شهاب مقربین (زاده ۱۳۳۳ خورشیدی) شاعر معاصر ایرانی است . او به همراه حافظ موسوی و شمس لنگرودی مدیر انتشارات آهنگ دیگر میباشد . در سال ۱۳۳۳ در اصفهان متولد شد و سرودن شعر را از دهه پنجاه آغاز کرد . از او پنج مجموعه شعر چاپ شده و دو مجموعه نیز آماده چاپ دارد . کتاب رویاهای کاغذی ام نیز در برگیرنده گزیده شعرهای اوست . کتاب کنار جاده بنفش کودکی ام را دیدم جایزه شعر کارنامه را از آن خود کرد
زمستان بود
یخ زده بودیم
آتشی روشن کردیم
برف را سوزاندیم
باد را آتش زدیم
از گرمی سرمست شدیم
یا از مستی سرگرم
شالی که گرم مان می کرد
به باد دادیم
نمی دانستیم
باد شعله ور می رفت
تا بهارمان را
به آتش کشد
شهاب مقربین
ای کاش درخت بودم
زبانم زبانِ سکوت بود
تا سکوت تو را می فهمیدم
مثل زبان گنجشکی تنها
که حرف پاییز را فهمیده است
شاید که راه نجات
غرق شدن در دریا باشد
ساحل دور نیست
اما کسی
انتظار نمی کشد
شهاب مقربین
گوشی را بردار
دارد دلم زنگ میزند
از آهن نیست اما
در هوای تو
خیس از بارانی که میدانی از آسمان ِ کجا باریدهاست
دارد زنگ میزند
گوش کن
چگونه از همیشه بلندتر
مانند طنینِ یک فریاد
صدای زنگ پیچیده در اتاقت
دلم دارد زنگ میزند
گوشی را بردار
پس بهتر است سکوت کنیم
حرف زدن آزار میدهد آدمها را
حرف زدن آسیب میرساند به دوستی
پس بهتر است
یک دقیقه سکوت کنیم
به احترام دوستی آدمها
پشت این پرده
میدانستم چیزی هست
میدیدم تکان میخورد
میدیدم قلبش موج برمیدارد
نمیدانستم
وحشتناکتر از هر چیزی میتواند باشد
چیزی که
میبینی
نیست
شهاب مقربین
بادکنکی که دل کودکیام
هوایش کرده بود
امروز ترکید
شهاب مقربین
این همه شعر نوشتم
آنچه میخواستم نشد
زمزمه کردم ورد خواندم فریاد کشیدم
نشد آنچه میخواستم
پاره کردم آتش زدم دوباره نوشتم
نشد
تو چیز دیگری بودی
بگو تو را که نوشت
که سرنوشت مرا
کاغذی سیاه کرد
هزار سطر نوشتم و خط زدم
بیگمان اینها را هم خط خواهم زد
بی فایده ست
حتا به کلمات نمیتوان اعتماد کرد
کلماتی که دوستشان میداری
خسته شدم
خودتان خط بزنید
شهاب مقربین
مراقب باشید
همه چیز تاریخ مصرف دارد
شیر
پنیر
دوغ
دوست
کشک
و این شعر
...
فردا شعر تازهای خواهم نوشت
شهاب مقربین
گاهی باید از خانه گریخت
به کوچه
خیابان
پارک
و در خود فرو رفت
گاهی باید از خود گریخت
به جادههای مهآلود
خانههای موهوم
خیال او
که تو را از خود کردهاست
که تو را بی خود کردهاست
گاهی باید از او گریخت
به کجا
شهاب مقربین
خیره به انتهای کوچه چشم دوختم
سر قرار
سایهی درخت بود
و گنجشکی بیقراری میکرد
شهاب مقربین
بردن
یا باختن
برگی نمانده است
چرا پاییز
دست برنمیدارد
شهاب مقربین
آسمان برقی زد
و من به لحظهای همه چیز را فهمیدم
بازگو نمیتوانم کرد
جز با زبان این باران
شهاب مقربین
میپرسم چرا چرا چرا
و صورتم را در دستهایم پنهان میکنم
چرا این دستها
نتوانستند کاری کنند
جز پنهان کردنِ صورتم
شهاب مقربین
آسمان آبی
بهار سبز
چرا مداد من سیاه مینویسد
شهاب مقربین
آنقدر خلاف موج شنا خواهم کرد
تا رودخانه مسیرش را عوض کند
یا غرق شوم
در خوابی
که برای تو دیدهام
