وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه،هی "من عاشقت هستم" شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمیدانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست…
نجمه زارع
گرگى نشسته در درون من آهسته مىجَوَد
الماس باطنم، که زلال است و بىغَش است
آب دهان زهرى او، مىچکد، غلیظ
بر تارهاى روشن جانى که سرخوش است
من با عذاب دایم گرگ درون خویش
آن سان شوم که دانه اسپند و آتش است
آن برکه هاى پرتپش و شاد دل مدام
با پنجه هاى گرگِ درون در کشاکش است
امّا چگونه من به دلم، باور آورم؟
ما را حدیث گرگ درون نغز و دلکش است!
گرگ ملول، تنگ دلم، ضجه مىکشد،
او خاطرش ز مَردُم گرگى مشوش است!!
تا شاعر شوم
و از تو بگویم
هنوز راهى است مرا.
افسوس
که فردا سکوت کرده
دیروز باز نمىگردد
امروز در پى چیستم
که حتى شاهزاده قصه هاى افسانه اى
با من از عشق سخن نمىگوید.
دو خط زرد و موازى، دو انتظار، دو پایان
خزان و باد مهاجر، دو کاروان و زمستان
پرنده شعر غمش را سرود و رفت - از آن پس،
نماند سایه سروى به رهگذار، غزلخوان
از این کرانه آبى نفیر مرگ شنیدم
که رود با سفر ابرها گذشت شتابان
چو برگرفت سحر زاد و برگ کوچ، ندیدى
که مرزبان شفق خون گریست در غم هجران
در آن زمان که به تن داشت جامه سیهش را
ستاره با شب و شهرش وداع کرد چه آسان
تمام خاطره ها را به خاک بُرد نسیمى
که در دقایق تدفینِ عشق بود پریشان
فریب را سر اغفال نیست قصه مگویش
که ماه سوخته باور کند حقیقت نقصان
- «سپیده» شعر تو از سرخ و سبز بود، چه آمد؟
مرا سیاه بخواهید و بس در این شب ویران
هنوز از گوشه دریچه
مىتوان
«به ازدحام کوچه خوشبخت»
نگاه کرد
پیوندِ نور و درخت را
مىتوان
با انگشتان نامریى نگاه
لمس کرد
هنوز زندگى در آن سوى من
جریان دارد
هنوز اوج فاصله
برخورد بند و بندباز است
اگر سقوط هراس جاودان انسان باشد
پرنده باز بال مىزند
به آسمان بزرگ
یک روز که زیبا غزلی در نظر افتاد
ما را هم از عشّاق سرودن به سر افتاد
اما ز بد اقبالی و ناشی گری ما
با بانوی منزل جدلی سخت درافتاد
میگفت «سیه چشم» و «سیه زلف» دگر کیست؟
یاد تو چرا باز به رویی دگر افتاد؟
این بار کمی بحث فراتر ز جدل رفت
آینده ی رؤیایی ما در خطر افتاد
گفتم تو گمان کن که شدی همسر حافظ
گفتا همه بدبختی از آن بدگهر افتاد
او بوده بهانه که شما خیره سران را
نقل لب و چشم و قد و ساق و کمر افتاد
ای بشکند این دست که با بیش و کمت ساخت
افسوس ز عمری که به پایت هدر افتاد
جز خون جگر از هنرت چیست نصیبم؟
سوزی سخنش داشت که در جان , شرر افتاد
گفتم زدی آتش به دلم، طعنه زنان گفت
آتش به حرمخانه ی شاه قجر افتاد
وقتی که هوو هست رقیب تو اقلّاً
دانی که سر و کار تو با یک نفر افتاد
بسیار قسم خوردم و او نیز به پاسخ
هر بار به نفرین و به آه جگر افتاد
عمری به گمانم که هنرمند و ادیبم
آنگونه ادب کرد که از سر هنر افتاد
بیچاره اساطیر ادب پس چه کشیدند
با آنهمه اشعار که ما را خبر افتاد
حافظ که چه شبها به در میکده خوابید
