اشعار یغما گلرویی

یغما گلرویی روز 6 مرداد 1354 در بیمارستان مهر شهرستان ارومیه متولد شد . مادرش نسرین آقاخانی ، پدرش هوشنگ گلرویی و خواهری بزرگ تر از خود به نام یلدا داشت . وقتی که یک ساله بود ، خانواده به تهران نقل مکان کرد . دوران دبستان را در دبستان محمد باقر صدر و دوره‌ی راهنمایی را در مدرسه طالقانی گذراند . دوران دبیرستان را در مدرسه مطهری گذراند . سال دوم دبیرستان به خاطر درگیری با ناظم مدرسه دو سال از تحصیل محروم شد . از آن سال ها شعر و شاعری را آغاز کرد و در یک دبیرستان شبانه شروع به تحصیل کرد . در آن سال ها بدلیل دیوارنویسی به مدت چند هفته دستگیر شد و تا شش ماه اجازه خروج از تهران را نداشت . در سال 1375 نخستین مجموعه شعر خود را به نام بمان ! نماند منتشر کرد . نخستین ترانه های خود را با خوانندگی حمید طالب زاده ضبط کرد . سال 1378 دومین مجموعه شعر خود را با نام مگر تو با ما بودی را منتشر کرد . در این سال شعر بلند قصه باغ پسته را سرود . او در حال حاضر به فعالیت های خود در عرصه شاعری ،ترانه نویسی و مترجمی ادامه می دهد .






ـ این‌ مجسّمه‌ی‌ عاج‌ خیلی‌ قشنگه‌ ! نه‌؟

ـ آره‌ ! قشنگه‌ !
وقتی‌ ندونی‌ عاجش‌ 
مال‌ِ بزرگ‌ترین‌ فیل‌ِ کنگو بوده‌ ، 
وقتی‌ ندونی‌ شیکارچیا 
گولّه‌ی‌ اوّل‌ُ تو چشم‌ِ فیلی‌ که‌ صاحبش‌ بوده‌ خالی‌ کردن‌ ، 
وقتی‌ ندونی‌ بچّه‌ی‌ اون‌ فیل‌
خرطوم‌ِ کوچیکش‌ُ رو صورت‌ِ خونی‌ِ پدرش‌ کشیده‌ وُ
یه‌ قطره‌ اشک‌ از چشای‌ خاکستریش‌ سُر خورده‌ پایین‌ ، 
وقتی‌ ندونی‌ که‌ جُفتش‌
اون‌قدر پای‌ نعشش‌ ضجّه‌ زده‌ 
که‌ خودشم‌ مُرده‌...
اون‌ وقته‌ که‌ این‌ مجسّمه‌ عاج‌ 
خیلی‌ قشنگ‌ به‌ نظر میاد ! 
خیلی‌ قشنگ‌...


یغما گلرویی






تا اونجا که‌ یادم‌ میاد 
آخرِ تموم‌ِ قصه‌های‌ مادربزرگ‌ ،
دیوِ تنوره‌ می‌کشیدُ 
پهلوون‌ِ با دخترِ شاپریون‌ می‌رَف‌ دَدَر !
اما تو کتاب‌ِ تاریخ‌ِ دبستان‌ِ ما ،
حتا یه‌ پهلوون‌ نبود که‌ به‌ دیوِ بگه‌ : 
خَرِت‌ به‌ چَند ؟
تَن‌ِ پاره‌ پاره‌ی‌ این‌ وطن‌ِ ننه‌ مُرده‌ 
همه‌ جور تیغی‌ رُ به‌ خودش‌ دید !
از ساطورِ اسکندر گرفته‌ تا قداره‌ی‌ چنگیز ،
از نیزه‌ی‌ تیمورْ چُلاق‌ گرفته‌ تا هلال‌ِ شمشیرِ بیابون‌ْگَرد !
تاریخی‌ که‌ جهان‌ گُشاش‌ 
یه‌ دیوونه‌ی‌ نادرْ نام‌ باشه‌ وُ 
سَردارش‌ یه‌ آغامحمدخان‌ ،
به‌ کفرِ ابلیسم‌ نمی‌اَرزه‌ !
اما فکرش‌ُ بکن‌ :
اگه‌ مادربزرگ‌ْ کتاب‌ِ تاریخ‌ُ نوشته‌ بود 
حالا رو فرش‌ِ طلاْکوب‌ِ بهارستان‌ نشسته‌ بودیم‌ُ 
با چه‌ کیفی‌ اون‌ُ می‌خوندیم‌ !
فکرش‌ُ بکن‌ !


یغما گلرویی






یه‌ تفنگ‌ْ تو دستشه‌ ،
اما از عدالت‌ُ آزادی‌ حرف‌ می‌زنه‌ !
هیشکی‌اَم‌ اَزَش‌ نمی‌پُرسه‌ :
ما دُم‌ِ خروس‌ُ باور کنیم‌ ،
یا قسم‌ خوردن‌ِ روباه‌ُ ؟
یکی‌ نیس‌ بِهِش‌ بگه‌ :
آخه‌ آدم‌ِ ناحسابی‌ !
اگه‌ یه‌ قطره‌ از خون‌ِ پینوکیو تو رَگای‌ تو بود که‌ تا حالا 
دماغت‌ پوزِ دیوارِ چین‌ُ زده‌ بود !
پَس‌ یه‌ دَم‌ اون‌ دَهَن‌ِ گاله‌ رُ ببندُ به‌ جاش‌ 
چشمای‌ باباغوری‌ت‌ُ وا کن‌ تا ببینی‌ ، 
اَبرای‌ سیا
هنوزم‌ خون‌ گریه‌ می‌کنن‌ !