شهاب مقربین
ساعت خوابیده است
خواب میبیند
عقربهها به هم رسیدهاند و
آراماند
شهاب مقربین
از روزی
به دامن روزی دیگر میگریزیم
و آن که پناهمان دادهاست
سر در پیمان میگذارد
نقابی که داشتم
برداشتم
پشتِ نقاب
کسی ماندهاست
نمیبیند
نمیگوید
نمیداند
نمیپرسد
نمیخواهد
پشتِ نقاب
کسی ماندهاست
نمیماند
شهاب مقربین
بیهودهاست
جلو نمیرویم
دور خود میچرخیم
این را عقربههای ساعت هم تأیید میکنند
برای خندیدن
هنوز راههای زیادی پیدا میشود
میتوانی جلوی آینه بایستی و
برای خودت شکلک دربیاوری
(این کار فقط یکبار خندهدار است)
میتوانی بنشینی و
حماقتهای زندگیات را
یکی یکی پیش رو بگذاری و بشماری
(این خندههای بیشماری را در پی خواهد داشت
اگرچه کمی تلخ)
یا اگر هیچیک میسر نشد
بیدلیل بلند شو بلند
قاه قاه بخند
(قهقهههای هیستریک هم
گاهی گرهی را باز میکنند
بگذار بگویند دیوانهای
وقتیکه دیوانگی
تنها مجالِ توست برای خندیدن)
اگر باز نشد
روی میز
دستهایت را به هم حلقه کن
پیشانیت را روی انگشتهای درهم فرورفتهات بگذار
و زار زار گریه کن
آنقدر گریه کن
تا گریهها تمام شوند
حتماً دیگر در تو جایی باز خواهد شد
برای یک لبخند
شهاب مقربین
پا به پا میکنی
خستهای
اما باید بروی
میدانی که
بزرگترین سفر زندگیات را هم
زمانی خواهی رفت
که از همیشه خستهتری
شهاب مقربین
دیوارها راستاند
درها دروغ میگویند
به درونت میکشند و
میبرند
به سمت دیگر دیوار
دیوارها دیوانه میکنند
درها در به در
شهاب مقربین
منوچهر آتشی ، شاعر و مترجم ، دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان متولد شد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در بوشهر به پایان رسانید و به خدمت دولت درآمد . مدتی آموزگار فرهنگ بود و سپس در سال 1339 به تهران آمد و در دانشسرای عالی ، به تحصیل پرداخت . او در مقطع کارشناسیرشتهی زبان و ادبیات انگلیسی ، فارغالتحصیل شد و در دبیرستانهای قزوین ، به امر دبیری پرداخت .آتشی از سال 1333 انتشار شعرهایش را شروع کرد و در فاصلهی چند سال توانست در شمار شاعران مطرح معاصر درآید . نخستین مجموعهی شعر او با عنوان آهنگ دیگر در سال 1339 در تهران چاپ شد و پس از این مجموعه ، دو مجموعه دیگر با نامهای آواز خاک (تهران ، 1347) و دیدار در فلق (تهران 1348) از او انتشار یافت . جز این مجموعههای شعر ، داستان فونتامارا اثر ایگناتسیو سیلونه را هم به زبان فارسی ترجمه کرد که در سال 1348 بهوسیله سازمان کتابهای جیبی انتشار یافت . علاوه بر مجموعههای وصف گل سوری (1367) ، گندم و گیلاس (1368) ، زیباتر از شکل قدیم جهان (1376) ، چه تلخ است این سیب(1378) و حادثه در بامداد (1380) ، ترجمهی آثاری چون دلاله (تورنتون وایلدر) و لنین (مایاکوفسکی) نیز در کارنامهی ادبی آتشی بهچشم میخورد . ضمن آنکه دربارهی آثار او دو کتاب نوشته شده است ؛ اولی با عنوان منوچهر آتشی به قلم محمد مختاری و دیگری پلنگ درهی دیزاشکن از فرخ تمیمی . منوچهر آتشی دو سال پیش برگزیدهی کتاب سال جمهوری اسلامی ایران و امسال نیز برگزیدهی پنجمین همایش چهرههای ماندگار شده بود .