یا مولوی از ترس زنش در سفر افتاد
شاعر ناشناس
در کشور ما که مثل ماه است
کلاّ همه چیز روبراه است
قانون و مقررات کشکی است
اینجا همه چیز دل بخواه است
چیزی به سرت اگر فرو رفت
اصلا نگران نشو ٬ کلاه است
هر جا که نوشته چاه٬ راه است
هرجا که نوشته راه٬ چاه است
هر چیز بد و غلط درست است
هر چیز درست اشتباه است
هر کرده ی بد ثواب دارد
هر کرده ی خوب هم گناه است
چون مورچه٬ می برند یک ریز
این روزیِ خلقِ بی پناه است
این دود که بر فراز شهر است
هشتاد و چهار در صد آه است
در شهر عجایب و غرایب
کار من و تو فقط نگاه است
دنبال دکل مکل نگردید
پیدا نشود٬ خدا گواه است
این مصرع زیر مال من نیست
«دزد نگرفته پادشاه است»
شاعر ناشناس
یک روز حرف های تو فریاد می شود
تاریخ از محاصره آزاد می شود
تاریخ یک کتاب قدیمی ست که در آن
از زخم های کهنه ی من یاد می شود
از من گرفت دختر خان هرچه داشتم
تا کی به اهل دهکده بیداد می شود
خاتون! به رودخانه ی قصرت سری بزن
موسای قصه های تو نوزاد می شود
بلقیس! ما به ملک سلیمان نمی رسیم
از تاج و تخت قسمت ما باد می شود
ای ابروان وحشی تو لشکر مغول
پس کی دل خراب من آباد می شود
در تو هزار مزرعه خشخاش تازه است
آدم به خنده های تو معتاد می شود
آرش پورعلیزاده
مار از پونه، من از مار بدم میآید
یعنی از عامل آزار بدم میآید
هم ازین هرزه علفهای چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم میآید
کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از اینهمه دیوار بدم میآید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم میآید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم میآید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم میآید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بیتو از کوچه و بازار بدم میآید
لحظهها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از اینهمه تکرار بدم میآید
شعر از محمد سلمانی
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
به زیر کدامین آسمان، روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم
به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب ... پیوسته است
مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست
جهان بیمار و رنجور است
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم
خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردائی، چه دنیائی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...
نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
شاعر : فریدون مشیری
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
کاظم بهمنی
من هم میمیرم
اما در خیابانی شلوغ
دربرابر بیتفاوتی چشمهای تماشا
زیر چرخهای بی رحم ماشین
ماشین یک پزشک عصبانی
وقتی که از بیمارستان بر میگردد
پس دو روز بعد
در ستون تسلیت روزنامه
زیر یک عکس ۶ در ۴ خواهند نوشت
ای آنکه رفتهای...