یغما گلرویی






بعیدتَرین‌ رؤیاها هم‌ حقیقت‌ دارن‌ !
حتا اگه‌ تعریف‌ کردن‌ِ بعضیاشون‌ ،
سَرِ آدم‌ُ به‌ باد بده‌ !

رؤیای‌ بچه‌گی‌ِ پاسبون‌ِ سَرِ چهاراه‌ 
داشتن‌ِ یه‌ سوت‌ سوتک‌ بوده‌ ،
ناظم‌ِ دبستان‌ِ ما 
دلش‌ می‌خواسته‌ هیتلر بشه‌ ،
بعضی‌ وقتا ،

فکر کردن‌ به‌ آفتاب‌ 
آدم‌ُ بیشتر از خودِ آفتاب‌ گرم‌ می‌کنه‌ !


یغما گلرویی






زانو نمی‌زنم‌ ،
حتا اگه‌ سقف‌ِ آسمون‌ ،
کوتاه‌تر از قدِ من‌ باشه‌ !

زانو نمی‌زنم‌ ،
حتا اگه‌ تموم‌ِ این‌ ترانه‌ها ،
مث‌ِ زوزه‌ی‌ یه‌ سگ‌ 
رو به‌ بادِ بی‌خبر باشن‌ !

زانو نمی‌زنم‌ ،
حتا اگه‌ تموم‌ِ مردم‌ِ دنیا 
رو زانوهاشون‌ راه‌ بِرَن‌ !

من‌ْ
زانو نمی‌زنم‌ !


یغما گلرویی






تنها درخواستش‌ یه‌ نَخ‌ سیگار بود !
یه‌ سیگارْ 
به‌ اندازه‌ی‌ آرزوهای‌ تموم‌ِ آدما !
یه‌ سیگارْ
که‌ سهم‌ِ اون‌ از تموم‌ِ زندگی‌ باشه‌ !

سَرجوخه‌ی‌ چاق‌ُ چلّه‌ی‌ جوخه‌ 
با دَستای‌ پَشمالوش‌ 
یه‌ سیگار از جیب‌ِ لباس‌ِ اَرتشیش‌ در آورد
گوشه‌ی‌ لَبای‌ اون‌ گذاشت‌ُ آتیش‌ زَد !
کی‌ می‌دونه‌ سیگار کشیدن‌ با دَسّای‌ بَسّه‌ چه‌ حالی‌ داره‌ ؟
چِش‌ تو چِش‌ِ اون‌ دَوازده‌ نفری‌ که‌ رو به‌ روش‌ وایساده‌ بودن‌ ،
چَن‌ تا پُک‌ِ عمیق‌ به‌ سیگار زَدُ 
انداختش‌ رو زمین‌ !
بعد همون‌ طور که‌ دود از دَهَنِش‌ در می‌اومد گُفت‌ :
من‌ حاضرم‌ !

لوله‌ی‌ تُفنگا که‌ غُریدن‌ ،
اون‌ سیگارِ ناتموم‌ِ روی‌ زمین‌ 
هنوز روشن‌ بود...


یغما گلرویی

اشعار حسین پناهی

حسین پناهی دژکوه در ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهرستان کهگیلویه (دهدشت-سوق)در استان کهکیلویه و بویراحمد متولد شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسه ی آیت الله گلپایگانی رفته بود و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی اش بازگشت . چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می کرد تا اینکه زنی برای پرسش مساله ای که برایش پیش آمده بود پیش حسین می رود . از حسین می پرسد که فضله ی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاش ام بود افتاده است ، آیا روغن نجس است؟ حسین با وجود اینکه می دانست روغن نجس است ، ولی این را هم می دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی ، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند ، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور ،روغن دیگر مشکلی ندارد . بعد از این اتفاق بود که حسین علی رغم فشارهای اطرافیان ، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند . این اقدام حسین به طرد وی از خانواده نیز منجر شد . حسین به تهران آمد و در مدرسه ی هنری آناهیتا چهار سال درس خواند و دوره بازیگری و نمایشنامه نویسی را گذراند پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی محله بهداشت آغاز کرد . سپس چند نمایش تلویزیونی با استفاده از نمایشنامه های خودش ساخت که مدت ها در محاق ماند با پخش نمایش دو مرغابی درمه از تلویزیون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نیز در آن بازی می کرد ، خوش درخشید و با پخش نمایش های تلویزیونی دیگرش ، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت
نمایش های دو مرغابی درمه و یک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود ، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلویزیون پخش شد
در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد او یکی از پرکارترین و خلاق ترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود
به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده ، نحوه خاص سخن گفتن ، سادگی و خلوصی که از رفتارش می بارید و طنز تلخش بازیگر نقش های خاصی بود . اما حسین پناهی بیشتر شاعربود و این شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت . نخستین مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶منتشرشد ، این مجموعه ی شعر تا کنون بیش از شانزده بار تجدید چاپ شد و به شش زبان زنده ی دنیا ترجمه شده است.

وی در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ و در سن ۴۹ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت و در قبرستان شهر سوق به وصیت خود او فقط به خاطر اینکه مادرش در آنجا دفن شده‌است، به خاک سپرده شد.






امروز
ذهنم پر است،
از یک مادیان و کره اش
فردا،
برایت شعری عاشقانه خواهم نوشت


حسین پناهی





من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!


حسین پناهی





برای اعتراف به کلیسا می روم
رو در روی علف های روییده بر دیواره کهنه می ایستم
و همه ی گناهان خود را اعتراف می کنم
بخشیده خواهم شد به یقین 
علف ها 
بی واسطه با خدا حرف می زنند.