بر دست سیمگونه ی ساقی
روشن کنید شمع شب افروز جام را
با ورد بی خیالی
باطل کنید سحر سخن های خام را
من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح
پای حصار نیلی شبها دویده ام
از لاشه های گند هوس ها رمیده ام
مستان سرشکسته ی در راه مانده را
با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش
هشیار کرده ام
تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها
واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز
زنجیر های وحشی پرسش را
چون بردگان وحشی از خواب
بیدار کرده ام
کوتاه کن دروغ
شب نیست بزمگاه پری ها
شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز
از آبهای رفته به دریای دوردست
و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها
نجوا نمی کنند درختان به گوش رود
جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای
یا چشم شبروی که گرسنه است
به برق سکه های گران سنگ
بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را
دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر
در خود مبند شعر صداهای ناشناس
رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها
باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر
نفرین چشم هاست
سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند
کوتاه کن دروغ
از من بپرس راز شب خسته بال و پیر
من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح
من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب
بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب
از من بپرس! من
بیدار چشم مسلخ بود م
در انتظار دشنه ی مرگم
نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل
تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید
بر هر چه قصه های دروغ است
نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام
تا خوابگاه دختر مستی
جنگیده ام ز سنگر هر جام
از من بپرس ! آری
من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام
از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی
بیدار بوده ام
با دست های مرده ی چشم سفید خویش
دروازه سیاه افق را گشوده ام
سحری درون قلعه ی شب نیست
با من در خلوتم نشسته
فراموش
هیچ لبی وا نمی شود به درودی
چشم چران شعله ی چراغک هیزم
چشمک زن با چراغ های خیابان
پنهان جاری کند اشاره ی دودی
پنجره ها
داستانشان
همه بادور
کوه و گوزنان با فراز شتابان
کوه و شغالان به قعر دره گریزان
کوه و هیاهوی باد و زوزه ی حیوان
اینه ام
تکیه داده بر رف مبهوت
دارد اندیشه هایی اما ز دور
قافله ای رهسپار گردنه ی بلخ
راحله ای در غبار جاده ی بغداد
از منش اما نگاه خالی و رنجور
با شب من
هر چه هست
رفته و مانده
دارد از همپیالگی من کراه
عکسم
در قاب کهنه
خیره به آفاق
می نگرد در حریق غمناک ماه
عمق های تیره را
با چراغ شک
به جستجوی راز می روم
دست می کشم
به جدار تیرگی
و شگفتی های خیس غار را
لمس می کنم
می روم سوی کبود ... می روم سوی کبودتر
باز می روم
باز می روم
با چراغ کور سوز شک
این صدف تهیست ؟
آن صدف پر است
یک پرنده ی هراسناک
می زند به سقف غار پر
این پرنده ی غریب
دارد از دفینه های باستان خبر
باز
با هجوم تیشه ی نگاه
نقب می زنم درون تیرگی
دست می کشم جدار غار را
می رمانم از شکاف های خیس
موش را
مار را
می زنم به گرده ی سکوت
تسمه ی هوار را
پس کجاست
بوته ای که پیر گفت چون اجاق
جاودانه روشن است
وان درخت کیمیاست ؟
باز می روم
باز تیرگیست تیرگی خیس
جاری از بن مغاک
میرمد ز دستبرد وهم
جلوه های جابجا گریزنک
در خلود غلظت فضای غار چشم من
باز جوی جلوه های پاک
های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ
که ز شهر مار بوده ای
هفت دختر قشنگ
پادشاه شهر روز خواسته مرا
شیر مزد دخترش هزار سنگ پر بها
کیسه ام تهیست عاشقم
های ! اژدها
باز گو به من کجاست
مخزن دفینه های باستان
و درخت شعله خیز کیمیا ؟
باز تیرگیست
باز می روم
بازیاب گنج را
باز ... روشنی ؟ چه روشنی است ؟ آه
انتهای نقاب ... باز
ضربه های تیشه ی نگاه در فضا
باز مزرع طلایی وسیع جو