چه کسی سطلهای زباله را پر میکند؟
سلمان هراتی
در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآنرو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
رهی معیری
من نمی دانم و همین درد مرا سخت می
آزارد
که چرا انسان این دانا این پیغمبر
در تکاپوهایش چیزی از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دلیلی دارد ؟
چه دلیلی دارد که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است
من برآنم که درین دنیا
خوب بودن به خدا سهلترین کارست
ونمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است
و همین در مرا سخت می آزارد
فریدون مشیری
آدمهایی هستند که شاید کم بگویند دوستت دارم
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را
بهشان خرده نگیرید
این آدمها فهمیده اند دوستت دارم
حرمت دارد
مسئولیت دارد
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی
دوست داشتن واقعی را میفهمی
میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی ، تا تو شاد باشی
آزارت نمیدهد ، دلت را نمی شکند
من این دوست داشتن را می ستایم
زویا پیرزاد
یک روز ما از هم جدا خواهیم شد غمناک
یک روز من در شهر احساس تو خواهم مرد
یک روز آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد
تو بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد
آن روز ما از هم گریزانیم
آن روز ما ، هر یک درون خویشتن ، یک نیمه انسانیم
آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد
خاموش ، گریانست
آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد
بی تاب ، لرزانست
فرخ تمیمی
وقتی حواست نیست
زیباترینی
وقتی حواست هست
فقط زیبایی
حالا حواست هست ؟
وقتی حواست نیست
در من مانده ای
وقتی حواست هست
با من مانده ای
حالا حواست هست ؟
وقتی حواست هست
به خاطره راه می دهی
وقتی حواست نیست
به راه خاطره می دهی
حالا حواست هست ؟
از تو به تو می گریزم
و حواسم نیست
که تیرگی در من است
از دور می آیم
نزدیک می شوم
و حواسم نیست
که نزدیکی دور است
تنهایی ات غم آور است
و حواسم نیست
که نگاهت به تنهایی ام نیست
میان حواست
و بی حواسی ات
خط لرزانی ست
حواس من
به راهی رسیده ام
که دیرزمانی ست از آن گذشته ای
و حواسم نیست
که عمری ست در راهم
در آستان هزار در به انتظار توام
و حواسم نیست
که تنی هزار پاره دارم
نرم می بارم
بر چتری بی عاشق
و حواسم نیست
که جای دیگر سیل می شوم
سعید عقیقی
به مرگ افکــار توی سرم فکر می کنم
به گونه های خیس و ترم فکر می کنم
تمـــام شبــــم را به زور مـــی خوابــــم
به خــــواب قبـل سحـــرم فکر می کنم
به اینکــــــه صبح مــــی دوم تا ته شب
به نانی کــــه باید ببـــــرم فکر می کنم
و آخـــر شـــب با تمــــام خستگـــی ام
به دنیـــــای در بـــــــه درم فکر می کنم
و شـــــــرمســــار می شــــوم از اینکـه
به آرزوی پــــــســـــــــــرم فکر می کنم
بـــرای او دوچـــرخــــــه ای کــــهنــــــه
نمی توانم (کــه) بخـــــرم فکر می کنم
چند شبـــــی روی این کـــه یــک لحظه
از ایـن قفــــس بــــپـــــرم فکر می کنم
به مرگ افکـــار توی سرم فکر می کنم
به اینکــــــه از غصه پــــرم فکر می کنم
سجاد صادقی
شعر از :استاد رحیم معینی کرمانشاهی
گلپونه ها
گلپونه های وحشی دشت امیدم ، وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای ، تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
****
گلپونه های وحشی دشت امیدم ، وقت جداییها گذشته
باران اشکم روی گور دل چکیده
بر خاک سرد و تیره ای پاشیده شبنم
من دیده بر راه شما دارم که شاید
سر بر کشید از خاکهای تیره غم
****
من مرغک افسرده ای بر شاخسارم
گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم
میخواهم اکنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام ، دیوانه ام ، آزرده جانم
****
گلپونه ها ، گلپونه ها ، غمها مرا کشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت
گلپونه ها نا مهربانی آتشم زد
گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد
****
گلپونه ها در باده ها مستی نمانده
جز اشک غم در ساغر هستی نمانده
گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست
همدرد دل ، شبها بجز فریاد من نیست
****
گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من
گلپونه ها از زندگانی خسته ام من
دیگر بس است آخر جداییها خدا را
سر برکشید از خاکهای تیره غم
****
گلپونه ها ، گلپونه ها من بیقرارم
ای قصه گویان وفا چشم انتظارم
آه ای پرستوهای ره گم کرده دشت
سوی دیار آشناییها بکوچید
با من بمانید ، با من بخوانید
****
شایــــــــد که هستی را ز سر گیرم دوباره
شایــــــــد آن شور مستی را ز سر گیرم دوباره
هما میر افشار
این دل شکسته بهتر
رفتی دلم شکستی ، این دل شکسته بهتر
پوسیده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر
من انتقام دل را هر گز نگیرم از تو
این رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر
در بزم باده نوشان ای غافل از دل من
بستی دو چشم و گفتم ، میخانه بسته بهتر
چون لاله های خونین ریزد سر شگم امشب
بر گور عشق دیرین ، گل دسته دسته بهتر
آیینه ایست گویا این چهره ی غمینم
تا راز دل ندانی ، در هم شکسته بهتر
فرسوده بند الفت ، با صد گره نیرزد
پیمان سست و بیجا ، ای گل ، نبسته بهتر
گر یادگار باید از عشق خانه سوزی ...