حسین پناهی






سلام
خداحافظ!
چیز تازه ای اگر یافتید،
بر این دو اضافه کنید
تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار


حسین پناهی






آن لحظه
که دست های جوانم
در روشنایی روز 
گل باران ِ سلامُ تبریکات ِ دوستان ِ نیمه رفیقم می گذشت
دلم
سایه ای بود ایستاده در سرما
که شال کهنه اش را 
گره می زد


حسین پناهی





بیراهه رفته بودم

آن شب

دستم را گرفته بود و می کشید

زین بعد همه عمرم را

بیراهه خواهم رفت


حسین پناهی





دل ساده

برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور

گنجشک ها را

از دور و بر شلتوک ها کیش کن

که قند شهر

دروغی بیش نبوده است


حسین پناهی







پس این ها همه اسمش زندگی است

دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها

حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد

ما زنده ایم چون بیداریم

ما زنده ایم چون می خوابیم

و رستگار و سعادتمندیم

زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی

برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم

خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست

سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند

و شقایق ها پیام آوران ایه های سرخ عطر و آتش

برگچه های پیاز ترانه های طراوتند

و فکر من

واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها

بانگ خروس رابر می داشتند

و همین طور ریگ ها

و ماه

و منظومه ها

ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید

زیرا دوست داشتن حال با روح ماست


حسین پناهی






هیچ وقت

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه سیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها

ناپدید ماند


حسین پناهی






بر می گردم

با چشمانم

که تنها یادگار کودکی منند

ایا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟


حسین پناهی





 

کیست ؟

کجاست ؟

ای آسمان بزرگ

در زیر بال ها خسته ام

چقدر کوچک بودی تو


حسین پناهی






 

ما بدهکاریم

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند

معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟

و نگفتیم

چونکه مرداد

گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است


حسین پناهی






و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم


حسین پناهی






با تو

بی تو

همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می ایم

معلومی چون ریگ

مجهولی چون راز

معلوم دلی و مجهول چشم

من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام

و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام

ای همه من

کاکل زرتشت

سایه بان مسیح

به سردترین ها

مرا به سردترین ها برسان


حسین پناهی






نیمکت کهنه باغ

خاطرات دورش را

در اولین بارش زمستانی

از ذهن پک کرده است

خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم

خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی


حسین پناهی






به من بگویید

فرزانه گان رنگ بوم و قلم

چگونه

خورشیدی را تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را خاآسترنمی کند ؟


حسین پناهی







خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

مانیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم

هر پسین

این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست

نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین

مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟

ای راز

ای رمز

ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین


حسین پناهی






جا مانده است

چیزی جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کرد

نه موهای سیاه و

نه دندانهای سفید


حسین پناهی






به خانه می رفت

با کیف

و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی ؟

مادرش پرسید

دعوا کردی باز؟

پدرش گفت

و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

به دنبال آن چیز

که در دل پنهان کرده بود

تنها مادربزرگش دید

گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

و خندیده بود


حسین پناهی







ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیکانم

غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها

دوست خوب من

وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد

ما باید مادرانمان را دوست بداریم

وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند

ما باید بدویم دستشان را بگیریم

تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند

ماباید پدرانمان را دوست بداریم

برایشان دمپایی مرغوب بخریم

و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم

پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را

ما باید دوست بداریم


حسین پناهی







چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت...  حسین پناهی

 

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم 
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ... حسین پناهی

 

کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟... حسین پناهی

 

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟ حسین پناهی

 

نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت 
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته امحسین پناهی

 

ما چیستیم ؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش میکندحسین پناهی

 

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه  حسین پناهی

 

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت حسین پناهی

 

 




انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟! حسین پناهی

 

میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ... حسین پناهی

 

نیستیم !
به دنیا می آییم 
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم ...
و بعد
دوباره باز
نیستیم  حسین پناهی

 

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ، 
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو ! حسین پناهی

 

ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید. حسین پناهی

 

 





دنیا را بغل گرفتیم

گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد

بیدار شدیم

دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!

 

"حسین پناهی"




جالب است

ثبت احوال

همه چیز را

در شناسنامه ام نوشته است

بجز احوال ام!

 

"حسین پناهی"





می دانی؟

یک وقت هایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی....دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:بگذار منتظر بمانند.


"حسین پناهی"





تو سکوت می کنی

فریاد زمانم را نمی شنوی

یک روز من سکوت خواهم کرد

و تو آن روز برای اولین بار 

مفهوم "دیر شدن" را خواهی فهمید...


از: زنده یاد حسین پناهی





پیر مرد همسایه ما

                            فقط آلزایمر داشت 

دیروز

          بی خودی شلوغش کرده بودند

او فقط فراموش کرده بود

                               که

                                   از خواب بیدار شود!

حسین پناهی

اشعار حمید مصدق

حمید مصدق شاعر معاصر ، در دهم بهمن ماه سال ‌۱۳۱۸ در شهرضا ، از شهرستان‌های پیرامون اصفهان ، به دنیا آمد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرضا و اصفهان به پایان رساند و در سال ‌۱۳۳۹ به تهران آمد و پس از فارغ‌التحصیل شدن در رشته‌ی بازرگانی از مؤسسه‌ی علوم اداری و بازرگانی دانشگاه تهران ، در مؤسسه‌ی تحقیقات اقتصادی این دانشگاه به امر پژوهش مشغول شد . وی از سال ‌۱۳۴۲ مجددا به ادامه‌ی تحصیل پرداخت و موفق به دریافت لیسانس حقوق از دانشگاه تهران و سپس فوق لیسانس اقتصاد شد . مصدق در سال ‌۱۳۴۸ به عنوان استادیار در مدرسه‌های عالی کرمان و اصفهان و دانشگاه آزاد ایران به کار مشغول شد . او از سال ‌۱۳۵۱، پس از دریافت فوق لیسانس حقوق اداری از دانشگاه ملی ، به عضویت هیات علمی دانشگاه درآمد و در کنار آن از سال ‌۱۳۵۷ به کار وکالت روی آورد . حمید مصدق ، عضو هیات علمی دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران و دانشگاه علامه طباطبایی ، وکیل درجه یک دادگستری عضو کانون وکلا و سردبیر نشریه‌ی کانون بود . این شاعر معاصر ، در هفتم آذرماه ‌۱۳۷۷ در اثر سکته‌ی قلبی در تهران درگذشت .






وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

- چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .


حمید مصدق





خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

 

و ندایی که به من میگوید :

« گر چه شب تاریک است

« دل قوی دار،

سحر نزدیک است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

- پر مرغان صداقت آبی ست -

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

 


حمید مصدق






و چه رویاهایی !

که تبه گشت و گذشت .

و چه پیوند صمیمیتها،

که به آسانی یک رشته گسست .

چه امیدی، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید .

 

دل من می سوزد،

که قناریها را پر بستند .

که پر پاک پرستوها را بشکستند .

و کبوترها را

- آه، کبوترها را ...

و چه امید عظیمی به عبث انجامید.


حمید مصدق




در میان من و تو فاصله هاست .

گاه می اندیشم ،

- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !

 

تو توانایی بخشش داری .

دستای تو توانایی آن را دارد ؛

- که مرا،

زندگانی بخشد .

چشمهای تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا،

سطر برجسته ای از زندگانی من هستی.


حمید مصدق




من در آیینه رخ خود دیدم

وبه تو حق دادم.

آه می بینم، می بینم

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم


حمید مصدق




با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها،

با تو اکنون چه فراموشیهاست .

 

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد !

 

من اگر ما نشوم، تنهایم

تو اگر ما نشوی،

- خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز بر پا نکنیم

 

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم .

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر می خیزند

 

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

- آویزد


حمید مصدق




دشتها نام تو را می گویند .

کوهها شعر مرا می خوانند .

 

کوه باید شد و ماند،

رود باید شد و رفت،

دشت باید شد و خواند .

 

در من این جلوه اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه پرهیز - که چه ؟

در من این شعله عصیان نیاز،

در تو دمسردی پاییز - که چه ؟

 

حرف را باید زد !

درد را باید گفت !

سخن از مهر من و جور تو نیست .

سخن از

متلاشی شدن دوستی است ،

و عبث بودن پندار سرور آور مهر


حمید مصدق




بپا خیزید !

کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید

کماندارانتان را درکمانها تیر می باید

 

شما را این زمان باید

دلی آگاه

همه با همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به رزم دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه نیرنگ

بریدن رشته تزویر

دریدن پرده  پندار

 

اگر مردانه روی آرید و بردارید

- از روی زمین از دشمنان آثار

شود بی شک

تن و جانتان ز بند بند گی آزاد

- دلها شاد

 

تن از سستی رها سازید

روانها را به مهر اورمزدا آشنا سازید

از آن ماست پیروزی


حمید مصدق




خدای عهد وپیمان میترا،

- پشت و پناهم باش !

بر این عهد و بر این میثاق

گواهی باش

در این تاریک پر خوف و خطر

- خورشید را هم باش !

خدای عهد و پیمان، میترا،

- دیر است، اما زود

مگر سازیم بنیاد ستم نابود

 

به نیروی خرد از جای برخیزیم

و با دیو ستم آن سان در آویزیم

- و بستیزیم

که تا از بن

بنای آژدهاکی را بر اندازیم

به دست دوستان از پیکر دشمن

- سر اندازیم

و طرحی نو در اندازیم


حمید مصدق




 
درکوههای مغرب

خورشید تفته بود

باریده بود بارانی

ابری که رفته بود

 

هنگامه جنون بود

از انعکاس شعله خورشید در غروب

زاینده رود غرق به خون بود

 

در بیشه های آن طرف رود

نجوای با د و بید

وز لابلای برگ چناران دیر سال

جز نیزه های نور نمی تابد

 

و سوت کارخانه

یعنی که  وقت کار شبانه

آغازمی شود

آنجا که رنج هست

ولی دسترنج نیست

 

اینجا من این نشسته سر به گردان

این رود

این یهودی سرگردان

با من چه قصه ها

پر غصه قصه ها

از کوه،

دشت

قریه

تا شهر باستانی

وز مردم نجیب سپاهانی

گوید

چه دستهای غرقه به خونی را

این رود شسته است

 

من با دل شکسته

آئینه به گرد نشسته

 هنوز هم

گستردگی بستراین رود خسته را

تا دور دست بیشه آن سوی رود

 می بینم

 

خواهد زدود،

رود،

آیا غبار از دل غمگینم

 

رود

آئینه تمام نمایی ز زندگی ست

وقتی که آب تا دل مرداب می رود

یعنی به گاو خونی

دیگر برای همیشه

 

در خواب میرود

 

از شاهراه پل

از کارخانه کارگران

 می آیند

با چرخهایشان همه دلمرده وپکر

چونان که فوج فوج کبوتر

با لهجه های شیرین

شیرین تر از شکر

با طعنه های تلخ

با طعن جانشکر

 

با حرفهایشان که

« چه رنجی بود

با طعنه هایشان که

« چه گنجی داشت؟

***

خورشید خفته است و

شب آغاز می شود

دکان می فروشی پل

باز میشود


حمید مصدق





بال و پر ریخته مرغم به قفس

تا گشایم پر و بال

پر پروازم نیست

تا بگویم که در این تنگ قفس

چه به مرغان چمن می گذرد

رخصت آوازم نیست


حمید مصدق




دشتهای آلوده ست

در لجنزار گل لاله نخواهد روئید

 

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

 

گل گندم خوب است

گل خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه دلها را

علف کین پوشانده ست

 

هیچکس فکر نکرد

که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست

 

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست .


حمید مصدق





پنداشت او

- قلم

در دستهای مرتعشش

باری عصای حضرت موساست .

 

می گفت:

(( اگر رها کنمش اژدها شود

(( ماران و مورهای

(( این ساحران رانده  وامانده را

- فرو بلعد

می گفت:

(( وز هیبت قلم

(( فرعون اگر به تخت نلرزد

(( دیگر جهان ما به چه ارزد ؟

***

بر کرسی قضا و قدر

قاضی

بنشسته با شکوه خدایان تند خو

تمثیل روزگار قیامت

انگشت اتهام گرفته به سوی او:

(( برخیز!

- از اتهام خود اینک دفاع کن

(( این آخرین دفاع

(( پیش از دفاع زندگیت را وداع کن !

 

می گفت :

(( امان دهید

(( تا آخرین سپیده

(( تا آخرین طلوع زندگیم را

(( نظاره گر شوم

***

پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود

بر گرد گردنش اثری

از طناب بود

و چشمهای بسته او غرق آب بود .

***

در پای چوب دار

هنگام احتضار

از صد گره، گرهی نیز وا نشد

موسی نبود او

در دستهای او قلمش اژدها نشد


حمید مصدق





وقتی از قتل قناری گفتی

دل پر ریخته ام وحشت کرد .

وقتی آواز درختان تبر خورده باغ

در فضا می پیچد

از تو می پرسیدم :

- (( به کجا باید رفت ؟

 

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غم من غربت تنهائی هاست

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن از ورطه هستی می داد

 

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید

- (( در قفس طوطی مرد

(( و زبان سرخش

(( سر سبزش را بر باد سپرد

 

من که روزی فریادم بی تشویش

می توانست جهانی را آتش بزند

در شب گیسوی تو

گم شد از وحشت خویش


حمید مصدق





کسی با سکوتش،

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

کسی با نگاهش،

مرا تا درندشت دریای خون برد

 

مرا باز گردان

مرا ای به پایان رسانیده

- آغاز گردان !


حمید مصدق




در پیش چشم دنیا

دوران عمر ما

یک قطره دربرابر اقیانوس

 

در چشمهای آنهمه خورشید کهکشان

عمر جهانیان

کم سوتراز حقارت یک فانوس

افسوس !


حمید مصدق




گلی جان سفره دل را

برایت پهن خواهم کرد

گلی جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز

و گرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند

 

در اینجا وقت گل گفتن

زمان گل شنفتن نیست

نهان در آستین همسخن ماری

درون هر سخن خاری ست

 

گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن

شگفتی نیست ؟

که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟

 

از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست

از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش

- قصه تلخ جدائی ها

سر هر رهگذرش مرگ عشق و آشنایی هاست

از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست

بیابان تا بیابانش پر از درد است

***

مرا سنگ صبوری نیست

گلی جان با توام

سنگ صبورم باش!

شبم را روشنائی بخش

گلی، دریای نورم باش !


حمید مصدق




دیگر تبار تیره انسان برای زیست

محتاج قصه های دروغین خویش نیست .

ما ذهن پاک کودک معصوم را

با قصه های جن و پری

و قصرهای نور

آلوده می کنیم .

*****

آیا هنوز هم،

دلبسته کالسکه زرینی ؟

آیا هنوز هم،

در خواب ناز، قصرهای طلایی را

- می بینی ؟


حمید مصدق




نه، نه، نه

این هزار مرتبه

گفتم :

- نه

دیگر توان نمانده،

- توانایی،

در بند بند من

از تاب رفته است .

شب با تمام وحشت خود خواب رفته است

و در تمام این شب تاریک،

تاریک، چون تفاهم من،

- با تو !

انسان،

افسانه مکرر اندوه و رنج را

تکرار می کند .

 

گفتی :

« امید ها ست،

« در ناامید بودن من؛

- اما،

این ابر تیره را نم باران نبود و نیست

این ابر تیره را سر باریدن .

انسان به جای آب،

هرم سراب سوخته می نوشد .

 

گلهای نو شکفته،

این لاله های سرخ،

گل نیست ؛

- خون رسته ز خاک است .

***

باور کن اعتماد.

از قلبهای کال

بار رحیل بسته

و مهربانی ما را،

خشم و تنفر افزون،

از یاد برده است .

 

باور نمی کنی ؟

که حس پاک عاطفه در سینه مرده است .


حمید مصدق





پنداشتی، چون کوه، کوه خامش دمسردم ؟

بی درد، سنگ ساکت بی دردم ؟

- نی؛

قله ام،

بلند ترین قله غرور .

اینک درون سینه من التهابهاست .

 

هرگز گمان مبر،

شد خاطرات تلخ فراموشم

هر چند

نستوه کوه ساکت و سردم

- لیک

آتشفشان مرده خاموشم .