استران و اسب های بارکش
بازیار های خسته خم شده به هر طرف
زیر آفتاب در کشکش درو
باز سرزمین پادشاه شهر روز
من شکسته در کفم چراغ شک
می روم در آرزوی کیمیا هنوز
کلاه کج بگذار ای بازیار که باران
پس از هزار افتاده
به چشم روشنی خاک تشنه می اید
مرا به پاس کدامین خروش سبز
مرا به میمنت از کدام کنده پوسیده ی جوش سبز
چنین رسیده خرامان و کش
چنین شکفته
تنیده بر نفسم رشته های نازک آب
درنگ کرده به در کوفته که : هی! برخیز
بیا ! که نوبت توست
قدح بگیر و لبالب کن از نوش سبز
مرا به پاس چه ؟
ترا به پاس تحمل
پرنده ها خواندند
سراب های بلند آفرین به صحرا باد
کمت تقدس بیگانگی مباد از نام
به کامت آن عطش جاودان مهنا باد
پرنده می گذرد بیشه زار توفان را
در انتهای فرسنگ های بی آبی
ترا به پاس تحمل هزار دریا باد
خورشید
تصویر نخل پر برگی
درشط ظهر بود
و باد گرم مزرعه ی جو را
بر صحنه ی کویر
تلاوت می کرد
گله
دنبال زنگ پازن پیشاهنگ
می رفت سوی گهر
ما داسهایمان را
بر گردن آویختیم
با مرهم قدیم آب دهان
کف های پینه بسته امان را مالیدیم
و در مسیر توفان دیدیم
که خوشه های خشک
از ریشه های خویش فراری بودند
سعید بیابانکی متولد سال 1347 در خمینی شهر می باشد . او تحصیلات خود را در رشته ی مهندسی کامپیوتر در دانشگاه اصفهان گذرانده و دارای دو فرزند و ساکن اصفهان است . وی از سال 1364 به صورت جدی به شعر پرداخته و هم اکنون در حوزه ی هنری تهران سردبیر سایت واحد ادبیات و مسئول انجمن شعر طنز حوزه هنری است . وی با نشریاتی از جمله جام جم ، همشهری و فصل نامه ی شعر حوزه ی هنری همکاری دارد . بیابانکی سه کتاب شعر به نام های رد پایی بر برف (سال 69 انتشارات حوزه ی هنری) ، نیمی از خورشید (سال 76 انتشارات همسایه در قم) ، نه تورنجی نه اناری (سال 82 انتشارات نقش مانا اصفهان) به چاپ رسانده و در زمینه ی شعر کودک نیز پنج کتاب دارد . او اولین معلم خود را سرایدار دوران مدرسه ی خود می داند که شاعر بوده و استعداد ایشان را شناخته و به او در این وادی کمک نموده است . شاعرانی مانند سیمین بهبهانی ، فروغ فرخزاد ، حسین منزوی ، محمد بهمنی ، قیصر امین پورو سهراب سپهری در شعر او تأثیرگذار بوده اند . بیابانکی بیشتر شعر کلاسیک بالاخص غزل ، رباعی و ... سروده و کمتر به شعر سپید پرداخته است ، ترانه های او نیز اجرا و پخش شده است و تسلط خوبی هم در شعر طنز دارد بطوری که مسئولیت انجمن های ماهانه شعر طنز در حوزه ی هنری تهران بر عهده ی اوست . او خود را فردی پرانرژی ، شاد و شاعری حاضرجواب می داند .
یک روز از بهشتت
دزدیده ایم یک سیب
عمری است در زمین ات
هستیم تحت تعقیب
خوردیم در زمین ات
این خاک تازه تاسیس
از پشت سر به شیطان
از روبرو به ابلیس
از سکر نامت ای دوست
با آن که مست بودیم
مارا ببخش یک عمر
شیطان پرست بودیم
حالا در این جهنم
این سرزمین مرده
تاوان آن گناه و
آن سیب کرم خورده
باید میان این خاک
در کوه و دشت و جنگل
عمری ثواب کرد و
برگشت جای اول
سعید بیابانکی
ما را به یک کلاف به یک نان فروختند
ما را فروختند و چه ارزان فروختند
اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها
ما را چقدر مفت به شیطان فروختند
ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا
بازاریان مومن ایران فروختند
یک عده خویش را پس پشت کتاب ها
یک عده هم کنار خیابان فروختند
بازار مرده است ولی مومنین چه خوب
هم دین فروختند هم ایمان فروختند
بازاریان چرب زبان دغل به ما
بوزینه را به قیمت انسان فروختند
وارونه شد قواعد دنیا مترسکان
جالیز را به مزرعه داران فروختند !
حاج قربان علی سلام علیک
پسر جان علی سلام علیک
نام بنده غلام می باشد
خدمتم هم تمام می باشد
رشته ام هست کارگردانی
ولی از منظر مسلمانی
چند سالی است در بلاد فرنگ
طی یک ارتباط تنگاتنگ
با اجانب شبانه محشورم
چه کنم از بلاد خود دورم
دشمنم با سکانس های لجن
مرگ بر سینمای مستهجن
راستی از دهاتمان چه خبر
از رفیقان لاتمان چه خبر
گاوها و خرانتان خوبند؟
همسر و دخترانتان خوبند
چه خبر از نگار من گلنار
لعبتی زیر چادر گلدار
یاد آن چشم های نیلی او
طعم لب های زنجفیلی او….
