مرا پیدا کند
بند غم از دست های خستۀ من وا کند
قطره های اشک من زنهار با رعد نگاه
می تواند نوح را هم غرقه در دریا کند
من نه هرگز لایق اسرار داری می شوم
بیم آن دارم که چشم بی حیا افشا کند
سالها پیش از در دیوانگی خارج شدم
می شود من را بیابد یک نفر رسوا کند
اینکه عزراییل پیدا می کند آیا مرا
می کند می ترسم او امروز را فردا کند
احمد پروین
آینده یا تردید، آینده یا ابهام
دیروز بی پایان ، آغاز بی انجام
من فتح فردا را بیهوده مشتاقم
فردای پر آتش من خام و سودا خام
می دانم از فردا سودی نخواهم برد
من در زیانستم والعصر والایام
اندوه فردا را میخانه می خواهد
پیمان خود بستیم من، باده ، ساقی ، جام
احمد پروین
بیژن جلالی در آخرین شب آبان ماه 1306 خورشیدی در تهران به دنیا آمد . بیژن جلالی چند ماهی در رشته ی فیزیک دانشگاه تهران و چند سالی در رشته ی علوم طبیعی دانشگاه های تولز و پاریس درس خواند . همه آنها نیمه کاره ماند . زیرا علاقه به شعر و ادب ، مسائل فکری و ادبی و گشت و گذار آزاد در زمینه های فلسفه و هنر و ادبیات ، او را از انضباط و نظم درس خواندن دور کرد . در بازگشت ، در رشته ی زبان و ادبیات فرانسوی دانشگاه تهران نام نوشت . دوره ی لیسانس را به پایان برد . علاقه به شعر و ادب ، فلسفه و عرفان ، زندگی در محیط فرهنگی خاندان هدایت ، گفتگو با دایی اش صادق هدایت و تاثیر پذیری از او و اقامت پنج ساله ی دوره ی جوانی در فرانسه ، پیوند هایی میان جلالی و نوشتن به وجود آورد . پس از اینکه به ایران بازگشت و توانست با فراغ بیشتری بخواند و بیاندیشد و بنویسد ، تامل های شاعرانه اش نظم گرفت . توانست از ادای معانی ذهنی خود بر آید . او از آغاز دهه ی چهل این تامل ها را به نشر سپرد . سروده هایش در مجموع با تلقی مثبت و گشاده رویانه ای از اهل ادب معاصر رو به رو شد . هرچند شعر هایش همه سپید بود و به نسبت هم نسلانش تا حدی دیر به انتشار آنها پرداخت . جلالی ازدواج نکرد . زندگی اش در سکوت و با آرامش خاص ادامه داشت . چند روزی پس از نیمه آذر ماه 1378 دچار سکته مغزی شد . اندکی بیش از یک ماه را در اغما گذراند و در روز آدینه ی بیست و چهار دی ماه همان سال در هفتادو دو سالگی زندگی را بدرود گفت.
اینجا از پله های حزن
بالا می روم
و باز هم چند چراغ است
و چند چهره آشنا
و تلخی قهوه و سیگار
و چون ابری بر تنهایی خود
می بارم
و چوب میز و صندلی کافه شوکا
برایم واقعیتی است برتر
و شهر در زیر نگاهم جان
می سپارد
بیژن جلالی
آزرده از هیچ
آزرده از همه چیز
زخمهایی بر صورت داشت
که گویی لبخند می زد
ولی در گریبان خود می گریست
و بر لبخند خود می گریست
بیژن جلالی
فصلی است پایان یافته
ولی خورشید همانجاست
و تقویم همان روز را نشان می دهد
ولی دانه های برف است
که چهره سوزان خورشید را
درتابستانم می پوشاند
بیژن جلالی
شبحی از سکوت را
خواهند دید
آنگاه که سر خود را
بالا خواهند گرفت
برای دیدن من
آنها که دفترهای شعرم را
بعد از من ورق
خواهند زد
بیژن جلالی
من زندگیم را
برای کس دیگری
زندگی کردم
که نمیدانم کیست
بیژن جلالی
مرگ مهلتی خواسته از ما
برای زندگی
کردن
بیژن جلالی
ما مرگ خود را
زندگی می کنیم
و صورت او را
در روزهای خود
می تراشیم
و شبها همراه او
خواب می بینیم
بیژن جلالی
می ترسم زیر بار دست نوشته ی
شعرهایم