حمید مصدق




کسی به سوک نشست

و در مصیبت آن روزهای خوب گریست

 

کسی نمی داند

که پشت پنجره آواز کیست می آید

که کیست می خواند

*****

کسی به سوک نشست

که سوکوار جوانی ست

سوکوار امید

و سوکوار گذشتن

و برنگشتن هاست

کسی نمی داند

که پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب

*****

چرا نسیم

چرا آن نسیم روح نواز

میان برگ درختان نمی وزد امشب؟

 

همیشه تنهائی

در آستانه وحشت

در آستانه تب

 

کسی سراغ مرا از کسی نمی گیرد

که هستیم تنها

در انعکاس صدایی ز دور می آید

و در سیاهی شبها

رسوب خواهد کرد

*****

هنوز می گذرم نیمه های شب در شهر

مگر که لب بگشاید به خنده پنجره ای

کجاست دست گشاینده ؟

خواب سنگین است

*****

مرا به یاد بیاور

مرا ز یاد مبر

که انعکاس صدایم درون شب جاری ست

کسی نمی داند

که در سیاهی شب دشنه ای ست

در پشتم

که در سیاهی شب خنجری در کتفم

*****

مرا ندیدی

- دیگر مرا نخواهی دید

که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب

که پشت پنجره  آواز دیگری جاری ست

*****

میان خلوت خاموشی شب دشمن

بخوان به زمزمه آواز

سکوت را بشکن

چرا فراموشی ؟

چرا خاموشی ؟

*****

به گوش خویش مگر بشنویم این آواز

که عاشقان قدیمی دوباره می خوانند

مرا به نام

ترا به نام

که نام

نام من و توست

عشق، آواز است

مرا به نام بخوان

- این سکوت را بشکن

چرا ؟

- که زمزمه

- از آیه های اعجاز است

*****

دریغ و درد که شرمنده ایم،

شرمنده

که هست فرصت آواز و

نیست خواننده


حمید مصدق





چه سان به کوه دماوند

بندها بگسست

چه سان فرود آمد

اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد؟

 

چو برق آمد و

چون رعد

چه سان به خرمن آزادگان

شرر انداخت

چه پشته ها که ز کشته

ز کشته کوهی ساخت

کجاست کاوه آهنگری

که برخیزد

اسیریان ستم را ز بند برهاند

و داد مردم بیداد دیده بستاند

***

گسسته بند دماوند

دیو خونخواری

به جامه تزویر

نقابش از رخ برگیر

دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز !

کنون تو کاوه آهنگری، بجان بستیز

و گرنه جان تو را او تباه خواهد کرد

دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد

***

بدی و نیکی را

رسیده گاه جدال و زمان پیکار است

بکوش جان من

- این جنگ آخرین بار است

***

کنون شما همه کاوه ها بپا خیزید

و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید

که تا برای همیشه

تیشه ها بزنید

و قعر گور گذارید

- پیکر ضحاک

نشان ظلم و ستم خفته به، به سینه خاک


حمید مصدق




تو را هنوز اگر همتی به جا مانده ست

سفر کنیم،

سفر

سفر ادامه بودن

ز سینه زنگ کدورت زدودن است

- آری

سفر کنیم و نیندیشیم

اگر چه ترس در این شب

- که از شبانه ترین است

اگر چه با شب شومم

- همیشه ترس قرین است

سفر کنیم سفر

 

در این سیاهی شب

- این شب پر از ترفند

از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی ؟

مترسکان سر خرمنند و با بادی

چو بید می لرزند

 

سفر به عزم گریز؟

- این گمان مبر که مرا

سفر به عزم سبیز است

سفر شکفتن آغاز و

ترجمان شکوه است

سفر به عزم رهایی ز خیل اندوه است

سفر به عزم رسیدن به صبح هشیاری ست

سفر ابتدای بیداری ست

 

سفر کنیم و ببینیم

تمام مزرعه از خوشه های گندم پر

و هیچ دست تمنا

دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد

درو گران همه پیش از درو

- درو شده اند


حمید مصدق




چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

 

صفا گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

 

اگر زمانه به این گونه

- پیشرفت این است

بی تردید

حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت

و خواهش من و تو

نیم گامی از تب تن نیز

دورتر نگذشت

که در حصار تمنای تن فرو ماندیم

و در کویر نفس سوز« من » فرو ماندیم

نه از حصار تن خویشتن برون گامی

نه بر گسستن این پای بندها، دستی

***

همیشه می گفتم:

« من و سکوت؟

محال است

« سکوت، عین زوال است

« سکوت،

- یعنی مرگ !

***

سکوت،

نفس رضایت

سکوت،

عین قبول است

سکوت،

- که در زمینه اشراق اتصال به حق -

دراین زمانه نزول است .

سکوت،

یعنی مرگ .

***

کجای ای انسان ؟

عصاره عصیان

چگونه مسخ شدی

با سکوت خو کردی

تو ای فریده هر آفریده

- بر تو چه رفت ؟

کز آفریده خود

از خدای بی همتا

به لابه مرگ مفاجاة آرزو کردی ؟


حمید مصدق

اشعار محمد قهرمان

محمدرضا شفیعی کدکنی در مورد محمد قهرمان مى گوید: «دراین خصوص حتى مرحوم ملک الشعرا بهار آن خصوصیت یک شاعر محلى را به صورت کامل ، آن گونه که قهرمان دارد ، ندارد . درباره تحقیقات ادبى درباره سبک اصفهانى نیز بعد از شادروان امیرى ، فیروزکوهى و گلچین معانى ، هیچکس جز قهرمان نتوانسته است به این پهنه گسترده خدمت کند .» این سخنان را شفیعى کدکنى در مراسم نکوداشت قهرمان گفت و در همین مراسم ، کتاب هاى «پردگیان خیال» (ارج نامه محمد قهرمان) ، «حاصل عمر» (مجموعه شعرهاى محمد قهرمان) و «شناخت نامه محمد قهرمان» نیز رونمایى شد . همزمان با آیین نکوداشت قهرمان در مشهد ، یک لوح فشرده از اشعار محلى این بومى سراى نامدار خراسانى ، با صداى خود او منتشر شد . به راستى که سبک هندى در شعر فارسى را این روزها و سالها ، محمدقهرمان به تنهایى پاس داشته و اعتبار بخشیده و شعرا و بازتاب بخشى از سنت شاعرانگى ایرانى و پاسداشت او اعتباربخشى به بخشى از فرهنگ وسیع زبان پارسى است و از سنتهاى دیرینه ادب و هنر ایرانى ، در وجه خلاق آن پاسدارى کرده است .