اخوی ها چطور می باشند
باز هم تخم کینه می پاشند؟
عمه ها خاله ها همه خوبند
گاو و گوساله ها همه خوبند
راستی حال درد سر دارید
از سیاست شما خبر دارید ؟
از شب و شعر و شاعری چه خبر؟
راستی از جزایری چه خبر؟
نان سر سفره ها فرستادند
راستی پول نفت را دادند؟
کسی آنجا نیوز می خواند
افتخاری هنوز می خواند ؟
خادم این بار کشتی اش رابرد
حسنی کوله پشتی اش را برد ؟
رفته آیا به سمت بهبودی
حرکات سهیل محمودی !
*
درج این نکته هست قابل ذکر
نیستم بنده هیچ روشنفکر
گرچه من چارقل نمی خوانم
شاملو هم به کل نمی خوانم
شعراهل قبور هم ایضا
بوف بینا و کور هم ایضا
من مجلات زرد می خوانم
من سگ ول نگرد می خوانم
کار کی با براهنی داریم
ما که نسرین ثا منی داریم
خاتمی ماتمی مرا سننه
یا کیارستمی مرا سننه
گاه و بیگاه سینما بد نیست
اندکی حاتمی کیا بد نیست
سینمای یه قل دو قل خوب است
ایرج قادری به کل خوب است
رشته ی من زبیخ و بن الکی است
عشق من سینمای ده نمکی است
جان من حرف مفت را ول کن
فکرما باش و فکراین دل کن
چه قدر صاف و ساده اید هنوز
شوهرش که نداده اید هنوز
پس پریشب باهاش چت کردم
جان قربان علی غلط کردم
به خدا وب نداشتیم اصلا
عربی می نگاشتیم اصلا
انت فی قلبی ایها الگلنار
فقنا ربنا عذاب النار
حبک فی عروق در جریان
همه حتی الورید و الشریان
انت فی چادری شبیه هلن
فتشابه به صوفیای لورن
عشق ما هست سمعی و بصری
به خدا عین حوزه ی هنری
من هم اینجا به کار مشغولم
در پی جمع کردن پولم
رانت خواری نمی کنم اصلا
خرده کاری نمی کنم اصلا
گرچه این سرزمین پراز کفر است
به خدا آک مانده ام در بست
یادتان هست در شلوغی ها
با زنان دست داد آن آقا ؟
همه جا داشت بل بشو می شد
مملکت داشت زیر و رو می شد
گرچه این زن عزیز شد دستش
ولی آن مرد جیز شد دستش
نامه اینجا به بعد شطرنجی است
به گمانم که قا فیه گنجی است …!
*
بگذریم از دهات می گفتیم
از خر مش برات می گفتیم
راستی جان علی خرش زایید
کل حسن زن برادرش زایید؟
چه خبر از صفای گندمزار
نه ولش کن دوباره از گلنار
بنویسیم و حال و حول کنیم
وقت آن است ما قبول کنیم
مملکت زوج خوب می خواهد
زن و مردی بکوب می خواهد
دست در دست هم نهند زیاد
میهن خویش را کنند آباد
هی به همدیگر اعتماد کنند
جمعیت را فقط زیاد کنند
بعد هم با جناب عزراییل
بشتابند سوی اسراییل
همه در دست شاخ افریقا
یورش آرند سمت امریکا
هرکجا که صلاح می دانند
میخ اسلام را بکوبانند
غرض از این بیاض طولانی
دو کلام است و نیک می دانی
مادرم می رسد به خدمتتان
هم سلامی و هم زیارتتان
گفته ام حلقه ای بیارد او
سنگ بر بافه ای گذارد او
تا غلام از فرنگ برگردد
مهر گلنار بیشتر گردد
چند خطی برای من کافی است
حاج قربان زیاده عرضی نیست ….