خفه شوم
ولی خوشبختانه دماغ درازی
دارم
برای نفس کشیدن
بیژن جلالی
باید از بی خوابی
سیراب شوم
همراه ستارگان شب
و با دمیدن خورشید
همراه ستارگان
به خواب بروم
بیژن جلالی
میلی به پرواز ندارم
زندگی را از همین پایین
تماشا میکنم
پلنگان دردمند
مثل یابوی لنگ
و کلاه پَر دار شاعری
روی سرم نمی گذارم
بیژن جلالی
من فکر هایم را
خیال می کنم
و خیال هایم را به چرا
می فرستم
تا فربه شوند
بیژن جلالی
مرگ سفید است
چون کاغذ
و خستگی و تنهایی مرا
می نوشد
بیژن جلالی
در هر رعد و برق
چند تا از دیوارهای آسمان
فرو می ریزد
از این روست که آسمان
اینقدر صاف شده است
بیژن جلالی
گم کردن
چه رهایی بخش است
اگر بدانیم که همه چیز را
گم می کنیم
بیژن جلالی
مرا به شعر مهمان کردید
و چند قدم آن سو تر
آدم ها را در رفت و آمد می دیدم
و جهان را که چون گلی می شکفت
و می پژمرد
و بر خوان من آب و نان و شکر
و میوه فراوان بود
و روزها را همراهی می کرد
که در روزها می شکفتم و می پژمردم
و اینک پایان راه است
و مرا به رفتن مهمان می کنید
بیژن جلالی
بیش از این نمی دانیم
که ما نیز چون شمعی
خاموش خواهیم شد
بیژن جلالی
دانش تلخی را می آموزیم
با گذشت روز ها
که آن ندانستن است
بیژن جلالی
نه می توانیم ببینیم
نه می توانیم بدانیم
نه می توانیم به خاطر بسپریم
نه می توانیم فراموش نکنیم
ما مجموع ناتوانی ها هستیم
ولی خود را توانا می پنداریم
بیژن جلالی
از من چیزی جز من
باقی می ماند
که خاطره ای است از من
در خاطره جهان
بیژن جلالی
بودن من
با من نیست
و از من نیست
بودن من جایی
آن سو تر است
جای همه بودن ها
که شعله من و ما
در آن خاموش می شود
بیژن جلالی
نه تنها غم ها را فراموش
می کنیم
بلکه خود را نیز فراموش
خواهیم کرد
و همراه همه چیز به فراموشی
بر می گردیم
بیژن جلالی
از پشت دود سیگاری
که نمی کشم
جهان را می نگرم که به هوا
می رود
بیژن جلالی
به چند کلام چنگ می زنم
ولی سیلاب جهان مارا می برد
و اگر سخت در کلمات نیاویزیم
از ما اسکلتی آویخته از کلمات باقی می ماند
بیژن جلالی
اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را
تماشا کند
و اگر اصرار کرد
بگویید برای دیدن توفان ها
رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد
بگویید رفته است تا دیگر
باز نگردد
بیژن جلالی
ما درحین بیگانگی از خود
همیشه شبیه خود
هستیم
بیژن جلالی
من همچنانکه به سوی
رود ها و کوهها می روم
شهر ها را دور می زنم
و مردمان را به فراموشی می سپارم
بیژن جلالی
برای دیدن تاریخ روز
تقویم را باز می کنم
و تعجب می کنم از اینکه
روز ها طبق پیش بینی تقویم
به پیش می روند
بیژن جلالی
فریادی به بلندی تاریخ
ولی تاریخ چه کوتاه است
برای فریاد بلند ما
بیژن جلالی
تنهایی مرا برگزیده است
و در رگ های من دویده است
چون خون من
و در نگاهم نشسته است
و در کلامم شکفته است
چون شعر
بیژن جلالی
کتابی را می خواهم
نا خوانا
که در لابلای سطر هایش
خیالی را تماشا کنم
گنگ
و آرزویی را ببینم
نا ممکن
کتابی را می خواهم
نا خوانا
که آینده ی روح من
باشد
بیژن جلالی
دور را نگریستن
با عینک برای نزدیک
و همه چیز محو می شود
و شاید همواره در جهان
عینکی بر چشم داریم
که فقط برای دیدن
نزدیک است
بیژن جلالی
اسم من
بعد از من خواهد ماند
ولی اسم من
چه ربطی به من
و به شعر من دارد
نمی دانم
بیژن جلالی