داغ امید به دل ماند و تحمل کردیم 

آرزو مرد شنیدیم و تجاهل کردیم

 

کاسه ی صبر عجب نیست که لبریز شود

زانچه یک عمر شنیدیم و تحمل کردیم

 

بلبل فصل خزانیم و ز گلریزی اشک

آشیان را به نظرها سبد گل کردیم

 

همچو فواره که از اوج سرازیر شود

به ترقی چو رسیدیم تنزل کردیم

 

ناصح از پند مکرر ننشیند خاموش

گرچه هر بار شنیدیم تغافل کردیم

 

دست پرورده ی ذوقیم و به فتوای بهار

گوش را وقف نواخوانی بلبل کردیم

 

حاجت طعنه زدن نیست که ما خود خجلیم

زین همه بار که بر دوش توکل کردیم

 

کم نشد حیرت و سرگشتگی ما افزود

هرچه در کار جهان بیش تامل کردیم

 

گذر عمر نه زانگونه که حافظ فرمود

بود سیلی که تماشا ز سر پل کردیم

 

ای خزان دست نگه دار که در آخر عمر

نوبهار دگری آمد و ما گل کردیم


محمد قهرمان







به دل جمع درین دایره گامی نزدم

گرچه پرگار شدم دور تمامی نزدم

 

آهی از دل ندواندم به سر راه سحر

گلی از ناله ی خود بر سر شامی نزدم

 

ضعف تن سایه صفت داشت زمین گیر مرا

بوسه چون پرتو مه بر لب بامی نزدم

 

ساز افتاده ز کوکم خجلم ای مطرب

که به دلخواه تو یک بار مقامی نزدم

 

خصلت من چو دگرگونه شد از گشت زمان

طعنه از پختگی خویش به خامی نزدم

 

تشنه ی شهرت بیهوده نبودم چو عقیق

زخم بر دل به طلبکاری نامی نزدم

 

راه بردم ز قناعت چو به چشم و دل سیر

بر سر خوان فلک لب به طعامی نزدم

 

من که با شور سخن شعله دماندم از سنگ

در دلت آتشی از سوز کلامی نزدم

 

گرچه ای غنچه دهن تشنه ی بوسی بودم

لب خواهش نگشودم در کامی نزدم

 

سرگران از من مخمور گذر کردی دوش

رفتی و از می دیدار تو جامی نزدم


محمد قهرمان





ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم

شکسته حالی خود را پناه خود کردیم

 

به روی هرچه گشودیم چشم غیر از دوست

به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم

 

ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم

نگاهبانی شام سیاه خود کردیم

 

ز دوستان موافق سفر شود کوتاه

رفیق راه دل سر به راه خود کردیم

 

دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی

تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم

 

اگر به خاک فشاندیم خون مینا را

دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم

 

ز صبح پرده در افتاد بخیه بر رخ کار

نهان به پرده ی شب گر گناه خود کردیم

 

ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما

که عمر در سر این اشتباه خود کردیم


محمد قهرمان







موجم برد به هرسو  با دست و پای بسته

بازیچه ی محیطم  چون کشتی شکسته

 

در انتظار باران  در خشکسال ماندم

لرزان چو خوشه ی سبز  بر دانه های بسته

 

از فیض بی وجودی  در دستگاه گردون

ایمن ز گوشمالم  چون رشته ی گسسته

 

شکرانه ی وصالت  گر می پذیری از ما

داریم نیمه جانی  از چنگ هجر رسته

 

تا شوق وصل دارم  آبی بر آتشم زن

دامن زدن چه حاصل  بر شعله ی نشسته

 

نتوان به عمرها رفت  ای کعبه ی حقیقت

راهی که می گذاری  در پیش پای خسته

 

خود را رسانده گیرد  آهم به گوش تاثیر 

بینند خواب پرواز  مرغان پرشکسته  


محمد قهرمان






دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم

چون باد ازین باغ خزان دیده گذشتیم

 

رفتیم به گل چیدن و از ناله ی بلبل

از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم

 

گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند

از همرهی مردم سنجیده گذشتیم

 

بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد

ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم

 

ما غنچه ی بی طالع ایام خزانیم

از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم 

 

از طعنه ی بی حاصلی از بس که خمیدیم

چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم

 

معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم

بی خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم

 

از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد

ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم

 

از هیچکسی در دل کس جای نکردیم

در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم


محمد قهرمان






از جور زمان یک دل نشکسته ندیدیم

در خنده لبی غیر لب پسته ندیدیم

 

پیمان تو با توبه گر امروز درست است

گو باش که ما توبه ی نشکسته ندیدیم

 

در خانه گشودیم سر شیشه به ناچار

کز میکده ها غیر در بسته ندیدیم

 

چیدند به خرمن گل و بردند به تاراج

ما در چمن عیش گلی دسته ندیدیم

 

همچون صدف از بحر رسیدیم به بازار 

جز دل شکنی چند درین رسته ندیدیم

 

از دار چو منصور نرفتیم فراتر

پرواز بلندی ز پر خسته ندیدیم

 

چون سایه نکردیم جدایی زتو ای نور

هرچند که خود را به تو پیوسته ندیدیم

 

ممنون هواداری آهیم که هرگز

کوتاهی ازین شعله ی برجسته ندیدیم

 

فریاد رسا را نتوان گفت اثر نیست

اما اثر از ناله ی آهسته ندیدیم 


محمد قهرمان






رنگ ز رخ پریده ی ما را کسی ندید

این مرغ پرکشیده ی ما را کسی ندید

 