*
اول نامه ام به نام خدا
هست قربان علی غلام خدا
جانم اینجا که نامش ایران است
کارگردان شدن که آسان است
ای جوان جعلق بیعار
رفته ای در دیار استکبار؟
با توام ای جوان دختر باز
پسر صادق سماور ساز
ازهمان ابتدا شناختمت
تو بگو از کجا شناختمت
نامه ات چون نداشت بسم الله
گفتم این هست کافری گمراه
تو اگر شاملو نمی خوانی
اسم اورا چطور می دانی
اسم اورا نبر که کافربود
تو گمان می کنی که شاعر بود
گرکه مهمان به خانه ارد او
دشنه در دیس می گذارد او
جان من میهمان حبیب خداست
تازه او اسم خانمش آیداست
توی ایران ادیب خیلی هست
مثلا مهدی سهیلی هست
آن همه شعرهای با مفهوم
نوربارد به قبر آن مرحوم
تو درآن سوی تنبلی کردی
انقلابات مخملی کردی
با توام ای جوان مسئله دار
دست از روستای ما بردار
درس پر زرق و برق می خوانی
رفته ای غرب و شرق می خوانی
تربیت رفته پاک از یادت
حاجی ام هست جد و ابادت
من همان مشتی ام و می باشم
من به زخمت نمک نمی پاشم
حیف گلنار من که با توی خر
بشود در فرنگ هم بستر
رفته ای توی " روم" نصف شبی
تازه بلغور می کنی عربی
من از این روستا اگر برهم
عربی هم به تو نشان بدهم
می فرستم تو را به رسم ادب
هدیه ی کوچکی مناسب شب
می گذارم به جعبه ای گلدار
چند صابون خوشگل گلنار
هیچ جایت نمی زند شوره
هست این هدیه چند منظوره
راستی دختر چو دسته گلم
تر گل و ورگل و تپل مپلم
فکر یک اب و نان بهتر کرد
رفت از این روستا و شوهر کرد !
به من نیگا نکن آهای برادر
خودت مگه نداری خار و مادر !
ماه و مگه تو نیمه شب ندیدی
می خوای بگی تو خط لب ندیدی؟
صورت من یه کم اناری شده
یه ریزه هم بتونه کاری شده
امل بی سواد ژل ندیده
دهاتی خنگ ریمل ندیده
تقصیر خیاطای رو سیاهه
مانتوی من اگه یه کم کوتاهه
امون از این شهر مقرراتی
موارد فجیع منکراتی
تو کوچه و تو سلف و دانشکده
سهم من از خوشگلی نیم درصده
خوشگلی تو خونه هم چه فایده
مهمونی شبونه هم چه فایده
بابام که عاشق چشام نمی شه
عاشق لرزش صدام نمی شه
برادر پلاسم ام همین طور
دوستای بی کلاسم ام همین طور
فقط می مونه کوچه و خیابون
برای عرضه ی قشنگی یامون
آهای مدیر پاک با سیاست
من کجا و اماکن و حراست ؟
هم انقباضیه هم انبساطی
کمیته ی مخوف انضباطی
نذار که دلتنگی مو هی کش بدم
خوشگلی مو کجا نمایش بدم
حیفه جوونامون پسر بمیرن
کاری کنین جوونا زن بگیرن ....!
زندگینامه مژگان عباسلو از زبان خودش : فارغ التحصیل رشته پزشکی هستم از دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی تهران. در حال حاضر همراه همسر و دخترم برای گذراندن دوره ی تخصصی رشته ی داخلی ، در ایالت ماساچوست آمریکا به سر می برم. دو مجموعه شعر «مثل آوازهای عاشق تو» و«شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری» از من تا کنون منتشر شده است. دو مجموعه شعر هم نیز در دست انتشار دارم.
ابوالقاسم حالت، شاعر، مترجم و محقق توانای معاصر در سال ۱۲۹۸ در تهران به دنیا آمد. وی پس از تحصیلات مقدماتی و متوسطه به استخدامشرکت ملی نفت ایران درآمد و تا زمان بازنشستگی در خدمت این سازمان بود.
ابوالقاسم حالت در جوانی به فراگیری زبانهای عربی، انگلیسی و فرانسه پرداخت و از سال ۱۳۱۴ ه. ش به شعر و شاعری روی آورد و به سرایش شعر در قالب کهن و تذکرهنویسی همت گماشت. دیوان حالت که مشتمل بر قطعات ادبی، مثنویها، قصاید، غزلیات و رباعیات است، خود نمایانگر عمق دانش ادبی این محقق است.
وی از سال ۱۳۱۷ همکاری خود را با مجله معروف فکاهی توفیق آغاز کرد و بحر طویلهای خود را با امضای هدهد میرزا و اشعارش را با اسامی مستعار خروس لاری، شوخ، فاضل ماب و ابوالعینک به چاپ میرساند. علاقه به مسائل دینی سبب شد از سال ۱۳۲۳ هر هفته چند رباعی جدی که ترجمهای از کلمات قصار علی بن ابیطالب بود در مجله «آئین اسلام» چاپ کند. حالت در ترانهسرایی نیز دستی توانا داشت و عموماً این ترانهها در قالب فکاهی، انتقادی علیه وضعیت سیاسی و اجتماعی آن زمان بود. حالت در آن سالها با نشریات امید، تهران مصور و پیام ایرانی نیز همکاری داشت و ملکالشعرا بهار او را به کنگره نویسندگان ایران دعوت نمود.