داغی هما بسینه ، جانی که خسته بهتر
هما میر افشار
وقتی که سیم حکم کند،زر خدا شود
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا-هوای تنفس،هوای زیست-
سرپوش مرگ بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان
هنگامه یی زجنبش دمها به پا شود
وقتی که سوسمار صفت،پیش آفتاب
یک رنگ،رنگها شود ورنگها شود
وقتی که دامن شرف ونطفه گیر شرم
رجاله خیز گردد .پتیاره زا شود،
بگذار در بزرگی این منجلاب یاس
دنیای من به کوچکی انزوا شود
هما میرافشار
می رود غافل از اندیشه ی من
می رود تا ببرد از یادم
چون نسیمی که به خاشاک وزد
می رود تا بدهد بر بادم
بال بشکسته و پا در زنجیر
می کند از قفسم آزادم
می گریزد ز برم همچون عمر
نشنود تا ز قفا فریادم
وای بر این دل دیوانه ی من
اشک خون می شود و می ریزد
در دل خسته ی پر آذر من
در دلم آتش و خون می جوشد
بغض ره بسته به چشم تر من
شمع شام سیهم می خندد
بر پیشانی و بر پر پر من
ز آسمان دل غمگینم آه
چون شهابی گذرد اختر من
نفسم زین همه غم می گیرد
از من ای هستی من دور مشو
که مرا بی تو تمنائی نیست
به خدا غیر تو ای راحت جان
در دلم بهر کسی جایی نیست
جز تمنای دو چشم سیهت
در دلم حسرت مینائی نیست
قطره ی اشکم و جز سینه ی تو
منزلم در دل دریایی نیست
مبر از خاطر خود یاد مرا
هما میرافشار
که شام تا سحر نخفته ام
و یا اگر دمی بخواب رفته ام
ترا به خواب دیده ام
...
چه سود گر بگویمت ؟
که بی تو با خیال تو
بمی پناه برده ام
و نقش آن دو چشم قصه گو
به جام پر شراب دیده ام
...
چه سود گر بگویمت ؟
که دوریت چو شعله های تند تب
به خرمن وجود من
شراره های درد آن زبانه ها
بنای این دل رمیده را
ز بن خراب دیده ام
...
چه سود گر بگویمت ؟
که بی تو کیستم و چیستم
که بحر پر خروش من توئی
و ساحل صبور و بی فغان منم
و من درون موجهای سر کشت
تمام هستی و وجود خویش را
چو یک حباب دیده ام
...
چه سود گر بگویمت؟
که من ز دوری تو هر نفس
چو شمع آب می شوم
و اشکهای گرم من
به دامن شب سیاه می چکد
و من میان قطره های چون بلور آن
محبت تو را چون نقش سرد آرزو
به روی آب دیده ام
...
چه سود گر بگویمت؟
تو را به خواب دیده ام
و یا که نقش روی تو
به جام پر شراب دیده ام؟
...
تو یک خیال دور بیش نیستی
و دست من به دامنت نمی رسد
تو غافلی و من تمام می شوم
و دیدگان پر ز راز من
هزار بار گفته با دلم:
که من سراب دیده ام
که من سراب دیده ام
هما میرافشار
برای آشنایی به ترانه شناسی این ترانه سرای ایران زمین می تونین به لینک زیر برین