چون دود در سیاهی شب گم شد از نظر

خواب ز سرپریده ی ما را کسی ندید

 

بسیار صید جسته که آمد به جای خویش

اما دل رمیده ی ما را کسی ندید

 

پنهان ز چشم غیر به کنجی گریستیم

اشک به رخ دویده ی ما را کسی ندید

 

اغیار محو چاک گریبان او شدند

پیراهن دریده ی ما را کسی ندید

 

خاری که رفته بود به پا زود چاره شد

خار به دل خلیده ی ما را کسی ندید

 

گلچین رسید و دست به یغما گشود و رفت

گل های تازه چیده ی ما را کسی ندید

 

مانند نخل موم که بندد ثمر به خود

یک میوه ی رسیده ی ما را کسی ندید

 

دامان تر به اشک ریا پاک شسته شد

کالای آبدیده ی ما را کسی ندید

 

دیوان عمر را دو سه روزی ورق زدیم

ابیات برگزیده ی ما را کسی ندید 


محمد قهرمان






چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ ور شده را 

که مرگ راحت جان است جان ‌به ‌سر شده را  

 

روان چو آب بخوان از نگاه غم ‌زده‌ام 

حکایت شب با درد و غم سحر شده را 

 

خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون 

ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را

 

مگیر پردلی خویش را به جای سلاح 

به جنگ تیغ مبر سینه ‌ی سپر شده را  

 

مبین به جلوه ‌ی ظاهر که زود برچینند 

بساط سبزه‌ ی پامال رهگذر شده را  

 

کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند 

ز سنگ بیم مده نخل بی ‌ثمر شده را 

 

مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام 

به خود نیاورد از خویش بی‌ خبر شده را 

 

دمید صبح بناگوش یار از خم زلف 

ببین سپیده‌ ی در شام جلوه ‌گر شده را  

 

فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد 

که در جگر شکنم آه بی ‌اثر شده را 

 

زمانه ‌ای ‌ست که بر گریه عیب می‌ گیرند  

نهان کنید از اغیار چشم تر شده را 

 

نه گوش حق ‌شنو اینجا نه چشم حق ‌بینی 

خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را


محمد قهرمان

اشعار نصرت رحمانی

نصرت رحمانی در 10 اسفند سال ‌ 1308 در تهران متولد شد. در مدرسه‌ پست و تلگراف و تلفن درس خواند. مدتی در رادیو مشغول بود و روزنامه‌نگاری هم کرد. با مجله‌های «فردوسی» ، «تهران مصور» ، «سپیده و سیاه» و «امید ایران» همکاری داشت و مسؤول صفحه‌های شعر مجله‌ی «زن روز» شد. از آغاز دهه بیست سرودن شعر را آغاز نمود و در دهه ی سی به مرز شهرت رسید. علاوه بر سرودن شعر گه‌گاه داستان نویسی می‌کرد و با نام مستعار لولی و ترمه در مجلات هفتگی مطالب خود را انتشار می‌داد. نصرت رحمانی از نخستین شاعران عصر ماست که زبان مردم کوچه و بازار را وارد شعر کرد. زنده‌ یاد نصرت رحمانی سالهای آخر عمر خود را در رشت درکنار همسرش خانم پوران شیرازی و پسرش آرش سپری نمود و در روز جمعه 27 خرداد سال 1379 دیده از جهان فرو بست.





دستهایمان 
بالای تخت به دیوار بر میادین شهر 
حتی بر دکمه های ... جلیقه 
زنجیر بسته ایم و یک ساعت 
بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم 
در موجتاب اینه را ندیم 
و ... واماندیم 
زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود 
راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست 
آری ما همه زندانیان خویشتنیم


نصرت رحمانی






می گفت با غرور
این چشمها که ریخته در چشم های تو 
گردنگاه را 
این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ 
رنج سیاه را 
این چشمها که روزنه آفتاب را 
بگشوده در برابر شام سیاه تو 
خون ثواب را 
کرده روانه در رگ روح تباه تو 
این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ 
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق 
این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ 
از برگ های سبز که در آبها دوند 
از قطره های آب که از صخره ها چکند 
از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند 
از رنگ 
از سرود 
از بود از نبود 
از هر چه بود و هست 
از هر چه هست و نیست 
زیباترند ، نیست ؟
من در جواب او 
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را 
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش 
گفتم 
دریغ و درد 
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد 
کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو 
تک خال شعر مرا 
گویم ‚ کدام یک ؟
این  
این شعرهای من


نصرت رحمانی






اوراق شعر ما را 
بگذار تا بسوزند 
لب های باز ما را 
بگذار تا بدوزند 
بگذار دستها را 
بر دستها ببندند 
بگذار تا بگوییم 
بگذار تا بخندند 
بگذار هر چه خواهند 
نجوکنان بگویند 
بگذار رنگ خون را 
با اشکها بشویند 
بگذار تا خدایان 
دیوار شب بسازند 
بگذار اسب ظلمت 
بر لاشه ها بتازند 
بگذار تا ببارند 
خونها ز سینه ی ما 
شاید شکفته گردد 
گلهای کینه ی ما


 نصرت رحمانی






می بافت دست سنگ 
گیسوی رود را 
می ریخت آفتاب 
پولک بروی دامن چین دار آب مست 
یک تکه ابر خرد 
از ابرهای تیره جدایی گرفت و رفت 
می بافت دست سنگ 
گیسوی رود را 
می ریخت آفتاب 
پولک بر روی دامن چین دار آب مست 
یک تکه ابر خرد 
از ابرهای تیره جدایی گرفت ، و رفت 
تنها نهاد سایه ابر کبود را 
کوتاه کرد قصه گفت و شنود را 
بود و نبود را


نصرت رحمانی