حالت در زمینه موسیقی اصیل ایرانی نیز فعالیت داشت و سراینده نخستین سرود جمهوری اسلامی بود. وی پس از انقلاب اسلامی نیز علیرغم کهولت سن مدت زمانی نسبتاً طولانی با مجله گل آقاهمکاری کرد. از ابوالقاسم حالت آثار ادبی و فرهنگی فراوانی در زمینههای طنز، شعر، ادبیات و ترجمه باقی ماندهاست. وی در سوم آبان سال ۱۳۷۱ بر اثر سکته قلبی درگذشت.
آه آه از دل من
که ازو نیست به جز خون جگر حاصل من
زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش
چه کنم با دل خویش؟
چه دل مسکینی؟
که غمین می شود اندر غم هر غمگینی
هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه ی میش
چه کنم با دل خویش؟
در دلم هست هوس
که رسد در همه احوال به درد همه کس
چه امیری متمول چه فقیری درویش
چه کنم با دل خویش؟
طفل عریانی دید
چشم گریانی و احوال پریشانی دید
شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش
چه کنم با دل خویش؟
دیده گردید فقیر
بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر
چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو
زارم از دست عدو
بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش
چه کنم با دل خویش؟
گر در افتم با مار
نیست راضی دل من تا کشد از مار دمار
لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش
چه کنم با دل خویش؟
دارد این دل اصرار
که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار
همه جا در همه وقت و همه را در همه کیش
چه کنم با دل خویش؟
از برای همه کس
دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس
نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش
چه کنم با دل خویش؟
حاجی رجب از مکه چو برگشت به میهن
آورد دوصد گونه ره آورد به خانه
اشیاء گرانقیمت و اجناس نفیسی
کز حسن و ظرافت همه را بود نشانه
از رادیو و ساعت و یخچال و فریزر
تا ادکلن و حوله و آیینه و شانه
از پرده ی ابریشم و رو تختی مخمل
تا جامه ی مردانه و ملبوس زنانه
در جعبهء محکم همه را بسته و چیده
تا لطمه نبینند ز آفات زمانه
دیدم که بر آن جعبه نوشته است ظریفی
"مقصود تویی! کعبه و بتخانه بهانه"
ابولقاسم حالت
میان محکمه آمد زنی که رخسارش
ز لاله سرخی آن بیش بود وصافی آن
کشاند در بر قاضی جوان شوخی را
که شاکی از عملش بود وبی صفایی آن
به شکوه گفت:مرا این به زور بوسیده است
خلاف قاعده عفت و منافی آن
جوان هر آن چه به تقصیر خویش عذر آورد
ز صدر محکمه صادر نشد معانی آن
لذا به جانب زن روی کرد وبا اوگفت:
تو هم ببوس مرا تا شود تلافی آن!
ابوالقاسم حالت
مسکین به خانه رفت شب ودید مسکنش
تاریک و روشن است ز نورضعیف شمع
شد شاد و گشت گرم تماشا همین که دید
برگرد شمع دو سه پروانه اند جمع
از روی شوق زوجه ی خود را به پیش خواند
گفتا ببین چه منظره ی عاشقانه ای است
الحق که پرفشانی پروانه دیدنی است
زیرا از جان فشانی عاشق نشانه ای است
یک لحظه پیش چون نظر انداختم به شمع
این شعر آبدار به یاد من اوفتاد
اول بنا نبود که سوزند عاشقان
آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد
یک شهر هست که آن چه به مغز آورم فشار
گوینده اش درست نیاید به خاطرم
پروانه نیستم که بسوزم ز شعله ای
شمعم تمام سوزم و دم بر نیاورم
صائب ز بهر زاری و سوز وگداز شمع
یک شعر ساخته است که شیرین چو شکر است
در وصل و هجر سوختگان گریه می کنند
از بهر شمع خلوت و محفل برابر است
این شعر را که حافظ شیراز گفته است
بشنو ز من که سخت به مضمون آن خوشم:
در عاشقی گریز نباشد ز سوز وساز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
ابوالقاسم حالت
خطیب گفت : فلان را خدابیامرزد
به خنده گفتمش آخرچرابیامرزد؟
اگرحساب وکتابی به روز محشر هست
خدابرای چه آن مرد رابیامرزد؟
برای انکه به دوران زندگانی خویش
شده است مرتکب ظلم هابیامرزد؟
برای آنکه از آن مرد تا دم مرگش
دیده هیچ کسی جزخطا بیامرزد؟
برای آنکه دل سنگ وطبع سفله او
نبوده هیچ به رحم آشنا بیامرزد؟
برای آنکه زراه حرام گرد آورد
دلاروپوند وفرانک و طلا بیامرزد؟
برای آنکه بسی گنج بهرخویش اندوخت
زدسترنج شب وروز ما بیامرزد؟
برای آنکه زبهرسه چار وارث خویش
نها د ارث کلانی بجا بیامرزد؟
برای آنکه گرفتند مجلس ترحیم
به نام او پی ریب وریا بیامرزد؟
برای آنکه تودرباره اش درین مجلس
کنی زروی تکلف دعا بیامرزد؟
خداجواب حسین شهیدراچه دهد؟
اگربه حرف توهرشمر،رابیامرزد ؟
ابوالقاسم حالت
مدعی دید کراواتم و غرید چو شیر
گفت این چیست که بر گردن توست ای اکبیر؟
گفتمش چاکرتم، نوکرتم، سخت مگیر!
میکنم پیش تو اقرار که دارم تقصیر
کانچه اسباب گرفتاری هر مرد و زن است
همه تقصیر کراوات من است
لکه غرب به دامان شما اصلا نیست
نام دختر کتی و مرسده و ژیلا نیست
کت خوش فرم شما طرح فرنگیها نیست
جین آن تازه جوان تحفه آمریکا نیست
این کراوات فقط کار سوئیس و وین است
همه تقصیر کراوات من است
گر که سیمرغ نشسته است سر قله قاف
کند از یاری مرغان دگر استنکاف
گر که اصناف ندارند اثری از انصاف
گر کند بخش خصوصی به خلایق اجحاف
گر فلان گردنه در دست فلان راهزن است
همه تقصیر کراوات من است!
آن سخنهای غمانگیز که مردم گویند
آنچه از شدت بحران تورم گویند
آنچه از روی تأسف به تألم گویند
یا که از راه تمسخر به تبسم گویند
و آنچه نشخوار زن و مرد به هر انجمن است
همه تقصیر کراوات من است!
گر به هر کوچه زباله است چو خرمن توده
گر در این شهر ز بس گشته هوا آلوده
دم به دم دود به حلق تو رود یا دوده
کارها گر همه پیچیده به هم چون روده
جویها گر همه آکنده ز لای و لجن است
همه تقصیر کراوات من است!
خیط، گر وضع اتوبوس بود داخل خط
یا اگر مثل غریقی تو گرانی است چو شط
گر خر کل حسن از گرسنگی گشته سقط
اگر آن لامپ که روزی سه تومن بود فقط
این زمان قیمت او بیشتر از صد تومن است،
همه تقصیر کراوات من است!
«ابوالقاسم حالت»
یا به تنهایی بساز یا که از یاران مرنج
یا حریف می مجوی یا زمی خواران مرنج
ای بسا غم خوار که او خود غمی افزایدت
یاکه غم خواری مخواه یا ز غم خواران مرنج
یا ز دل غافل مشو یا منال از دلبران
یا زرت را پاس دار یا ز طراران مرنج
هر که سهل انگار شد سخت گردد کار او
یا که بارانی بپوش یا که از باران مرنج
پاسبان تا خفته است نیست دزد از خانه دور
یا که وا کن چشم وگوش یا ز مکاران مرنج
ای بسا بازی تیغ دست را زخمی کند
یا مشو یار بدان یا ز بدکاران مرنج
چون کنی با کس مدد شکوه از کارش مدار
یا پرستاری مکن یا ز بیماران مرنج
تا فریبی می دهی هم فریبی می خوری
یا که عیاری مکن یا ز عیاران مرنج
حالت اندر باغ دهر یک گل بی خار نیست
یا دم از یاری مزن یا از این یاران مرنج
ابوالقاسم حالت
آن شنیدم که یکی مرد دهاتی، هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی. در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل، نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی. ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابدا ً نیست نشانی. پیش خود گفت که: ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس کزین پیش، نبودم من درویش، از این کار، خبردار، که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، که شود باز جوان، آن زن بیچاره و من سر پیری برم از دیدن وی لذت و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی »!!
ابوالقاسم حالت